در قرن نوزدهم در اروپا، با پيدايشِ دولت-ملتهايِ مدرن، صاحبنظرانِ علومِ سياسی بسيار کوشيدند که به تعريفِ فراگيری از مفهومِ ملّت برسند. در اين تعريفها بر سازمايههايی در ساختارِ ملت تکيه ميکردند که نقشِ يگانهگر يا وحدتبخش دارند. مهمترينِ چيزهايی که به اين عنوان برشمرده اند، يعني سازمايه (element)هايِ يگانهگرِ ملّت، بهطبع، زبان و فرهنگ و تاريخ و «حافظهيِ جمعي» و، گهگاه، نژادِ يگانه بوده است. امّا واقعيّت آن است که، اين سازمايهها، يعني زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، تاريخِ يگانه، نژادِ يگانه، بهويژه در موردِ کشورهايی که پيشينهيِ ساختارِ امپراتوري داشته اند، کمتر با واقعيّتِ تاريخي ميخواند. به عبارتِ ديگر، بيش از آن که اينها بهراستي در گذشتهي تاريخي حضور داشته باشند و مايهيِ يکپارچگيِ «ملّت» از يک سرآغازِ دوردستِ تاريخي بوده باشند، ميبايست در زيرِ فشارِ ماشينِ دولتِ مدرن– که در اروپا از دلِ انقلاب صنعتي برامده است– از راهِ فرايندِ «ملتسازي»، چنين نقشی بازي کنند. يعني، ملّتِ يکپارچه را، با زبان و تاريخ و فرهنگِ يگانه، پديد آورند.
(متن پیدیاف مقاله را از اينجا پياده کنيد.)
بنا بر اين، ملتهايِ مدرن پديد آمده از دلِ فرايندِ «ملتسازي» در دورانِ مدرن اند، نه پديدههايِ ازليِ تاريخی. هويّتِ يکپارچهيِ جمعي را بيشتر در ميانِ قوميتها بايد جُست. قومها اغلب دارايِ زبان و مذهب و حافظهيِ جمعيِ يگانه و چهبسا نژاد يگانه اند. امّا ملّتها، به معنايِ مدرنِ کلمه، ترکيبی از قوميّتها هستند. در جهان، جز در برخی کشورهايِ بسيار کوچک، به نظر نميرسد که ملتّی وجود داشته باشد که تنها از يک قوميّت تشکيل شده باشد. ملتها مجموعههايِ انسانيای هستند که در قلمروِ جغرافياييِ معيّن در زيرِ فرمانفرمايي (sovereignty) يا حاکميّتِ يک دولت به سر ميبرند. در چنين انگارهای از مفهومِ ملّت– که انگارهای ست مدرن– دولت را قدرتِ فرمانفرمايِ برآمده از خواستِ ملّت ميدانند و سرزمين يا کشور را از آنِ ملّت، و دولت را نگهبانِ تماميّتِ آن. به همين دليل، سه مفهومِ کشور، ملّت، دولت ميتوانند به جايِ يکديگر به کار روند. امّا قومها را تا زمانی که دولت بر پا نکرده اند، نميتوان، به اين معنا، ملّت ناميد. کوشش برايِ در هم آميختنِ قومها در درونِ يک واحدِ يگانهيِ ملّيِ و يکپارچه کردنشان، بهويژه از نظرِ زباني، حرکتی بود که ناسيوناليسم اروپايي در قرنِ نوزدهم آغاز کرد. اين ايدئولوژي، با شورِ بيکرانی که نسبت به مفهومِ ملّت آفريد، به بازخوانيِ تاريخ و «کشفِ» هويّتِ يگانهيِ ملي در درازنايِ آن و نگارشِ تاريخِ ملّي پرداخت. امّا، در حقيقت، ميکوشيد از راهِ ساختارِ يکپارچهيِ دولتِ ملّي و دستگاهِ اداري و پليس و ارتشِ آن، و همچنين آموزشِ سراسريِ ملّي با زبانِ واحد، آنچه را که در تاريخ ميجويد، بسازد.
