طبیعی ست که هر کس بخواهد بداند که اصل و تبارِ او چیست و از کجاست، به ویژه که نامي پرسشانگیز هم داشته باشد. نامِ خانوادگیِ من (آشوری) برای بسیاري پرسشانگیز بوده است. میخواسته اند بدانند که آیا من از قومِ آشوری هستم و دینام مسیحی ست یا نه. برخی هم با توجه به نامِ خانوادگیام مرا زرتشتی و یهودی گمان کرده اند، که، البته، گمانِ بی ربطی ست. به هر حال، اگر نامِ کوچکام از مقولهی حسن و حسین و تقی میبود، مشکل را حل میکرد. من هم از زادگانِ دورانِ آخر رضاشاه ام. در آن دوران گذاشتنِ نامهای ایرانیِ باستان و شاهنامهای در میانِ طبقهی میانهی شهری، بهویژه تهرانی، باب بود. پدر-ام هم که در آن زمان ارتشی بود، نامِ مرا داریوش گذاشت. امّا، مادر بزرگِ مادریام، که این نام برایاش غریب بود و در دهاناش نمیچرخید، یک نامِ “اسلامی” روی من گذاشته بود و مرا تا پایانِ عمر-اش “محسن” مینامید.
و امّا، برای خودِ من هم این پرسش در میان بوده است که به چه معنا نامِ خانوادگیِ من “آشوری” است. اصلِ خانوادگیِ من از قزوین است. پدر و مادر-ام هر دو قزوینی اند. امّا من زاده و بارآمدهی تهران ام، بچّهیِ محلّهی سقّاخانهیِ نوروزخان، جنبِ بازارِ قدیمِ تهران. خانوادهی ما در قزوین شاخهای از خاندانی گسترده با همین نام است که در میانشان کساني هم نامدار بوده اند. دست کم یک آخوندِ سرشناس، آشیخ مهدی آشوری، از این خاندان برخاسته، که گویا از حکمایِ مکتبِ قزوین هم بوده است.* سیاستمدارِ برجستهی دورهی قاجار، صدرِ اعظمِ ناصرالدین شاه، میرزا حسین خانِ سپهسالارِ قزوینی هم از همین خاندان بوده است.
پدرِ من، بی هیچ دلیلِ روشنی، دوست داشت که نامِ خانوادگیِ ما را منسوب به قومِ آشورِ قدیم بداند. امّا چهل-پنجاه سال پیش سرهنگ گلریز نامي—که خود قزوینی بود و با پدرِ من هم رفت-و-آمد داشت– کتابي در بارهی قزوین نوشت به نامِ قزوین، بابالجنّه یا مینودر.** در آن کتاب خاندانهای سرشناسِ قزوین را نام برده بود، و در آن میان نامِ خاندانِ آشوری را منسوب به عاشورا دانسته بود. درمیانِ خاندانِ ما هم تیرهای هست که نامِ خانوادگیِ خود را در شناسنامه عاشوری ثبت کرده اند. این ریشهشناسی به نظرِ من هم عقلپذیرتر میآمد تا نسبتِ ما با قومِ آشورِ قدیم که سندی در بارهی آن در دست نبود. هر کس هم که از معنایِ نامِ من میپرسید، به عنوانِ قویترین احتمال، همین را به او میگفتم. امّا در تهِ دل از آن خرسند نبودم، زیرا از کودکی از سینهزنی و زنجیرزنی و قمهزنی و مجلسِ شور-و-شیونِ و غش-و-ریسهی روضهخوانی وحشت داشتم. و نامِ خانوادگیام برایام یادآورِ این جور چیزها بود. از جمله به احمدِ فردید هم– که به نامِ خانوادگیِ و اصل و نسبّ من پیله کرده بود– همین را میگفتم. او مرا تشویق میکرد که، مانندِ خود-اش، نامِ خانوادگیِ خود را دگر کنم. و آخر سرها که میدید، برخلافِ دیگر مریدان، من رکاب نمیدهم، با آن بدخیمیِ هولناکاش، پافشاری میکرد که در نامِ خانوادگیِ من نشانهیِ یهودیّتِ مرا بجوید. *** ولی من ندیده ام و نشنیده ام که هیچ خانوادهی یهودی نامِ خانوادگیِ آشوری داشته باشد. به هر حال، به تلقینِ او، در مقامِ مرشد، در اصحاب خویش در دستگاهِ امنیتیِ و تبلیغاتیِ جمهوری اسلامی، کار به آن جا کشید که در برنامهی کذاییِ “هوّیت”– که حدودِ ده سال پیش از تلویزیون پخش کردند– مرا جاسوسِ اسرائیل و عضوِ سازمانِ موساد از “شاخهی زیتون” اعلام بفرمایند! دو سال پیش هم یکی از شاگردانِ رضا داوری اردکانی — که به او ارادتی ندارد– برای من ایمیلی مهربانانه فرستاد و گفت که داوری هم از من به عنوانِ “یهودیِ بیآزرم” نام میبرد. (بهراستی، چنان استادی را چنین شاگردی میشاید و چنان کشوری را — که فرهنگ و حکمت و اخلاق و معرفت، آن هم از نوعِ بسیار فردِ اعلایِ دیندارانه، از در-و-دیوار-اش میبارد– چنین فیلسوفانی!)
