اين گفتوگو در روزنامه وقايع اتفاقيه منتشر شده است. اصل گفتوگو را در اينجا میتوانيد بيابيد (پیدیاف):
شما در بحث مدرنيته به موانع روانی- فرهنگی اهميت ميدهيد و راه حل را در دست يافتن به علوم انسانی و فلسفه مدرن ميدانيد از سوی ديگر معتقديد كه علم را مستقل از تاريخش ميتوان آموخت ولی فلسفه – و احتمالاٌ علوم انسانی – مستقل از تاريخ معنادار نيست و اگر كاملاً گسيخته از متن به جايی وارد شود صورتی ظاهری بيش نخواهد بود و به قلمرو فهم وارد نميشود. با اين حساب نتيجه اين خواهد شد كه ما هميشه گامي عقب تر و همواره در چنبر تاريخی بسته گرفتار خواهيم بود. ايا از منظر بحث شما سرنوشتی جز اين برايمان قابل تصور خواهد بود؟ و آيا راه ميان بری برای عبور از اين وضعيت ميتوان يافت؟
آشوری: در مورد علوم طبيعی به دليل جهانروايی (universality) مفهومها و روشهاشان و سنجشپذيری آزمايشگاهی دستآوردهاشان و و امكان دستيابی عينی به موضوع شناخت و تجربهشان، مرزبندی تاريخی و فرهنگی معنا ندارد و هر ذهن بشری، گذشته از اين كه كیست و كجايی ست، با ميانگين لازم هوش و داشتن زمينهی اطلاعاتی و علمی لازم ميتواند به مراحل بالای دانشوری و تخصص نيز برسد. چنان كه در دنيای واپسمانده نيز ميتوان پزشكان و مهندسان دانشور و توانا يافت. امّا در قلمرو علوم انسانی و فلسفه داستان پيچيدهتر از اين است، يعنی كسی كه به اين قلمرو پای ميگذارد بايد بتواند اُبژههای پژوهش و مسائل را نه تنها به ياری مفهومها و روشها بلكه برای دريافت عميقتر آنها با گونهای حس شهودی بشناسد. البته در حوزهی علوم اجتماعی، برای مثال در جمعيتشناسی و اقتصاد، ميتوان بسياری مسائل را، كه كميتپذيراند، با مدلهای آماری و رياضی تبيين كرد، امّا بسياری زمينهها و مفاهيم هستند كه آنها را ميبايد با شّم و شهود فهميد. برای مثال، ساختار اجتماعی، ساختار اقتصادی، ساختار يك اثر ادبی، يا ساختار روانی چيزهايی نيستند كه به همان آسانی بشود فهميد كه ما ميتوانيم ساختار بدن يك حيوان را با كالبدشكافی آن بفهميم. آنچه علوم طبيعی مدرن را پديد آورده، شيوهی نگاه تازهی انسان به طبيعت همچون اُبژهی شناخت است و آنچه فلسفه و علوم انسانی مدرن را ممكن كرده توانايی بازنگريستن انسان به خود، از سويی، در مقام سوژه (ذهن شناسا) و، از سوی ديگر، به عنوان اُبژهی شناسايی ست. رابطهی سوژه ـ اُبژه در رابطهی انسان و طبيعت را بسيار آسانتر ميتوان فراگرفت تا رابطهی انسان و «خود» را. برای فراگيری علوم طبيعی آزاد شدن از جهاننگری و فضای گفتمانهای ذهنیّتساز فرهنگ بومي ضروری نيست. با ذهنيّت طالبانی هم ميشود پزشك يا مهندس خوبی شد، اما هرگز نميتوان جامعهشناس يا فيلسوف يا نقدگر ادبی خوبی شد. زيرا ذهنیّت طالبانی توانايی ايجاد رابطهی سوژه ـ اُبژه را با جامعهی خود با عقل و قوهی شناسايی خود، با روان خود ندارد. به همين دليل، آوردن و بومی كردن علم نظری و فلسفه بسيار دشوارتر است از آوردن و بومی كردن تكنولوژی و علوم كاربردی مربوط به آن. ژاپنیها را هميشه ميتوان به عنوان مثال برين گرفتن و بومی كردن تكنولوژی مدرن مثال زد، امّا ژاپنیها تا چه اندازه توانستهاند علوم انسانی و فلسفهی مدرن را بومی كنند؟ تا آن جا كه من ميدانم در اين زمينه، و حتا در زمينهی مسائل نظری علوم طبيعی نيز، چندان كاری نكردهاند.البته اين جا مسألهی زبان هم در كار ميآيد كه وارد آن نميشوم. ولی برای اين كه بحث به درازا كشيده نشود، در مورد «خودمان» ميتوانم بگويم كه بر اثر يك رويداد تاريخی بسيار مهم، يعنی «انقلاب اسلامی»، كه ما را به روی ژرفنای تاريخیمان باز كرده و اين امكان را فراهم آورده است كه در پرتو مفهومهای مدرن علوم انسانی و فلسفه تا حدودی به «خود» بينديشيم، شايد بيش از هر جامعهی «جهان سومی» ديگری برای ما اين امكان فراهم شده است كه اين مفهومها را تا آن حدودی كه تا كنون ميسر بوده، جذب و بومی كنيم. چنان كه در مقالهای چندی پيش نوشته بودم، امروز در ميان روزنامهنگاران ما نيز كم نيستند كسانی كه در زمينههای گوناگون، از اجتماعی و فرهنگی گرفته تا سياست و اقتصاد، و حتا گهگاه در زمينههای فلسفی، مقالهها و تحليلهای خوب و سنجيده مينويسند و اين نشانهی آن است كه ضرورت انديشيدن به «خود» و مسائل خود زمينهی آن را فراهم آورده است تا دست كم مفهومهای پايهای علوم انسانی و فلسفههای سياسی و اجتماعی مدرن در ميان ما رفته رفته بومی شوند و از راه تجربهی مستقيم با خود بفهميم كه شأن نزول اين مفهومها و دستگاههای شناخت چیست و چهگونه با آنها ميشود كار كرد. زبان فارسی هم به عنوان بستر اين انتقال تكانی خورده است و از جمود قرون وسطايی خود بيرون آمده است.
در بحث اغلب روشنفكران ايرانی و از جمله شما تلاش ميشود نسبت ”ما“ و ”غرب“ يا ”مدرنيته“ روشن شود و همه پرسشهای اساسی بر اين اساس سامان مييابد . آيا چنين پرسشی خود زاييده گرايش به همان تاريخ بسته نيست؟ و آيا بهتر نيست پرسشها با توجه به اين نكته مهم تدوين شود مثلاً اين كه :چرا هنوز به عرصه تاريخ جهانی وارد نشده ايم؟ و يا آيا اصلاً در بحث از اين موضوع گريزی از آن نيست؟
آشوری: بحثهايی كه امروز در فضای روشنفكری ما، چه دينی چه سكولار، جريان دارد و چنان كه اشاره كرديد، محور آن مدرنيته و پيشمدرنيته و پسامدرنيته است، حكايت از كوشش برای خودآگاهی تاريخی و خروج از بنبست «تاريخ بسته» و ورود به تاريخ جهانی دارد. تحول بنيادی گفتمانهای روشنفكرانهی ما از گفتمانهای چپ انقلابی به گفتمانهايی كه كمتر بار ايدئولوژيك دارند و ميكوشند وجه شناختی علمی و فلسفی خود را بالا ببرند، ميتواند اميدوار كننده باشد اگر كه همت و پشتكار و ارادهی استواری آن را همچنان به پيش ببرد
. در بحث از مدرنيته و ورود به تاريخ جهانی همواره اين موضوع مطرح خواهد بود که هر كشوری همزمان با تعلق به تاريخ جهانی به يك تاريخ ملی نيز متعلق خواهد بود كه آن را از كشورهای ديگر متمايز ميكند و احتمالاً گاهی بين اين دو تعلق ناموزونیهايی نيز رخ ميدهد حال پرسش اين جاست كه چگونه ميتوان توامان هم اين بود و هم ان يا به عبارت بهتر چگونه ايرانی بودن ما با تعلقمان به تاريخ جهانی قابل جمع است؟ آيا بحث از «مدرنيته ايرانی» كه لزوما پروسه مدرنيته غربی را طی نكرده باشد وجهی ميتواند داشته باشد؟