زمينهيِ اين فرايندِ ملّتسازي را انقلاب صنعتي در اروپا فراهم آورد که توانست بازارِ واحدِ ملّي را با مرزهايِ گمرکيِ تعريف شده و حمايت شده پديد آوَرَد. به عبارتِ ديگر، ملتهايِ مدرن يگانگيِ خود را بيشتراز يک ساختارِ يگانهيِ سياسيـاقتصادي ميگيرند، تا يکپارچگيِ زبانيـفرهنگي. يکپارچگيِ نهاييِ زبانيـفرهنگي هدفی ست که سپس، با به کار انداختنِ اهرمهايِ سياسيـاقتصادي، در پرتوِ ايدئولوژيِ ناسيوناليسم و خوانشِ آن از «تاريخِ ملّي»، دنبال ميشود. اين فرايند، با افروختنِ آتشِ شورِ ناسيوناليستي در اروپا، توانست ملتهايِ اروپايي را به معنايِ مدرنِ آن به وجود آورد و شورِ هويّتی تازهای به ايشان بخشيد، يعني شورِ تعلّق به ملت، به جايِ شورِ تعلّق به قوميّت. به عبارتِ ديگر، در فرايندِ ملّت سازي «روحِ ملّي» بر روحِ قوميـقبيلهاي چيره ميشود و آن را در خود حل ميکند و يا در سايهيِ خود قرار ميدهد.
حرکت به سويِ درآميختنِ قوميّتها و ذوب کردنشان در قالبِ ملّتِ يکپارچه، با تعريفِ زبانِ يگانه، تاريخِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و حتّا نژاد يگانه– که نمونهيِ جنونآميزِ گزافکارِ آن را در آلمانِ نازي ديديم– در کشورهايی مانندِ فرانسه و آلمان، که پيشتازانِ پرشورِ ايدئولوژيِ ملّتباوري بودند، کمابيش کامياب بوده است. اين دو کشورِ نيز، پيش از آن که به جمهوريهايِ ملّي بدل شوند، امپراتوري بودند. امپراتوري يعني يک واحدِ بزرگِ فرمانفرمايي، در يک پهنهيِ جغرافياييِ پهناور، که در آن يک قوم، با زبان و فرهنگِ فرادست، بر چند يا چندين قومّيت فرمانروا ست و امپراتور و دستگاهِ حکومتيِ او نمادِ اين فرمانفرمايي ست. در امپراتوريها، در روزگارِ باستان، برايِ يکپارچه کردنِ هويّت، يعني حل کردنِ قومهايِ فرمانگزار در قومِ فرمانروا، کوششی نميکردند، بلکه قومِ سرور همواره مي کوشيد نمادهايِ سروريِ خود را برايِ خود نگاه دارد و قومهايِ زيردست را به حالِ خود واميگذاشت.
در امپراتوريها، در کل، بَسگانگيِ قومي بيشتر ديده ميشود تا کوشش برايِ يگانگي. زيرا امپراتوريها بر بنيادِ سروريِ قومِ جهانگشا بنا ميشوند. نمونههايِ بزرگِ کوشش برايِ يگانه کردنِ قومهايِ گوناگون را، در قرونِ وسطا، در امپراتوريهايِ ديني ميبينيم که خود را دارايِ رسالتِ جهاني ميدانستند. برجستهترين نمونههايِ آن امپراتوريِ کليساييِ مسيحيّت در قرونِ وسطايِ اروپا و امپراتوريِ اسلاميِ اموي و عبّاسي ست، و جانشينانِ ترکشان در امپراتوريِ عثماني، که به نامِ پيامِ جهانيِ مسيحيت و اسلام ميکوشيدند به قومهايِ زيرِ سلطهيِ خود هويّتِ يگانهيِ ديني ببخشند. در موردِ عربها، عربيزبان کردنِ قومهايِ زيرِ سلطه نيز بخشی از پروژهيِ مسلمان کردنشان بود. همچنان که پذيرشِ زبانِ لاتيني به عنوانِ زبانِ رسميِ کليسا و کتابِ مقدّس، پس از فروپاشيِ امپراتوريِ روم، در ريشهدار کردن و پاگير کردنِ اين زبان در بخشِ بزرگی از اروپا و پديد آمدنِ خانوادهيِ زبانهايِ لاتيني بيگمان نقشِ اساسي داشته است.