باری، خاندانِ ما، تا آن جا که من میدانم، همه، پُشتاپُشت، مسلمانِ شیعهی اثنی عشری بوده اند.
و امّا، چهار سال پیش در سفری به امریکا، در کالیفرنیا، با آقای علی آشوری آشنا شدم که کُرد است و ساکنِ آن جا و درساش را هم در رشتهی فیلولوژی یا زبانشناسیِ تاریخی خوانده و در آن رشته هم درس میدهد. من از سالها پیش میدانستم که در کردستان نامِ خانوادگیِ آشوری فراوان است (در گیلان و خراسان هم به این نام هستند). یاد-ام افتاد که نیای بزرگِ خاندانِ ما هم کرد بوده است و از کردستان به قزوین مهاجرت کرده بوده است. این را عموی من، حسنِ آشوری، در شجرهنامهای که از این خاندان ترتیب داده بود و چندین نسل را در برمیگرفت، در دفتری ثبت کرده بود. من آن دفتر را پس از درگذشتِ او در خانهاش دیده ام. (عمویِ من، مانندِ پدر-ام و دیگر خویشاوندانِ “ذکور” که من در کودکی میدیدم، به نسبتاش به خاندانِ آشوری بسیار مینازید.) با این احساسِ همرگ-و-ریشگی، از علیِ آشوری پرسیدم که “به نظرِ تو، ریشهیِ نامِ آشوریِ ما چیست؟” او پاسخي داد که انتظار-اش را نداشتم، امّا– از شما چه پنهان!– که از آن خوشام آمد و در جا پذیرفتماش. به نظر-ام ریشهشناسیای که او عرضه میکند از نظرِ زبانشناسیِ تاریخی هم منطقی ست: گفت، “از آثِر(āther) در زبانِ اوستایی”، که ریشهی آذر و آتش در فارسیِ نو ست. بنا بر این ریشهشناسی، امکان دارد که نیاکانِ دوردست
ِ من از قبیلهیِ مغان و آثوربانان، یا نگهبانانِ آتش، بوده باشند. چه خوب! من هم از چنین تبارشناسی برای خود خوشام میآید. اگر دلیلِ هم بخواهید، میتوانم بگویم که من از بچگی آتش و آتشبازی—و گاهی هم آتشپارگی!—را خیلی دوست داشته ام. از نشستن در کنارِ شومینه و زیر-و-رو کردنِ هیزمهایِ افروخته هم خیلی لذت میبرم. هر وقت دست دهد به تماشای آتشبازی هم میروم– که در پاریس، بهویژه در چهاردهِ ژوئیه، خیلی پرشکوه برگزار میشود. آیا اینها نشانههایی از آتشبارگیِ نیاکانِ من نیست که از راهِ ژنانبانِ (gene- pool) به من به ارث رسیده است؟ از این محکمتر هم دلیلی میخواهید!