آشوری: بله، اينها هيچ با هم ناهمسازی ندارند، همچنان كه تعلق ما به «انسانيت» و فرهنگ هيچ منافاتی با تعلق ما به عالم طبيعت و حيوانیّت ندارد. هيچ قوم و ملتی يكسره تعلق به تاريخ جهانی ندارد، بلكه سرجمع تاريخها و ارتباط آنها با هم است كه تاريخ جهانی يا تاريخ بشريت را در كل ميسازد. در مورد مدرنيت نيز همچنان كه نوعهای انگليسی و فرانسوی و آلمانی و ايتاليايی آن را داريم كه با همه شباهتهاشان تفاوتهای مهمی نيز دارند، مدرنيتهی ايرانی و هندی و چينی هم ميتوانيم داشته باشيم. هر يك از آن فرهنگهای اروپايی هم از بستر تاريخی جداگانهی خويش به مدرنيت و تاريخ جهانی آن پيوستهاند.
در بحث از موانع مدرنيته متفكران بحثهای مختلفی كردهاند و از دينخويی – گرايشهای اشراقی – زوال انديشه – عدم وجود تجربه زبانی -طرح تقليل گرايانه- مفاهيم انديشه مدرن- استبداد-جزم گرايی دينی و….به عنوان اين موانع نام برده شده است.نظر شما در باره اين بحثها چيست؟ و با توجه به مطالعاتتان در باره شعر كهن به خصوص حافظ و با توجه به اين كه شعر در ايران تا حدود زيادی بار انديشه ای را بر دوش ميكشد آيا ميتوان از عوامل انديشه ای – تاريخی ديگر دراين زمينه ياد كرد؟
آشوری: همهی انديشهگران ما كه به مسألهی رابطهی ما و دنيای مدرن ميانديشند و ميخواهند به آن پاسخ دهند، بر بنياد جبریّت تاريخی ميانديشند. يعنی اين كه دنيای مدرن با همهی دستآوردهای آن از دل يك ضرورت تاريخی پديد آمده و ميبايست همين ميبود و جز اين نميبود، و اگر ما، به نظر برخی، با همه شايستگیها و توانايیها و افتخارات تاريخی به اين مرحله نرسيدهايم، بايد به دنبال دلايل آن گشت. و اينها معمولا به دنبال دلايل خارجی بازدارنده ميگردند، از حملهی اسكندر گرفته تا عرب و مغول و استعمار انگليس، و گروهی ديگر كه اين تاريخ را به صورت تاريخ نكبتبار ميبينند، به دنبال دلايل داخلی فرهنگی و تاريخی ميگردند، مانند دينخويی و استبداد شرقی و جز آن. ولی من تاريخ را دارای گونهای «لوح محفوظ» نميدانم كه مرحله به مرحله و بهضرورت با منطق ويژهای، از جمله پيشرفت عقلانيت، از هم باز شود. و باور هم ندارم كه از دل تاريخ «ما» — آن گونه كه امروز، در پرتو تاريخشناسی مدرن ميفهميماش— چه آن را تاريخ پرافتخار بدانيم چه تاريخ نكبتبار، هرگز ميتوانست چيزی شبيه انديشهی مدرن و تكنولوژی مدرن بيرون بيايد. و اگر در جای ديگری پديد آمده معنای آن اين نيست كه به ضرورت در همين مكان جغرافيايی و در همين زمان و به همين صورت ميبايست پديد آيد. اگر ارادهای خودآگاه جهان را از بيرون به سوی غايت از پيش نهادهای هدايت نكند، يا همان اراده از درون، و يگانه با جهان، همچون موتوری آن را باز به سوی غايتی نراند، جهان به عنوان «عالم امكان» عرصهی ميانكُنش نيروهايی خواهد بود كه با هم برخورد تصادفی دارند نه جبری و