در گذشتههايِ دور و نزديک، در ساختارهايِ امپراتوريانه نمونههايِ بزرگِ ديگری از زورآور کردنِ زبانِ قومِ فرمانروا نيز داريم که به رسالتِ ديني مربوط نميشود و تنها زورآوريِ قومِ فرمانروا و به درازا کشيدنِ فرمانرواييشان در درازنايِ قرنها اسبابِ آن را فراهم کرده است. مانندِ کاری که چهبسا آرياييهايِ يورشگر در اروپا و فلاتِ ايران و در هند کرده اند، يعني نشاندنِ زبانِ خود به جايِ زبانهايِ بومي، يا قومهايِ تازشگرِ ترک در آسيايِ ميانه، آذربايجان و
اران و ترکيّه، يا استعمارگرانِ اروپايي در بخشهايی از افريقا، يا کوششِ روسها، بهويژه در دورانِ حکومتِ شوروي، برايِ روسيزبان کردنِ قومهايِ زيرِ سلطهيِ آسياييشان. امّا امپراتوريِ اتريش، برايِ مثال، تا آن جا که ميدانيم، کوششی برايِ آلماني کردنِ قومهايِ مجار و اسلاوِ زيرِ فرمانرواييِ خود نکرد يا شايد کوتاهيِ زمانِ سروري اجازه نداده باشد. در امپراتوريها قومِ فرمانبر چهبسا خود زبانِ بوميِ خود را رها ميکند و زبانِ قومِ فرمانروا را ميپذيرد، چنان که در امپراتوريِ روم، در فرانسه و اسپانيا و روماني و برخی سرزمينهايِ ديگر در اروپايِ مرکزي، زبان لاتيني شد، امّا در انگلستان و يونان و فلسطين، که قرنها زيرِ فرمان رواييِ روميان بودند، به دلايلی، چنين نشد و زبانِ بومي بر جا ماند. در حالی که در همان انگلستان، بر اثرِ تاختـوـتازِ قومهايِ آنگلوساکسون از اسکانديناوي، زبانِ سلتيِ بومي به زبانِ ژرمنيِ آنگلوساکسونها جاي سپرد.
امّا، با پيدايشِ مفهومِ ملّت بر اثرِ دگرگونيِ بنياديِ زيرساختهايِ اقتصادي و اجتماعي و سياسيِ کشورها در اروپا، از پايانههايِ قرنِ هجدهم و در طولِ قرنِ نوزدهم، در برخی کشورها «بوتهيِ ذوبِ» ملّي بر پا شد که ميکوشيد، به نامِ مفهومِ يکپارچهيِ ملّت، همهيِ نشانههايِ ناهمگونيِ زباني و فرهنگي را از ميان بردارد. امّا همهيِ کشورهايِ اروپايي به راهِ مفهومِ ملّتِ يکپارچه نرفتند يا نميتوانستند بروند، مانندِ سوئيس و بلژيک، و کشورهايِ چندزبانه و چند قومي ماندند، اگرچه ساختارِ سياسيـاقتصاديِ دولتـ ملتِ مدرن را پذيرفتند. ولي پروژهيِ ملتسازي محدود به اروپا نماند و چه از راهِ کولونياليسمِ اروپايي و چه جهانرواييِ ايدههايِ مدرن به همه جا راه يافت. چنان که از دلِ امپراتوريهايِ کهنِ در هم شکستهيِ آسيايي، مانندِ چين و ايران و ترکيهيِ عثماني، ساختارهايِ دولتـ ملتِ مدرن سر برآوردند و پروژههايِ ملتسازي در پرتوِ ايدئولوژيِ ملتباوري به راه افتاد. پيشاهنگِ اين پروژهيِ ملتسازي در آسيا، و کاميابترينشان، ژاپن بود. امّا از راهِ تقسيمبنديهايی که به دست قدرتهايِ اروپايي در مستعمراتشان صورت گرفت، يا در سرزمينهايِ به چنگ آمده از قدرتهايِ شکستخورده در جنگهايِ جهانيِ يکم و دوّم، در آسيا و افريقا کشورهايی با ساختارِ ظاهريِ دولتـ ملت پديد آمدند که پروژههايِ ملتسازي در آنها کامياب نبوده و تاکنون نتوانسته اند شورِ مليّت را در مردم جانشينِ شورِ هويّتِ قومي و قبيلهاي کنند. نمونهيِ آن عراق و لبنان است و نمونهيِ ديگر، با تاريخی ديگر، افغانستان. امريکاييها اکنون با اشغال و بهزورِ اسلحه ميخواهند به عراق و افغانستان دموکراسي ببرند. ولي دموکراسي به عنوانِ ساختارِ کلانِ نهادينهيِ ادارهيِ يک کشور نميتواند بدونِ حسِّ مليّت و پيدايشِ ملّت به معنايِ مدرن، پديد آيد. چيرگي بر شورِ قومي و قبيلهاي و جانشين شدنِ شورِ تعلّق به ملّت چيزی نيست که بشود از بيرون و در زمانی کوتاه از جايی به جايی برد. به همين دليل امريکاييها سادهلوحانه در گلِ اين ماجرا گير کرده اند.