و امّا آنچه مرا به نوشتنِ این پار-نویس (=پارهنوشته، fragment) واداشت (می بخشید که به هیچ وجه نمیتوانم جلوِ وسوسههای نفسِ امّاره را برای لغتسازی بگیرم! بدجوری عادتِ من شده است.) این بود که در گشت-و-گذاری در گوگل به دنبالِ نامِ خود-ام به مقالهای به زبانِ عربی برخوردم که در سایتِ مجلهای به نامِ الصوتالآخر (العدد 52—22/6/2005) منتشر شده است. دفترِ این مجلّه در اربیلِ، در کردستانِ عراق، است. در این مقاله، به قلمِ جلال زنکابادی، در بارهی قومِ آشوری، جایگاهِ جغرافیایی و هویتِ تاریخیِاش، ونیز بیدادهایی که بر ایشان رفته، سخن گفته شده. همچنین در آن از کسانی از این قوم یاد شده که به زبانِ آشوری، و دیگر زبانها، نوشته اند و کارِ فرهنگی کرده اند؛ از جمله از من به عنوانِ “الناقد و المترجم، داریوش آشوری” در کنارِ چند نویسندهی آشوریِ ایرانی. البته برای من مایهی سربلندی ست که قومِ نجیبِ همنامِ من بخواهند مرا از خودشان بدانند، ولی از آن جا که ممکن است در جایی از این مقاله به عنوانِ مرجعي در موردِ زندگینامهی من استفاده شود، لازم میدانم خاطرنشان کنم که من از همین قوم-و-قبیلهی ایرانیِ فارسیزبان ام، با ریشهای در کردستان، و شاید، از همان راه، با ریشهی دیرینهای در قبیلهی مغان، و، حالیا، از ساکنانِ “دیرِ مغانِ” خواجه حافظِ شیرازی و همپیالهی ایشان، و آتشی که نمیرد، همیشه در دلِ ما ست!
دست و زبانِ علیِ آشوری درد نکند که این مشکل را پاسخی دلپسند داد!
* در تنها دیداری که من با سید جلالِ آشتیانی، در تهران، داشتم، با دانستنِ نامِ خانوادگیِ من، از آشیخ مهدی یاد کرد. او را میشناخت. شاید هم پیشِ او درس خوانده بود.
**یک اطلاعیه یا شاید هم اخطار: بنا به عنوانِ این کتاب، همه ی کسانی که قرار است به بهشت بروند، باید از قزوین بگذرند! (لابد با مسؤولیتِ خودشان؟)
*** اگرچه چندان مناسبتی ندارد، ولی برای آگاهی کسانی که گمان میکنند پس از انتشارِ کتابِ دیدارِ فرهی و ثبتِ دشنامهای شفاهیِ فردید به من در آن بود که من آن مقالهیِ کوبنده را در نقدِ او و “اندیشه”هایاش نوشتم، خاطرنشان میکنم که به کتابِ سنّت، مدرنیته، پستمدرن (گفت-و-گویِ اکبرِ گنجی با داریوشِ آشوری، و…) نگاه کنند که در سالِ ۱۳٧٥منتشر شده است، شش سال پیش از انتشارِ دیدارِ فرهی. در آن گفت-و-گو، در پاسخ به گنجی، من به کوتاهی همان حرفها را در بارهی فردید و نظریهی غربزدگی، با عنوانِ “جاهلبازیِ فلسفی”، گفته ام، از جمله در مصاحبهی دیگری با وی در هفتهنامهی راهِ نو. اگر آن کتاب دستیاب نباشد، میتوانم آن مصاحبه را در این وبلاگ بگذارم.
سلام. جالب بود، به ویژه طنزظریف کلام که غافلگیرکننده بود!
طبیعی ست که هر کس بخواهد بداند که اصل و تبارِ او چیست و از کجاس
??
درود استاد :
جسارتآ سوالی برام پیش امد.با پیشینه ای که بیان کردید چرا “اشوری” هستید و “اذری” نیستید؟(منظور ان قسمت منتسب به ātherاست)
چرا، دوستِ من. آذری هم هستم. نیمی م ز ترکستان، نیمی م زِ فرغانه!
د.آ.
بی جهت نیست که تبارشناسی سر از دودمان شناسی درمی آورد!
