نوشتههایِ صادقِ هدایت، و بر فرازِ آنها، بزرگترین اثرِ او، بوفِ کور– که به گواهیِ همگان بزرگترین اثر در ادبیّاتِ مدرنِ فارسی ست- در این سالها ییش از هر زمانِ دیگري ذهنها را در فضایِ روشنفکرانهیِ ایرانی به خود مشغول داشته است. در این سالها در بارهی او، بهویژه بوفِ کورِ او، بیش از هر نویسنده و اثرِ دیگرِ مدرن در فارسی کتاب و مقاله نوشته شده است. این رویکرد علّتهایی دارد که از زمینهی تاریخیِ کنونی برمیآید. هدایت، به دلایلی که خواهم گفت، نه تنها نویسندهاي پیشگام که نویسندهاي بزرگ و ماندگار بود. در دو-سه نسلِ پس از او بسیاري کوشیده اند “رکوردِ” او را بشکنند و بر او پیشی بگیرند. در نوشتنِ داستانِ کوتاه بسیاري بر او پیشی گرفته اند و داستانهایِ خوشساختتر و پروردهتري نوشته اند. امّا هدایت دو قلّهی دستنیافتنی دارد که او را با نیرویِ بسیار ماندگار میسازد. یکي بوفِ کورِ او ست در داستاننویسی، و دیگر تَسخَرنامه[i]هاي او. بوفِ کور و آن مجموعهیِ تسخَرنامهها، اگر چه از دو ژانرِ ادبیِ گوناگون اند و به ظاهر ربطی به هم ندارند، امّا در بنیاد پاسخهایی هستند از یک قلم به مسألهی بنیادیِ نویسنده از دو راهِ مخالف. بوفِ کور بازنماییِ داستانگونهیِ فضایِ تنگ-و-تار و شومِ زندگانیِ یک راوی ست یا روایتِ یک کابوسِ هولناک. و تسخرنامهها شوخیهای گزنده و پرخاشهای بازیگوشانه یا خشمآلودِ او ست به فضایِ زندگانیِ اجتماعی و تاریخیِ خویش. امّا بوفِ کور، با بنیادِ تاریخیِ داستاناش، که اکنون با آخرین کاری که در تحلیلِ آن شده دیگر بهروشنی میتوانیم سخن بگوییم، و تسخرنامهها، با همه ناهمگونگیِ فُرمشان، زهرخندی هستند بر جهانِ تاریخیای که هدایت در آن چشم گشوده و زیسته است. نوشتههایِ او، بهویژه این مجموعه، در حقیقت، رنجنامههایِ او در بازگفتِ این زندگی و ادّعانامههایِ هنرمندانهیِ او بر ضّدِ آن است.
هدایت، مانندِ هر انسانِ دیگری، در زندگانی در چنین جهانی با مردمانِ دیگری شریک بوده است. امّا آن مردمانِ دیگر، از جمله دوستان و نزدیکانِ او، از این زندگی و این جهان آنچنان رنجی نبرده اند که او برده، یا چه بسا از آن خشنود هم بوده اند. خشنودها همانهایی هستند که هدایت آنها را “رجّاله” مینامد یا آدمهای احمق و خنگ و گول. پس، از دیدگاهِ اینان، یعنی همان “رجّاله”ها و احمقهای از-خود-راضیِ خوشبخت، میباید “اشکالی”، کمبودی، در وجودِ او بوده باشد که از او موجودی ناخرسند و سرکش، و کوتاه سخن، “نابههنجار” ساخته است؛ نابههنجاریاي که این گونه، به صورتِ اندوهنامه و تسخرنامه، از او سرریز کرده است. او این نابههنجاری، یعنی مثلِ دیگران نبودن، را همچون سرنوشت خویش میپذیرد و میگذارد که در او به زبانِ هنر زبان باز کند. نابههنجاری در وجودِ او این بخت را داشته است که با یک استعدادِ ادبیِ عالی همراه باشد و از راهِ آن به بیرون سرریز کند. این سادهترین و سرراستترین راهِ پاسخگویی به “مسألهی هدایت” است، چنان که تاکنون بسیاری از سخنسنجان و نقدگران رفته اند. روانشناسیِ مدرن با نیچه و فروید به ما فهمانده است که هر گفتاری را اگر با گوشِ هوش بشنویم و به پسِ پشتِ آن، یا به ژرفنایِ ناخودآگاهاش، چشم بدوزیم، افزون بر آنچه میگوید، با نشانهشناسیِ گفتار یا سبک و هنجارِ آن چیزی را از نهانِ روانِ گوینده پدیدار میکند. او با آنچه میگوید، همهنگام، چیزهایی را ناگفته میگذارد یا میپوشاند یا به زبانِ رمز بازمیگوید. پس کشفِ نهفتهها و ناگفتههایِ او، که “رازِ نهانِ” روانِ او را در بر دارد، کاری ست بر عهدهیِ تفسیرِ روانشناسانه.