تجربهيِ آلمان و ژاپن در برابرِ عراق و افغانستان
يادآوريِ تجربهيِ اشغالِ آلمان و ژاپن، پس از جنگِ جهانيِ دوّم، به دستِ امريکاييها و سنجيدنِ آن با تجربهيِ اشغالِ عراق و افغانستان، از نظرِ بحثی که در آن ايم سودمند است. در اين نکته درنگ ميبايد کرد که امريکاييها در ژاپن و آلمانِ شکستخورده و اشغال شده، که کارِ شورِ ناسيوناليستي در آنها به نژادپرستي کشيده بود، با هيچ ايستادگيای رو به رو نشدند. در اين دو کشور، پس از تسليم، حتّا يک سربازِ امريکايي (و در موردِ آلمان سربازِ هيچيک از کشورهايِ اشغالگر) به دستِ آلمانيها و ژاپنيها کشته نشد. يعني، در آنها با تجربهای مانندِ عراق و افغانستان رو به رو نشدند. دليل اين پديده، به نظرِ من، اين بود که آلمان و ژاپن به هنگامِ شکست و اشغال بهراستي دارايِ ساختارِ دولتـ ملت بودند. پروژهيِ ملّت سازي در اين دو کشور از يک قرن پيش از آن، با شتابی بيش از هر کشورِ ديگر در جهان، به انجام رسيده بود و ايدئولوژيِ ناسيوناليسم در گزاف ترين شکلِ آن، يعني فاشيسم و ارتشسالاري، توانسته بود شورِ ملّي را به نيرومندترين شکل در مردمانِ آن دو کشور دامن زند. اين احساسِ بسيار نيرومند بود که در اين دو کشور توانست توانِ صنعتي و نيرويِ انساني را در خدمتِ يک ماشينِ جنگيِ عظيم و فراگير، برايِ يک ماجراجوييِ مليِ بسيار پرخطر، بسيج کند.
ژاپنيها و آلمانيها با احساسِ ناسيوناليستيِ پرشور و سرسپردگيِ بي چونـوـچرا به رهبريِ سياسيِ خود، برايِ جهانگشايي به نامِ ملّتِ خود، به ميدانِ عظيمترين جنگِ تاريخِ بشر پا گذاشتند و آن گاه که شکست خوردند شکست را در مقامِ ملّت پذيرفتند. امضايِ تسليمنامه به دستِ ژنرالها نه تنها به معنايِ تسليمِ ارتشِ آلمان و ژاپن در جنگ بلکه تسليم شدنِ ملتهايِ آلمان و ژاپن بود. زيرا که آن جنگ يک جنگِ امپرياليستيِ ملّي، به نامِ ملّت و با شرکتِ سراسريِ ملّت، بود. به همين دليل، پس از جنگ توانستند همان نيرويِ بسيجيدهيِ ملّي را، با همان انضباطِ ارتشسالارانه، به ميدانِ صنعتِ سيويل آورند و دو ملّت شکستخورده در دو کشورِ ويران، در طولِ کمتر از د
و دهه، شگفتکاريِ اقتصادي و صنعتيِ آلمان و ژاپنِ پس از جنگِ جهانيِ دوّم را به اجرا در آوردند که چشم جهانی را خيره کرد. آنچه امريکاييها توانستند بر آلمان و ژاپن زورآور کنند نهادها و ساختارهايِ پارلمانداري و دموکراسي بود (که آلمان البته پيشينهای از آن و بنيادهايِ فکري و نظرياش را داشت). اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري (دموکراتيزاسيون) در آلمان و ژاپن بهزودي توانست اجرا و ريشهدار شود، به دليلِ وجودِ زيرساختِ ملّي و روحيّهيِ تعلّق به ملّت بود که اين دو کشور در بالاترين مرحله فراهم داشتند.