داریوش آشوری و یا حتی عاشوری تمایزی در علاقه یک نسل ایجاد نمی کند. مردی تحسین برانگیز و به شدت عالم که سالهاست سر ارادت ما بر آستان حضرت اوست و او نمی داند… شادکامی تمام آشوران جهان خصوصا استاد بزرگ ترین دلگرمی ماست
آقای آشوری عزيز چه خوب كه باز هم نوشتيد. مطلب جالبی بود و البته بامزه، مثل كشف ارتباط شرعی ميان قزوين و بهشت. لغتسازیتان هم آموزنده بود، ای كاش همهی نفسهای اماره اينجوری باشند. مصاحبه با گنجی را هم اگر در وبلاگ بگذاريد، من يكی كه بسيار سپاسگزار میشوم.
http://touliran.blogfa.com/post-18.aspx
استاد فرزانه! داریوش خان عزیز، اگر جز این بود که مرام شما تحقیق است و هرچه پیش آید را موشکافی میکنید تا آرام بگیرید! از این دنبال شجره نامه رفتنتان تعجب میکردم ولی حق میدهم که در روزگار هویت سازی آقایان کمی نور به فرق تاریکشان انداختن پربدک نیست
شاد زی
سلام. جالب بود، بخصوص طنزی که در متن به کار رفته است. ظریف و غافلگیرکننده!
از انتساب شما به قوم یهودیت و موساد کلی خندیدم:))
اما یک شوخی
شاید هم نسبتان به آشور بانیپال میرسد:))
آقای آشوری عزیز
پیوسته از نثر و قلم شیوای شما لذت می برم. بیش از این ریشه شناسی و واکای از نحوه درک خودتان از چنین موضوعی لذت بردم. راستی فکر کنم آن قول عبور کذب باشد چون آن وقت کل آنچه هست بگیر تا فامیل شما می رود زیر سئوال.
با مهر
داریوش معمار
راستی آقای آشوری مسیر جهنم از که از قزوین نمی گذرد؟
آقای داریوش معمارِ عزیز
من مسیر بهشت را نشان دادم. مسیر جهنم را باید خودتان پیدا کنید.
با درود
د. آ.
سلام آقاي آشوري.دوازده سال است كه رضا داوري را ميبينم و با او مينشينم.شايد هم با كمتر كسي اين روزها به اندازه من صميمي باشد.وكيل مدافعش نيستم اما نديدم حتي يك بار از شما جز به نيكي ياد كند.حتي پس از مقالهاي كه درباره فرديد نوشتيد و حتي درباره موضع فرديد نسبت به شما. كلام شما براي بسياري در سرزمين ما حجت است.شايد آنها از كنايههاي شما نيز حجت بسازند و آنگاه…
ارادتمند هميشگي شما.
دوستِ نادیده، آقای حمیدرضا ابک
به هر حال ، لحنِ آن ایمیل، که دانشجویی برای من فرستاده بود، خیلی دوستانه و صمیمانه بود و هیچ قصدِ نادرستی از آن بر نمی آمد. من با آقای رضا داوری روزگاری، پیش از انقلاب، دوست و هم نشین بوده ام، ولی هرگز رفتارِ ایشان را پس از انقلاب نپسندیده ام و چنین رفتاری را دور از شیوه ی آزاداندیشی و آزادگی ضروری برای منش فیلسوفانه دانسته ام. به همین دلیل هم روابطِ ما بیست و اند سالی ست که از هم گسیخته است. با این همه، اگر ایشان چنان چیزی یا چیزهایی، که نقل کرده ام، در باره ی من نگفته باشند، بابت آنچه گفتم از ایشان پوزش می خواهم. ولی چه کنم با آن چیزهایی که در آن برنامه ی کذاییِ “هویت” از زبانِ ایشان می آمد. چهره ی ایشان به عنوانِ یک مرجع فلسفی در
گوشه ی صفحه ی تلویزیون پدیدار می شد و رضا داوری چیزهایی می گفت که، از دیدگاهِ گردانندگانِ آن برنامه، گویا به کارِ لجن مال کردنِ سه نسل از روشنفکرانِ ایران می آمد. آقای داوری هرگز از آن استفاده یا سوءِ استفاده از حرف هاشان بر ضدِ دیگرِ اهلِ قلم و اندیشه سخنی نگفتند. باری، همه ی ما بشر ایم و در معرضِ لغزش و امید وار ام رضا داوری روزی دلِ آن را داشته باشد که از آلودگی بی معنای سیاسیِ خود پوزش بخواهد. من اگرچه با دیدگاه هایِ ایشان در باره ی دین و فلسفه همرای نیستم، ولی به نظرِ ایشان احترام می گذارم. امّا در موردِ آنچه به موضعِ سیاسیِ ایشان مربوط می شود، در مقامِ استاد فلسفه و فیلسوف– اگر که خودشان این عنوان را بپذیرند و آن را مایه ی ننگ برای خود، در مقامِ اهلِ دیانت، ندانند– من هیچ توجیهی نمی بینم. و دستِ بالا باید از شتابزدگیِ این دوستِ دیرین ام متأسف باشم و از خامیِ ذهنِ فلسفی در کشورِ “جهانِ سومی”ِ خود-ام.