ضروری. در عالم امكان ضرورت و قانونمندی به دنبال تصادف ميآی نه پيش از آن. اگر فاصلهی زمين نسبت به خورشيد هزار كيلومتر بيشتر يا كمتر بود، به دليل گرمای بيش از اندازه يا سرمای بيش از اندازه، چهبسا امكان پيدايش زندگانی بر روی زمين از ميان ميرفت چه برسد به امكان پيدايش انسان و تاريخ. و زمين نيز مانند ميلياردها سيارهی ديگر كرهای بيابانی بود و بس. حالا كه مدرنیّت پديد آمده و جهانگير شده و به صورت «حكم تاريخ» برای همهی بشریّت در آمده، پرسش از موانع مدرنيت يا مدرنگری معنا دارد، اما، به نظر من، گشتن در تاريخ برای جست و جوی «موانع» مدرن شدن ما معنايی ندارد، زيرا اين تاريخ بنا نبوده است كه چيزی جز آن […]۱
۱. بخشِ کاملِ این گفتـوـگو در نسخهیِ پیدیافِ این نوشته وجود دارد. به دلایلِ فنّی متنِ کاملِ مصاحبه را نتوانستیم در این نوشته بیاوریم. نسخهیِ پیدیافِ این گفتـوـگو بیایراد و کاستی ست.
(مدیرِ وبلاگ)
mesl e hamishe lezat bordam ostad
man in goftegoo ra chand rooz pish dar rooname vaghaye khandam anja yek moghaddame ham dasht
و قريب به يقين ، بدان هيچ وبگردي دل به نوشته هاي حجيم ات در اينجا تا به انتها نمي بندد نه بخاطر معتبر نبودنش بلكه به سبب چپاندن نسخه هايي چاپي و متناسب با قواعد دنياي غير سايبر. نقطه ي جذب ، آنجاست كه از بيرون مي شناسندت و مي آيند. به هر حال سعادت خواننده ي هر دو محيط بودن را تا حال داشته ام
جناب آقاي آشوري! ورودتان را به جمع وبلاگنويسان خوشامد ميگويم. البته بهنظر ميرسد كه اينجا شباهت زيادي به وبلاگ ندارد! (آرشيو مقالات است.) اميدوارم با وبلاگ و سايت زبان فارسي در دنياي ارتباطات آشنا باشيد. من مقاله «نقد فرهنگ هزاره» را نيز در سايت مزبور قرار دادم (قبلا نقد فرهنگ سخن را كه در سايت بيبيسي منتشر شده بود گذاشته بودم). منتظر مقالههاي ديگر شما درباره زبان فارسي هستم. موفق باشيد.
استاد آشورى
چشم ما روشن .
زنده باد. بالاخره سعادت ديدن سايت اقاي آشوري هم به ما دست داد.
با آرزوي قلمي پر جوهر براي شما و وقت وفور براي ما
آقاي آشوري! تبريك ميگويم. آيا بناست اينجا مثل يك سايت شخصي، يعني مجموعهاي از مقالات و مطالب مربوط به شما در جاهاي ديگر باشد، يا اين كه در مورد مسائل روزمره و جاري هم نظر ميدهيد؟
مقاله اي كه راجع به فرديد نوشته بوديد را خواندم و كيف كردم. شايد لازم باشد كمي پويا تر ديگران را هم كه اسم پر طمطراق فيلسوف را يدك مي كشند و صد البته هر روز پوستي مي اندازند و رنگي عوض مي كنند – مثل آقاي شايگان- را هم نقد كنيم. خيلي جدي و دقيق. اين نقد را اگر عمري باقي باشد خودم درباره ي آن ها كه آب گل آلود خويش را ژرف مي نمايانند خواهم نوشت. البته در مملكتي كه شما مي توانيد اثر خود را به چاپ برسانيد اگر و تنها اگر با سليقه ي آقايان كانون نويسندگان يا ناشران محترم! جور در بيايد يا بهتر از آن مادينه اي باشيد كه حضرات كتاب دل شان را براي چاپ به شما بسپارند، چشمم زياد آب نمي خورد! با درود و بدرود.