امّا در عراق و افغانستان اگر پروژهيِ مردمسالارانهگري، يا بنيانگذاريِ نهادهايِ دموکراسي، با شکست رو به رو ميشود، به دليلِ آن است که زيرساختهايِ ملّتسالارانهيِ مدرن و شورِ همخوان با آن، يعني شورِ تعلّق به ملّت، در اين دو کشور وجود ندارد. دموکراسي در مقياسِ کلانِ آيينِ کشورداري در جايی پديد ميآيد و ريشهدار ميشود که ملّت پديد آمده باشد. مردمِ عراق و افغانستان هنوز ملّت نيستند، زيرا شورِ تعلّق به ملّت در آنها هنوز بر شورِ تعلّقِ قومي و قبيلهاي چيره نشده است. به همين دليل، شکستِ ارتشِ صدام نه شکستِ يک ملّت که شکستِ قبيلهيِ فرمانروا و ارتشِ زيرِ فرمانِ آن بود. شکستِ ارتشِ صدّام در جنگ شکستِ ارتشِ شخصيِ او بود که سرکردگاناش با صدام همقبيله بودند يا پيرامونيان و نوکرانِ او بودند. شکستِ اين ارتش شکستِ «ملّتِ عراق» نبود، زيرا چنين ملّتی هنوز در کار نيست. کشورِ عراق و افغانستان ترکيبی ست قوميـ قبيلهاي که در آن هر قومی و هر قبيلهای ميتواند، نه به نامِ شأن و آبرويِ ملّي، بلکه به عنوانِ غيرتِ قومي و قبيلهاي قيام کند. در اين ترکيبِ ناساز هر قوم و قبيلهای ميتواند با قوم و قبيلهيِ ديگر دشمن باشد. حال آن که در ساختارِ ريشهدارِ دولتـملّت «دشمن» همواره در بيرون از مرزهايِ ملّي جاي دارد. اين جا هنوز کسی چيزی به نامِ «مصالح و منافعِ ملّي»، نميشناسد، که از ايدههايِ ناسيوناليسمِ مدرن است. به همين دليل، قومها و قبيلهها ميتوانند به انگيزهيِ کينهها و نفرتهاي ديرينه دست به کشتارِ يکديگر بزنند يا با غيرتِ قومي و قبيلهاي به جنگِ «اجنبيِ کافرِ» اشغالگر بروند، نه دشمنِ ملّت. به نظر ميرسد که امريکاييها در اين توهّمِ بزرگِ بودند که ميتوانند تجربهيِ آلمان و ژاپن را در عراق نيز تکرار کنند. و از اين نکته غافل بودند که در آن جا نه با يک ملّت که با ترکيبی ناهمساز از قوميّتها و قبيلهها رو به رو هستند. در آن جا يک قبيله– قبيلهيِ تکريت — با خشونتِ تمام، در زيرِ نمايِ دولتـ ملت و يک ارتشِ ملّي، حکومت ميکرد و به نامِ فرمانرواييِ خود دست قومها و قبيلههايِ ديگر را از قدرت کوتاه کرده بود و با وحشتافکني آنها را «سرِ جاي»شان نشانده بود. شکستِ ارتشِ عراق– که بههيچروي ارتشِ ملّي نبود– تازه پرده از زيرساختِ قومي و قبيلهايِ اين کشور برداشت و امريکاييان را در باتلاقِ جنگـ وـ گريزِ قبيلهاي گرفتار کرد، نه مقاومتی ملّي.