با درود
داریوش آشوری
سلام
دست شما درد نکند. از آن نوشته های صمیمی بود که من دوست دارم. به چیزهای می مانست که آدم گاهی توی خلوت خودش می نویسد و بعد با قدری تغییر منتشر می کند. حسی هست که می گوید دیگران هم از این مطلب لدت می برند در حالی که به شدت شخصی است و کاری با بقیه ندارد. این چه جور حسی می تواند باشد؟
مخلص ایم، حسین جان.
د. آ.
اين نوشته از اين نظر جالب است كه پاسخی است براي معمای ذهن كسانی كه اسم داريوش آشوری را می شنوند، و عادت دارند بر اساس نام شخص، هويت او را حدس بزنند. عادتی كه شيوع بالايی در جمعيت ايرانيان دارد. مثلآ عمومآ خيال می كنند كسی كه نامش هادی يا ابوالفضل است، حتمآ آدم مؤمن و متشرعی ست، يا كسی كه «خسرو» و يا «چنگيز» خوانده می شود، لزومآ لامذهب و ظالم است! (خنده دار است كه اكنون رسانه های حكومتی، آتش بيار اين معركه اند!) وقس عليهذا. و از نگرشی منشآ می گيرد كه برای اسم و به طور كلی كلمه و مقوله زبان، جادوی نفوذ در عالم واقع را قائل است. البته پيشوايان دينی تأكيد فراوانی بر انتخاب نام نيكو برای فرزندان داشته اند كه شايد مؤثرترين عامل تاريخی در ريشه دار گرديدن و دوام اين ذهنيت و نگرش باشد. ظاهرآ محدود و منحصر به دين اسلام هم نيست و در مورد مسيحيان يا يهود و… نيز صدق می كند.
اما مي خواهم يك تذكر بدهم و آن اينكه: قدمت استفاده از نام فاميل، با تاريخچه صدور شناسنامه و سجل در ايران گره خورده است و اولين شناسنامه ها در اواخر دوره قاجار صادر گرديده است. تا آن زمان، به جز شاه و خاندانش و اشراف و كساني كه لقبی از شاه دريافت مي كرده اند، مردم عادی نام فاميل نداشته اند و اشخاص با عنوان «فلانی ابن يا بنت فلان » خوانده می شدند. برای اثبات آنچه گفتم، می توان به اسناد( مخصوصا قباله جات و عقود و…) و نامه های قديمی كه معمولآ در هر خانه ای موجود است، نظری انداخت.
بنابراين، استناد به اقوال و شنيده ها (كه معمولآ آلوده به اعتقادات و باورهاي اشخاص است) در خصوص اسامي فاميل، مقرون به صحت نيست و تحقيق در اين خصوص بايد با روشي علمي و بی طرفانه انجام شود. چرا كه در مملكت ما بسيارند اشكانی ها و صفارها و… كه در هر محفلی، نسب خود را به «اشكانيان» و «يعقوب ليث صفار» می رسانند و به همنشينان در رودربايستی قرار گرفتهی خود فخر می فروشند و البته بعدها مضحكه می شوند!
بسم الله الرحمن الرحیم. دانشمند محترم آقای داریوش آشوری. سلام علیکم.
مقاله ی تان صمیمانه و دلنشین است. تا هست، صمیمیت و تواضع باشد.
اگر فردید به نام شما پیله کرد، شما هم به نام او پیله می کردی خُب! می گفتی مگر با تغغیر نام، آدم مهم می شود؟
ای کاش سینه زدن و زنجیر زدن و قمه زدن را در یک ردیف ذکر نمی کردید.
من در http://seyyedmohammadi.blogfa.com/post-80.aspx مقاله ای درباره ی «نام» نوشتم. شاید با مقداری از مقاله ام موافق باشید.