رهیافتِ روانشناسانه به اثرِ ادبی به جایِ خود سزا و روا ست، زیرا اثرِ ادبی گفتاری ست از یک شخص در جایگاهِ آفرینندهی اثر. امّا رهیافتِ تحلیلِ روانشناختی یک وجهِ دیگرِ اثر را نادیده میگذارد. وجهِ دیگر این است که هر گفتاري در دلِ خود گفتماناي دارد از آنِ یک زمانه، از آنِ یک محیطِ اجتماعی و تاریخی. به عبارتِ دیگر، بازتابی ست از آنچه در یک فضایِ جمعی و روانِ جمعی جریان دارد و آدمها—دستِ کم آدمهایِ از یک سنخِ اجتماعی، مانندِ “روشنفکران”– با مسألههایِ آن درگیریهایِ جمعی دارند. به عبارتِ دیگر، بازتابی ست از “روحِ زمانه”. با چشم دوختن به وجهِ آفرینشِ جمعی اثر، از این دیدگاه، دیگر آن را نه یک گفتارِ برامده از یک فضایِ درونی، از درونِ یک “سوژه”ی سربسته و دربسته که با خود در حدیثِ نفس است، بلکه آن را بازتابی از یک فضایِ گفتمانی مییابیم که “سوژه”، یا ذهنیّتِ فردی، به رویِ آن گشوده است و آن را بازنمایی میکند. و سرانجام این که، معنای اثر– و از جمله معنای اثر برایِ خودِ آفرینندهی آن– از این دیدگاه، بازتابي ست از یک فضای همگانی، از “روحِ زمانه”، و با دگرگون شدنِ آن دگرگونی میپذیرد. با دنبال کردنِ سر این رشته که از هرمنوتیک فلسفی در آغازِ قرنِ بیستم آغاز میشود و دامنهی آن به فلسفههایِ پُستمدرن میکشد، اهلِ اندیشه در بابِ ادبیّات تا آن جا پیش رفته اند که “مرگِ نویسنده” را اعلام کرده اند. یعنی که اثر، پس از انتشار، معنایِ خود را در رویکردهایِ تازهی فردی و جمعی به آن و چهگونگیِ”خوانش” آن مییابد، و بر حسبِ هر کس، یا هر فضا و زمانهاي، چهبسا معنایِ دیگر یا معنایِ تازهای در آن بیابد.
در موردِ هدایت و بوفِ کورِ او هم داستان همین است. آن جست-و-جویی که در این اثر ویژگیهایِ شخصیّتی و روانشناختیِ نویسنده را از راهِ گفتارِ راوی پیجویی میکند، و تنها در این محدوده در آن به دنبالِ معنا میگردد، چهبسا به خطا میرود. راوی و نویسنده یک
One other reason is also that he is among very few Iranian 20th century writers who has been translated into other languages. Alas. My students usually have mixed reaction to Blind Owl. But, in 2003, one day a Chinese-American girl wrote a magnificent essay on this work that shook me. She talked about liminal spaces… It is rather nostalgic to see young American kids make connection with Hedayat.
As always, I do learn a lot reading your writing.
Regards,
Proshot
استادِ ارجمند
دیروز (25 اردیبهشت) زاد-روزِ من بود و یافتنِ مطلبی نو در جستار ،پس از مدتها انتظار، بهترین هدیه.