–
پروژهيِ ملّتسازي در ايران
ايدئولوژیِ تشکيل دولت ملتِ مدرن در ايران، زيرِ نفوذِ مدلِ اروپايي، بهويژه فرانسويِ آن، لنگـ لنگان از نيمههايِ قرنِ نوزدهم به اين کشور راه يافت و سرانجام با انقلابِ مشروطيّت رسمّيتِ سياسي يافت. جنبشِ برپاييِ دولتـ ملّت در ايران، که نخستين گامِ ناکامِ خود را با «اصلاحاتِ اميرکبير» برداشته بود، با کوشش برايِ بر پا کردنِ نهادهايِ بنياديِ اداري و ارتشي و آموزشيِ ملّي، در دورانِ رضاشاه، به اوج رسيد. اين ايدئولوژي– که در اساس الگوبرداري از ناسيوناليسمِ اروپايي بود– گمانی از چيزی يکپارچه به نامِ «ملّت ايران» داشت که نشانههايِ آن را با زبانِ يگانه، فرهنگِ يگانه، و در کلّ، هويتِ يگانه، در تاريخِ يگانهيِ ديرينهای ميجست. اين همان تاريخی بود که تاريخدانانِ آن دوران به نامِ تاريخِ ملّي، بهويژه در کتابهايِ درسي مينوشتند و با اين تاريخ و ايدئولوژيِ ناسيوناليستيِ آن ذهنّيتِ تاريخيِ چند نسل در دورانِ سلطنتِ پهلوي شکل گرفت. در دورانِ پادشاهيِ پهلويها– همچون مدلهايِ اصليِ آن در اروپا– کوشيدند از راهِ ساختارِ دولتِ يگانه و آموزش و پرورشِ سراسريِ ملي با زبانِ يگانه، و نيز به کار بردنِ رسانههايِ همگاني با چنين گرايشی، آنچه را که نشانههايِ بيچونـوـچرايِ آن را در تاريخ مييافتند، در حقيقت، به وجود آورند. پروژهيِ ساختنِ «ايرانِ نوين» با الگويِ اروپايي، از دلِ ويرانههايِ يک امپراتوريِ پوسيدهيِ در هم شکستهيِ آسيايي، با بر پا کردنِ نهادهايِ اداريِ و آموزشي و صنعتيِ مدرن، با همه سستيها و بيبُنيگيهاياش، در پرتوِ اراده و قدرتِ ديکتاتورانه، در دورانِ رضاشاه آرامـآرام پيش ميرفت که ضربهيِ جنگِ جهانيِ دوّم آن را بازايستاند. اين پروژه در دورانِ محمدرضا شاه نيز، پس از زيرـ وـ بالاهايِ سياسيِ بسيار، به ياريِ درآمدِ نفت و بادسَريِ ايجادِ يک قدرتِ جهانيِ ديگر، اين بار، در دههيِ آخرِ پادشاهيِ او، با ساختنِ زيرساختِ صنعتی و ارتباطیِ مدرن، با شتابِ بيشَتر پيش ميرفت که طوفانِ انقلاب بارِ ديگر آن را از حرکت بازايستاند. باري، پروژهيِ ملّتسازي با مدلِ کلاسيکِ آن، يعني پديد آوردنِ ملّتِ يکپارچه از راهِ برنامهريزي و اجرايِ آن به دسـ….۱
۱. بخشِ کاملِ این گفتـوـگو در نسخهیِ پیدیافِ این نوشته وجود دارد. به دلایلِ فنّی متنِ کاملِ مصاحبه را نتوانستیم در این نوشته بیاوریم. نسخهیِ پیدیافِ این گفتـوـگو بیایراد و کاستی ست.
(مدیرِ وبلاگ)
ببخشید آقای آشوری، این یادداشت مربوط به مقالۀ قبلی شماست.
دوست گرامی حامد، میگویند در محضر قاضی و …؟ حالا مرا بر آن میدارید که در حضور آقای آشوری و دیگر دوستان، گستاخی کنم و بگویم که خیلی هم به این فرهنگها، اعتماد نکنید. زیرا این فرهنگها بیشترین شواهد را از نظم و شعر برگرفتهاند که در آنجا واژهها کاربرد دیگری دارند از زبان نثر تا چه رسد به زبان گفتگو. در فرهنگ بزرگ سخن که صد و چهل نفر بر روی آن کار کردهاند در زیر مادۀ “بُزک” آورده است که معنی آن میشود بزغاله یا بز کوچک و سپس در میان شواهدش،شاهدی از جامی آورده:«من آن بُزک را دوشیدم.» و دقت نکرده که اصولاً آیا بزغاله را میتوان دوشید؟ یا باید صبر کرد که بز شود بعد دوشیدش.یعنی “ک” تحبیب را با “ک” تصقیر اشتباه گرفتن. یا اینکه در همان فرهنگ در بارۀ واژۀ “بورژوازی” نوشته:«نظام سرمایهداری، که در آن صاحبان سرمایه بر خلاف کارگران، کاری انجام نمیدهند…» آیا این یک قضاوت است در بارۀ بورژواها؟ یا معنی لغت؟ و بگذریم که به پیروی از دیگران “عروس دریایی” را نیز در زمرۀ سختپوستان نوشته است. (البته در همینجا از استاد آشوری گله کنم که ایشان در نقد فرهنگ بزرگ سخن، در بند تعارف باقی ماندند و من انتظار نقدی جدی بر این فرهنگ را از جانب ایشان داشتم.)