قاعدتاً حمیدرضا ابک صادق است. ولی به هر حال، رضا داوری اردکانی وقتی پست مهم در ایران دارد، ………
با احترام
سلام استاد عزیز برایم خیلی جالب بود که نویسنده آن کتابهای جدی و فوق فلسفی اینچنین راحت در محیط مجازی از خود بگوید. خوب این هم از خاصیت وبلاگ نویسی است(؟) نمی دانستم در برنامه کذب پراکن “هویت” شما را هم بی نصیب نگذاشتند…
موفق و پایدار باشید
سلام آقاي آشوري عزيز. آي حال کردم با اين نوشته جالب و مالامال از شوخ چشمي. اسامي آدمي از لحاظ روانکاوي و بويژه روانکاوي لکان بي دليل نيستند، زيرا هر کدامشان يک اسم دلالت و زيگنيفيکانت است و نشانگر جا و نقش خاصي در گفتمان يا ديسکورس زبان آن جامعه است و اين نقش و حالت نسل به نسل از طريق واژه زيبايتان ژن- انبان انتقال مي يابد و تنهاهر فرد و يا نسلي نو بسان فراگمنت يا پارگونه اي از اين نقش و حالت، تفاوت و تفاوط خاص خويش را بوجود مي آورد و در نمونه شما نقشي نو از مهرپرستي، آتش پرستي و گيتي گرايي رندانه مي آفريند._ ديديد چه شوخ چشمانه با کلمه زيباي پارنويس شما، فراگمنت خودمو آفريدم. بقول خودتون از قديم گفتن ، يا نکن با پيل بانان دوستي— يا بساز خانه اي در بهر پيل. يا چيزي شبيه به اين فکر کنم- بي دليل نيست که شما در جهان مدرن نيز بجاي کانت سراغ نيچه مي رويد و نيچه را به ما معرفي مي کنيد و از طرف ديگر به تبارشناسي و درک هرمونوتيک عرفان و رندي نزد حافظ مي پردازيد و نسل ما در شما استاد و راهنماي دانا و شوخ چشم خويش را مي بيند . باري عزيز دل و پير مغان ما، نسلي نو از مهرپرستان و رندان قلندر زميني در راهند که در شما هم رفيق پرتجربه خويش و هم استاد خويش را مي بينند و همزمان با همان شوخ چشمي رندانه در پي عبور از استاد خويشند. به اميد ديداري بزودي، در بهشتي که از قزوين مي گذرد و رستم و سهراب در آنجا به آتش بازي و مهرپرستي و شوخ چشمي مشغولند و و با ماران و زيبارويان نظربازي مي کنند، زيرابقول نيچه جاييکه ماران در آن نزديکي هستند، بهشت و بازي جاودانه عشق و قدرت نيز بايد در همان نزديکي باشد. البته من خواست قدرت نيچه را با عشق و آتش پرستي شرقي خودم تلفيق کردم و اين کلک و نظربازي من با نيچه و کامل کردن نگاه او از چشم انداز خودم است. باري به اميد ديدار
موفق باشي
كار به جايی كرديد كه كامنت مرا،درج نكرديد. واقعآ حيف بود در كنار اين خزعبلات و چاپلوسی ها و خر كيف شدن استاد(!)آشوری باشد.
برای خودم متآسفم كه قبلآ راجع به روشنفكر نمايان ابلهی چون شما، جور ديگری فكر كرده ام. خوش بود گر محك تجربه آيد …
حافظ،حافظه ی ما نیست.این را نوشته ام سر بزنید دوست من آقای آشوری. این روزها چون برای کنکور کارشناسی ارشد هم درس می خوانم دیشب مقاله رندونظر بازی تان را خواندم متاسفانه چیز زیادی برایم نداشت
اما معمای حافظ چرا. ممنون
بسیار جالب بود. این فردید عجب …زاده ای بوده.
استاد عزیز بعد از یک ارادت پنجاه ساله این اولین باری است که غیر ازارتباط کاغذی و کتابی مستقیماً مزاحم شما میشوم. به دلایل شخصی ترجیح میدهم سرم را با کتابها و گذشتهام که قسمتی هم توی حافظه شخصی و جمعیام قرار دارد گرم کنم. چند روز پیش مقالهای دیدم که شما ترجمه کردهاید و توی کیهان هفته سال 41 چاپ شده! آنرا بدون اجازه شما منتقل کردم به وبلاگ خودم و حالا پس از انجام کاری که باید بخاطرش قبلاً اجازه میگرفتم ولی 45 سالی هم ازش گذشته از شما اجازه میگیرم! مایلم برای راحتی وجدان نظر شمارا بدانم. باتشکر
سرمست شدي استاد!