سبز باشید و استوار
ارادتمندِ شما
احسان
سلام خسته نباشيد. راستش اين جا نوشتن براي من خيلي دشوار است. يعني بي تعارف دست و دل آدم ميلرزد…(آدمي كه من باشم) اما خب حرفي هست كه دوست دارم بگويم. درست و غلطش را نميدانم…به قول دوستان اين نظر شخصي من است. خيال مي كنم اگر هدايت هنوز براي ما معما مانده و خيلي از ما هنوز با خواندن آثار او و نويسندگان بعد از او تا دههي چهل كيفور ميشويم نه تنها به خاطر قدرت فوقالعادهي قلم اين نويسندگان بوده بلكه احتمالن يك جاي كار هم ميلنگد كه هنوز اين آثار معمايش براي ما حل ناشده مانده و آن اين است كه به دلايل تاريخي و اجتماعي هيچ حركتي مانند حركات آن روزها شكل نگرفت و از طرفي همان اتفاقات تاريخي موجب شد تا كار اين نويسندگان آن طور كه درخورشان بوده نقد و تحليل نشود و البته بسياري از اين نويسندگان هم يا مهاجرت كردند يا منزوي شدند و اين خود دامن زد به اين درجا زدن هنرمندان عصر ما. البته در مورد هدايت كمتر اينطور بوده شايد و اصلن بحث شما در مورد هدايت است و لابد من بيخودي خودم را انداختم ميان ماجرا…اگر اينطور بوده ببخشيد مرا و بگذاريد به حساب خامي و جواني و اين حرفها و البته هيجانات ناشي از مطالعهي آثار دههي چهل
استاد ارجمند
پس از سلام و اداي ادب، اجازه مي خواهم نظر خود را خارج از موضوع مقاله، البته چندان هم بي ربط نمي باشد، ابراز كنم. من نيز چون ديگر ايرانيان، چندي بهر خودروشنفكرنمايي، چندي نيز بهر ضدعربگرايي نابخردانه و چندي هم، آنگاه كه ذوق و قدرت دريافت ِ آثار ِادبي در من بيدار و پرورده شد، با بوفكورعشقورزي كرده ام. گرچه نوشتهتان را بسيار وزين و روشنگر و تكميلگر سايرِ ِ نوشتههاي همسو مي يابم، به خود اجازه مي دهم توجه و نظر خوانندگان عزيز، به خصوص آناني كه چون بنده دلي در گرو آشنايي با شيوههاي درست مقالهنويسي دارند، را به ساختار درست و خوش ساخته و پرداخته شده جستارك جلب كنم، نكتهاي كه چندان در مقالههاي انتشار يافته در مجلهها و ساير مطبوعات امروزين به چشم نمي خورد. انچه كه به راستي در اين نوشته كوتاه ذوق مرا سيراب و ميلام را براي خوانش و بازخوانشاش افزوني داد، همانا شيوه آغازيدن مقاله، پرداختِ نويسنده به زيرموضوعات مختلف كه همگي در يك چرخش دايرهوار و رابطهمند از نقطه مركزين كلام دور مي شوند و ديگر بار به موضوع اصلي برميگردند. چه انكه اين شعاعهاي ِ تحليلي كه در كاوش ِ موضوع و به فراخورِ ِ بحث به ساحتهاي ديگري تابانده مي شوند، نه تنها، هرگز از دايره كلام خارج نميگردند بلكه ميدان فراختري را به نقد و طبعن به شناخت ِخواننده مي دهند، بيآنكه نويسنده و يا خواننده لحظهاي ار محور اصلي ِگفتار دورشدهباشد. نكته ارزشمند ِ شكلي و ساختاري ديگري كه به روشني در نوشته نمود مييابد، شيوهي پايان يافتن ِ مطلب و نتيچهگيري كلام است. نويسنده در حالي كه تحليل خود را تكميل كرده و مقصود را به فراخور بحث منتقل كرده، توجه و نظر خواننده را يك بار ديگر به ارزشي واقعيِ ِ كتاب فرامي خواند و جلب مي كند و با اين كار دريچهي گفتگو را رو به چشمانداز ديگري باز ميكند. اينچنين خواننده علاقهمند موضوع(سوژه) را باز مي يابد و رشته كلام را مي تواند در نوشتهاي ديگر پي بگيرد.