در ثانی این فرهنگها معانی واژهها را در طی زمانی مشخص ننوشتهاند و اینکه ما امروز در زبان فارسی، منظورمان از “تپانچه” چیست، در فرهنگ معین صرفا به سیلی و لطمه بسنده شده است و کلمهای در بارۀ سلاح کمری ننوشته. فقط در کنار آن نوشتهها مبادرت به گذاشتن تصویری از یک کلت کمری کرده است. دیگر اینکه آنها واحد زبان را “کلمه” میدانستهاند و نه “جمله”؛ این است که اگر در معنی “خواهش” آن را برابر “دعا” گرفتهاند برای این بوده که شاید در جملههایی بتوان با استفاده از سایر اجزای جمله از کلمۀ “دعا” در معنی “خواهش” استفاده کرد (شاهدی ندارم که بتوانم بر آن مبنا تایید و رد کنم.) اما این به معنای هممعنی بودنِ دعا و خواهش نیست. وگرنه بیایید و در جملۀ:« خواهش میکنم لطفاً لیوانی آب برای من بیاورید.» بنویسید:« دعا میکنم لطفاً لیوانی آب برای من بیاورید.» در زبان معاصر، “خواهشمیکنم” در موارد دستور مودبانه نیز بکار میرود، اما از کجای “دعا” جنبۀ دستور و امر کردن میتوان دریافت؟ در دعا مخاطب، خدا یا اولیاء هستند ولی در خواهش مخاطب هر انسانیست حتی فرودستتر از خود. بهر حال ممنون از حوصلهتان، دوست عزیز و خوشحالم از آشنایی با شما.
جناب آقای آشوری، بنده در سالهای نوجوانی از خوانندگان ترجمههای معروف شما بودم، و امروز که به صورتی اتفاقی روی خطوط اینترنت این مقاله را یافتم احساس عجیبی به من دست داد، تو گوئی 30 سال به عقب بازگشتم. ولی، استاد محترم، با وجود آنکه هنوز در نگارشهای من فرهنگ واژههائی که به همت شما فراهم آمده، منبع الهام لغویام باقی مانده، از آنچه به قلم شما خواندم بسیار متعجب شدم. البته در این مقطع نه رخصت گسترش آن را به خود میدهم و نه زمان چنین کاری را دارم. مختصر میگویم: تحلیل حملات نظامی آمریکا به عراق و افغانستان را نمیتوان در بطن یک برخورد صرفاً زبانیـتاریخی محدود کرد. ملت سازی، به صورتی که شما تعریف میکنید بارها از جانب سخندانان و محققین غرب مورد بررسی قرار گرفته و مسلما خود شما با تحقیقات بالیبار در فرانسه در مورد جایگیر کردن زبان فرانسه به عنوان یک نمونه زبان فراگیر آشنائی دارید. ولی آنچه امروز در عراق میگذرد نمیتواند بدین صورت به بحث کشانده شود. اینکه عراقی در فرهنگ خود با «دمکراسی» آشنائی دارد یا نه، یک مطلب است، اینکه آمریکائی از حمله به عراق چه در «فکر» دارد، مطلب دیگری است. خیلی متاسفم که یکی از معروفترین مترجمین مملکت خود را اینچنین دست و پای بستة تبلیغات یک قدرت جهانی بیابم. شاید برای به دست دادن تحلیلهائی جامعتر و جسارتاً انسانیتر بهتر باشد زحمت برخورد با نظرات همان آمریکائیهائی را به خود بدهید که با این حمله، نه در چارچوب «ملتسازی» که در بافت منافع جهانی یک قدرت هرزهدرای لجام گسیخته برخورد میکنند؛ چامسکی، پروفسور هاوارد زین، مرحوم سونتاگ و بسیار و بسیاری دیگر از این متفکران که ابعاد «واقعیتر» و «انسانیتر» این جنگ بر علیه انسانیت را؛ این ابداع «حقوق نوین دخالت قدرتهای سیاسی» در احوال ملتهای جهان را بررسی کردهاند. دوستدار شما! سعید