خجسته باد!
sabre besyar bebayad pedare pire falak ra / ta degar madare gity cho to farzand bezayad.
درود
بد نبود خبر پالتاک رَویتان را برای بازدیدکندگان اینجا می گذاشتید .امیدوارم نوبت بعد ما را هم در جریان بگدارید فرصت خوبی ست آنلاین با شما در تماس بودن
سلام به آقای آشوری عزیز
راستش خیلی خوشحال شدم شمام اصالتتون به کردها می رسه…
این حس مقابله با ظلم تو خون همه کردها وجود داره
به این مطلبتون لینک دادم.
خوشحال میشم با راهنماییاتون ما رو کمک کنید.
به امید ایرانی آزاد
خواندم و لذت بردم استاد. این آمیختگی نثر شما با ترکیبهای عامیانه چقدر نوشتههای شما را نمکین میکند.
درود
جهانشاه درخشانی ,آشور را همریشه با اسوره و اهوره می داند
نگاه کنید به:
http://www.int-pub-iran.com/Farsi/Shargh%20Newspaper.htm
چه بهتر! از فرستادن آن لینک سپاس گزار ام. پژوهش های آقای دکتر درخشانی بسیار نوآورانه و درخشان به نظر می رسد. چه خوب است که ما رفته – رفته بر ترس ها و عقده های حقارت مان چیره می شویم و به جای تقلیدگری و مقلّدی جرأت اندیشیدن و بازاندیشیدن پیدا می کنیم.
د. آ.
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام علیکم.
من وقت گذاشتم مقاله ی شما را خواندم. سپس وقت گذاشتم کامنت نوشتم. شما هم وقت گذاشتی کامنتم را ریختی توی سطل زباله؟ این است اخلاق روشنفکری؟ قبلاً یک کامنت مفصلم را چاپ نکردید.
آقای سیدمحمدی
من تا آن جا که به خاطر دارم چیزی این اواخر از شما دریافت نکرده ام . لطف کنید و دو باره بفرستید.
د. آ.
آقایِ آشوری راجع به آینده یِ فرهنگی اجتماعیِ ایران چه نظری دارید؟
با این آشوبی که همه جا از داخل و خارج و فرهنگ و زبان و معیشتِ مردم و … به پا شده به نظرِ شما “ایران و ایرانی به کجا می رود؟”
آقای هومن باقری
شاعر فرموده است که: رسیده کار به جایی که من چه عرض کنم! باری، به سرعت و سادگی پاسخی در آستین ندارم. امّا آینده را هیچ روشن نمی بینم.
د. آ.
با سلام به آقاي آشوري
خيلي شيوا مي نويسيد.
خوب است هر از گاه واژه هايي كه مي سازيد را معني كنيد
با سلام، اگر من بودم از این که یهودیام بخوانند یا این که به قوم آشوری منسوبام کنند ناراحت نمیشدم.صحبت انتساب قومی در این روزگار آمیختگی اقوام – و حتی پیش از آن هم- معنی چندانی ندارد، مگر برای نژاد باوران.
با عرض سلام خدمت آقای آشوری
من قبلا برای این کامنت شما یک پیغام گذاشته بودم اما از قرار معلوم یا به دست شما نرسیده. مدت های مدیدی است که من کتاب ها و مقالات شما را دنبال می کنم از نثر ساده و گویای تان واقعا لذت می برم. اخیرا کتاب ” عرفان و رندی” در شعر حافظ را خواندم. واقعا کار بسیار جالبی بود. می خواستم بدانم روش شناسی هرمنوتیکی دیلتای که شما از ان در این کتاب استفاده کردید با هرمنوتیک مورد نظر هایدگر چه تفاوت هایی دارد. و دیگر اینکه نظر تان در مورد کار هرمنوتیکی ای که بعضی از روشنفکران دینی( مثل احمد فعال)روی کتاب قران انجام می دهند چیست؟
آقای نوری
دیلتای روش فهم در علوم انسانی را (در برابر علوم طبیعی) هرمنوتیکی یا تفسیرگرانه میداند. کار او دنبالهی کار اشلایرماخر است در فهمِ متن های نوشتاری. هایدگر یک گام بلند مفهوم هرمنوتیک را جلوتر میبرد و به صورتِ بنیادی واردِ حوزه ی معرفت شناسی می کند. وی فهم بشری را اساسا هرمنوتیکی یا تفسیرگرانه میداند. گادامر همین برداشت را در فلسفهی هرمنوتیکی خود بسط داده است. من با کار آن نویسندهای که نام برده اید و گفته اید که قرآن را تفسیر هرمنوتیکی میکند، آشنا نیستم.