ّبه هر حال شايد از نظر بسياري از عزيزان، بنده به موضوع بسيار آشكار و پيش پا افتادهاي اشاره كرده باشم، اما از نظر حقير اين شيوه منظم و خوشپرداخت نويسي از يك فكر منظم برميايد كه در جامعهي نامظمِ ِ ما دٌَر گرانبهايست كه به سختي و به ندرت يافت ميشود.
با مهر و سپاس
جناب ِ آشوری
به واسطه ی مطالعه ی نوشتار هایتان به شما بسیار ارادت پیدا کرده ام. خواهش می کنم کمی بیشتر و زود تر جستارتان را به روز کنید.
روزها به کامتان
بادرود به آقاي آشوري گرامي
هميشه از شما ميآموزم. نگاه نويي ست.بايدكاملاش را بخوانم.ونيز گفتگوبا دويچهوله را؛ و…
پاينده باشيد
سلام و ادب
.
استفاده می کنم از مطالبتون
.
موفق باشید و پایدار
سلام براستادِگرانقدر-ام که هرگاه قصدِ نوشتن می کنم ، پیشتر نظری به ترجمه ها و کتاب هایِ آن جناب می افکنم . از این مقال نیز بسیار آموختم و قلم ِ استوارِتان را ستایش می کنم . هدایت نیز مردی بود “نابه هنگام” . برماست که دوباره اورا بشناسیم …. یاحق.
بعد از اینهمه فلسفه خواندن هنوز هم دنبال کتاب های محبوب تین ایجری هستی؟مد روز ؟ روشنفکرمان که “حضرت استاد” باشند وای به حال بقیه…
کامنت زیر جناب آشوری بسیار خوشمزه است …!مانده ام که فلسفه چه گلی بر سر جهان زده که ادبیات ” تین اجری ” (!!) که هدایت را نمود آن می داند بر سر جهان نزده است . هنوز ارزش ادبیات به هر معنا – داستانهای تخیلی و پورنو گرافی و بچهگانه تا ادبیات روس و فرانسه و آلمان ..- را در کنار زهر فلسفه نمی دانند . دلقک های بی مصرفی که نام فیلسوف را ناموس فلسفه می دانند در این ملک بسیارند, این هم یکی شان..!
به واسطه ي آنكه بوف كور هدايت كتابي ژرف و سترگ است ديدگاه هاي متفاوتي در مورد آن بيان شده و مي شود اما پرسش من اين است حد اقل در مورد ديدگاه اقاي آجوداني آيا دختر اثيري با ان چشم هاي مورب تركمني نمادي از تمدن باستاني ما وناسيوناليسم ماست كه پيرمرد خنزر پنزري به نوعي به عنوان نمادي از فرهنگ پيروز آنرا تصاحب مي كند ؟ آيا هدايت چنين منظوري داشته است ؟
چهره ي آن دختر اثيري با آن چشمهاي مورب تركمني كه خود نمايانگر نماد حمله ي اقوام شرقي و بويژه مغولها به ايران است چطور مي تواند نمادي از هويت واصالت تاريخي ايرانيان باشد ؟ آيا اين گونه بر داشتها از كتاب هدايت آن چيزي نيست كه منتقدان خود دوست دارند در آن ببينند ؟ ….
به هر حال من نقد گونه اي دارم با اين عنوان :
” بوف كور ” آنچه ديگران تمايل دارند در آن ببينند .
كه اگر علا قه مند به خواندنش بوديد لينك زير را باز كنيد .
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=kandoojak.persianblog.com&postid=6603376
استاد گرامی، جناب آقای داریوش آشوری
من شاهرخ رئیسی، سردبیر سایت اثر هستم. در سایت ما هماکنون بحثی گروهی درباره کلمه کوئیر درگرفته است.