جناب آشوري به شما تبريك مي گويم اميدوارم نظير پاره اي از اهالي فرهنگ از وبلاگ نگاري ملول نشويد .
يك خواهش دارم و آن اينكه كمي هم درباره شبه روشنفكراني نظير شريعتي
و آل احمد و… بنويسيد البته ممكن است كه ديگر سخن چنين افرادي ديگر انتزاعي بنمايد اما براي عبور ازاين احطاط گريزي از نقد و تصحيح آراي اين افراد نداشته باشيم .
همچنين از خاطرات خود هم چيزي بينگاريد . و اگر ممكن است درباره جدالي كه شريعتي باشما داشت بنويسيد
در ضمن شايد ندانيد كه مقاله شما در نقد تفكر ( اگر به توان نام تفكر را بر آن نهاد !) فرديد چه موجي راه انداخته است . بي خود نيست كه مي گويند دود هنوز از كنده بلند مي شود ! شير هم شير بود اگر چه كه در خارج از ايران بود !
در ضمن خيلي ممنونم كه براي بنده ايميل فرستاديد و از راهنملييتان ممنونم . علي رغم اينكه بنده حوزه پژوهي ام متاوفت است ولي خيلي دوست دارم باشما بيشتر آشنا شوم .
به اميد قلم فرسايي هاي جديدتر شما
سلام. آشوري را از همان زمان كه خداي نيچه مرد، مي شناسم. به مبارك باد همت خويش تا به اين آستان رسم و سر ارادتي به رسم آشنايي به خضوع و احترام بركشم… يا حق.
با سلام!
ورود حضرتعالي به جمع اصحاب اينترنت و بلاگ را تبريك مي گويم و تشكر مي كنم! براي شما ارزوي طول عمر دارم!
شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شيدائی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان ٬
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو ميدان سپاه دشمن ٬
شيهه اسب و هياهوی سوارانت کو ؟
زير سر نيزه تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شير شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و ميکده ها خاموشند ٬
نعره و عربده باده گسارانت کو ؟
چهره ها درهم و دلها همه بيگانه زهم ٬
روز پيوند و صفای دل يارانت کو ؟
آسمانت ٬ همه جا ٬ سقف يکی زندان است ٬
روشنای سحر اين شب تارانت کو ؟(شفيعی کدکنی)
استاد ارجمند سلام.وبلاگ شما را از روزنامه شرق پيدا كردم.در مورد شما از مادرم كه سالها پيش دانشجوي دانشگاه تهران بوده بسيار شنيده ام.خوشحالم كه مجالي دست داد تا نوشته هاي شما را راحت تر مطالعه كنم.در وبلاگ نوشتن هم دستي دارم اما نه به زيبايي و پر مغزي وبلاگ شما.تندرست و پيروز باشيد.
سلام … اصلا باورم نم شد شما هم وبلاگ باز كيد … من عاشق كتاب چنين گفت زرتشت شما هستم و يقين دارم شما بر اين كتاب(فارسي) حق بيشتري نسبت به نيچه داريد يعني مولف مترجم ……
حالا از اين به بعد اگه كسي به من بگه وب لاگ مال آدماي بيكاره ميگم نه چون داريوش آشوري هم وبلاگ داره. در ضمن بهتون لينك هم دادم
خوشحالم از اينكه در اين دنياي مجازي شروع به نوشتن كرده ايد. از مقاله تان راجع به فرديد هم بسيار لذت بردم، چون متاسفانه در اين سالها مدام اينطور عنوان مي شد كه تنها شارح وطني او ايشان است. با خواندن مطلب شما خيلي چيزها دستگرم شد. پيروز باشيد.
سلام
به شما تبريك مي گويم واميدوارم همچنان پايدار بمانيد.
لطفا” مطالب جديد را دروبلاگ بياوريد.
استاد درباره وبلاگتان در روزنامه شرق نوشتم
سلام استاد من هميشه از نوشتههاي شما لذت بردم اگرچه هيچ وقت ديدارتان نصيبم نشد اما دورادور همچنان نوشتههاي عالمانه شما را دنبال ميكنم.
اول سلام بعد هم تبريك براي گشايش وبلاگتان. كه اين يكي الحق كه فقط در دنياي مدرن است كه پيدا شده است. و اما در مورد گذاشتن مطالب به صورت مقاله و فايل بايد گفت كه خب بسيار خوب است و بهتر است از لاگ نويسي كه فكر نميكنم كه شما در چنين گردابي بيافتيد. از معلومات تان هم لذت ميبرم و ميخوانمشان. و ديگر اينكه : خوش باشيد.
سلام جناب آشوري! آشوري عرفان و رندي ,آشوري ما و مدرنيت, آشوري بازانديشي زبان فارسي, آشوري كاپلستون, آشوري چنين گفت زرتشت. آشوري نيچه و نه سلام بر آشوري اي كه فقط براي آن كه در مطبوعه اي دو م خردادي پايگاهي داشته باشد به بچه آخوندي مدرن نما لقب فيلسوف داد و نه به آشوري اي كه به عمله هاي سياسي فرهنگي جمهوري اسلامي رخصت گفت و گو به خود داد كاش ايران بوديد و مي دانستيد شان اجل تان را با چه قازوراتي تاخت زده ايد.
تولدت مبارك!
سلام بر استاد گران مايه آشورى
سلام بر كسى كه با “مكبث” اش مكبث شكسپير را خواندم با “چنين كفت زرتشت نيچه اش” به حال نشستم و با “غروب بتان” بر آمدم.
اميدوارم بجاى جدال هاى قلمى همچنان واژه هاى تازيكانه را با واژه هاى زيباى پارسى با تسلط كاملى كه به زبان مادرى دارد جايگزين نمايد
سلام داريوش آشوري عزيز….نمي دانيد چند بار كتاب چنين گفت زرتشت را كه شما با آن قلم شيوا ترجمه كرده ايد خوانده ام…موفق و پاينده باشيد.
آقاي داريوش آشوري من از زماني كه با شما آشنا شدم عاشق شما شدم
شما براي من روشنفكر به معني دقيق كلمه هستيد . منتظر كتابهاي بيشتر شما در تمام زمينه هاي فرهنگ هستم, همجنين رمزگشايي از كتاب چنين گفت زرتشت.
با سلام و درود به نويسند ارزشمند و بزرگ كشورمان پاينده باشيد مجيد
سلام اقای اشوری
من از خواندن دوباره این گفتگو در سایتتان خیلی کیف کردم
ان را قبلا در روزنامه خوانده بودم اما همیشه ناراحت بودم
که چرا بایگانی اش نکردم .الان که این جا دیدم خیلی خوشحال شدم
موقع چا÷ در دانشگاه ما خیلی بحث بر انگیز شد.یکی از استادان ما با نظر شما موافق نبود و ان را در کلاس گفت اما چند تا از بچه ها از ان دفاع کردند .از تعدادی که ان را خوانده بودند تعجب کردم من فکر می کردم فقط خودم خوانده ام.ما جوانها قدر کسانی را که کار می کنند می شناسیم فرقی هم ندارد که چگونه فکر می کنند هم به اشوری احترام می گذاریم هم به جواد طباطبایی هم به سروش و هم به دیگران
مفتخر-ام و مسرور که در فضایِ دو سویه یِ وبلاگ می نویسید . این گونه ، امثالِ من که تشنه یِ دیدارِ ِ حقیقت ( اگر موجود باشد ) هستند ، از حضور ِ استادی بزرگ بهره ور می گردند . همچون شاگردی کمترین ، تقاضایِ باز-دید از سایتِ خود و دوستانم و بهره-مندی از راهنمایی ِ شما را دارم . دستِ زبر-قلم و پیشانی ِ بخت – آور ِ تان را می بوسم .
اينهمه كامنت نشانه ي بسيار جالبي است . مي بينيد آقاي آشوري ! وبلاگ و سايت تنها ابزار كنوني ماست در نبرد با اهريمن . از وقتي وبلاگ – سايت شما را ديده ام پشتم به كوه شده ! خسته نباشيد !