معادلی که برخی افراد تا کنون بکار میبردهاند «دگرباش جنسی» بوده است. من و برخی از دیگر نویسندگان حاضر در بحث معتقدیم این معادل نارسا و اصلا غلط است و دلایلمان را نیز آوردهایم. ما نیازمند نظر یک متخصص هستیم. آیا ممکن است لطف کنید و معادلی برای واژه «کوئیر-queer» پیشنهاد کنید؟
لینک بحث مطرح شده در سایت ما اینست:
http://asar.name/2007/05/blog-post_7676.html
کلمه «کوئیر» که مورد نظر ما میباشد در اینجا مختصر و مفید تعریف شده است:
http://en.wikipedia.org/wiki/Queer
با مهر و سپاس
شاهرخ رئیسی
سردبیر سایت اثر
editor@asar.name
http://asar.name/
آقای شاهرخِ رئیسی
نزدیکترین واژه در فارسی به معنای اصلی عامیانهی queer، به نظرِ من، “ناجور” و “عَــَوضی” ست. واژهی “ناجور” معناهای منفیِ واژهی queer را در خود دارد. آدمِ “ناجور”، به تعبیر اجتماعی و بر حسبِ کاربرد، هر “عیب-و-علتی” میتواند داشته باشد، از جمله “ناجوریِ” جنسی. اکنون که آن واژهی انگلیسی تبدیل به یک ترم آکادمیک شده و در این کاربرد معنای بد و توهینآمیزِ خود را از دست داده و معنای خنثای علمی یافته است، شاید بشود با واژهی “ناجورِ” فارسی هم همین کار را کرد. یعنی آن را به معنای کسی که (از نظرِ کشش و رفتارِ جنسی) جورِ دیگری ست و با “بهنجاران” یکجور نیست، به کار برد. به عبارت دیگر، معنای خنثایِ “جور نبودن” یا “یکجور نبودن” را در آن چرباند. برای این منظور به گمانام بهتر باشد که واژه را به این صورت بنویسیم: “نا-جور” (با یک تیرهی وصل در میان).
با درود
داریوش آشوری
دوست ارحمند آقای آشوری،
یک بار دیگر و مانند همیشه از دیدگاه روشنگرانه ی تان از یک سو و دفت تان در مورد کاربرد واژه گان پارسی از سوی دیگر بهره گرفتم و فیض بردم.
روشنگری در مورد این که ما به افسانه های «برتری» نژاد خودی و آن هم باد دید دیگران،و به باور به این امر که اگر عربان و ترکان مهاجم نبودی ما چنان و چنین می بودیم،هنوز هم دو دست چسپیده ایم.
ما نگاه به نوگرایی را در منطفه ی خویش جز در هند، با اندوه، در جای دیگر سراغ نموده نمی توانیم.در هند حضور پُر دوام انگلیسان-این گویا دشمن دیرینه ی مان-از یکسو و فرهنگ روشنکرانه ی بودایی،ازجانب دیگرزمینه یی شد برای نهادینه شدن این دیدگاه.
شما به تر می دانید که رهبران هند از همان روزهای آغازین حضور «دیگران» از آنان خواسنند تادستگاه آموزش خویش رادر اختیار آنان قرار بدهندواما«ما» دست رد براین امر گذاردیم.
به باورمن درناخودآگاه «هدایت» نیز همین اندوه با نیره گی ته نشین ورسوب نموده است.
چیز دوم که من از آن بهره بردم،کار برد واژه ی « سخر» می باشد.این را شما درست در برابر ساتیر یا طنز سیاه به کار برده اید.در زبان پارسی مان ـ در افغانستان ـ این امر کار بُرد گسترده یی دارد.ماواژه گان: سخریه،مسخره ونمسخررا فراوان درگپ های روزمره به کار می بریم.
به آرزوی روزی که دیگر این مرز های سیاسی سد«سکندری»ی در برابر جریان سیال واژه گان میان مردم افغاتستان، تاجیکستان وایران نگردد.
با درود.
دبیر فصلنامه ی «روشنی»
با عرض پوزش
چهگونه است که پیامد را جدا و به شکل پیآمد مینویسید، ولی برآمده را به شکل برامده؟
منتظر پاسختان هستم، اگر لطف بفرمایید
دوست ارجمند، یرای این که “بر-” در “برامد” پیشوند است، ولی “پی-” در “پی آمد” پیشوند نیست. این کلمه، که ترکیبی ست از دو اسم، به گمان ام این طور (البته بی فاصله) بهتر خوانده می شود تا آن که سرهم نوشته شود.
به هر حال، گرفتاری های ساختاری زبان نگاره ی فارسی یکسره حل شدنی نیست. در این میانه دست و پایی می زنیم و کوششی می کنیم.
د. آ.
با سلام هرچند قلم زدن در باره ی کتاب بوف کور کار دشواریست اما شما به تمامی هرچه بشتر در این چند صفحه این کار را کردید.