د. آ.
سلام آقای آشوری
می خواستم نظر شما رو در باره “خدا مرده است” نیچه بدانم. آیا به نظر شما منظور نیچه از این عبارت مرگ خدای مابعدالطبیعی بوده یا مرگ خدای روانشناختی ؟ اصلا مرگ خدای مابعدالطبیعی معنی دار است؟ ممنون می شوم اگر پاسخ بفرمایید.
جنابِ سها
“خدای مابعدالطبیعی”، اگر که وجود داشته باشد، باید همان صفاتی را داشته باشد که به او نسبت می دهند، یا او خود در باره ی خود می گوید، از جمله “حیٌ لایموت”. پس این خدایی که مرده یک خدای تاریخی ست که از دل تاریخ فرهنگ بیرون آمده و زاده ی خیال انسانی ست (به گفته ی شما، خدای روان شناختی ست) و روزگار-اش با دگرگون شدنِ نگاهِ انسان به هستی، سر آمده است. ولی برای نیچه خدایی جز همین خداییِِ تاریخی نیست.
د. آ.
برای من بسیار جالب بود که از شما راجع به علی آشوری بخوانم که یکی از تنها متفکرین این شهر ما، سن دیگو، است. علی آشوری بسیار ایده های جالبی راجع به استفاده کردن از کردی برای ساختن واژه های نو در فارسی دارد. حالا که این مقاله را خواندم باید بروم تلفنش را پیدا کنم که من هم یک چهار سالی است که او را ندیده ام و از قضا روزی که خانه اش رفته بودم به من گفت که داریوش آشوری هم خانه ما آمده بود و داستان هویت فامیلی شما را هم گفت. از راه ایشان من هم دریافتم که احتمالا یک ریشه های لری هم شاید داشته باشم چراکه پدرم مال شهر بابک است و مادرم از اردستان.
با سپاس
بسم الله الرحمن الرحیم. سلام علیکم. منظورم همین کامنت مورخ 25 مهر بود. گویا با خیلی تاخیر چاپ کرده اید. به هر حال اگر اخلاق شما حذف نکردن کامنتها است، من درودم را تقدیم شما می کنم. با احترام و ادعیه.
آقای سید محمدی عزیز
به گمان ام با من موافق باشید که هر حرفی را به عنوان “کامنت” و نظر نمی شود پذیرفت و روی وبلاگ گذاشت. گاهی مهمل های عجیبی می رسد و یا گاهی دوستان نادیده نوازش های دوستانه ای می کنند که من همه شان را روی وبلاگ نمی گذارم. اما نظر شما برای من محترم است اگرچه با آن موافق نباشم. برخی کامنت ها می روند در سوراخی به نامِ “جانک کامنت” . دوست ارجمند ام داریوش محمدپور به تازگی مرا متوجه این داستان کرد. پیام پیشین شما هم به آن جا رفته بود و بر اثر ناشیگری من از دست رفت. باید ببخشید.
د.آ.
درود بر شما که ما را هم از ابهام به در آوردی.من اهل کرمانشاهم و کرد.راستی قبل از اینکه بدانم شما اهل قزوین هستید گمان میکردم که کرد باشید.چون امثال چهره شما را در کرمانشاه فراوان دیده ام.
راستی من روح مرحوم آشیخ مهدی نیستم ها!!! یک وقت سوئ تفاهم نشود
پیروز باشید.
آقاي آشوري نازينين
نخست، فراواني ِ سپاس، براي اين متن ِ نغز و ظريف و خوش قالب
و ديگر، يك سوأل: در نگارش و برساختن ِواژه ها ي مركب يا تركيب هاي مشتق و همينطورها…چه وقت مي بايست از خط فاصله(-)بين ِ تكواژها يا واژه ها و پسوندها استفاده كنيم، وچه وقت از نشانه و علامت جزم( يا سكون)؟
في المثل : “نهان-جاي” يا نهانْ جاي؟
واز همين دست تركيب ها.
اساساً قاعده و اسلوبي هستو برساخته شده درچنين مواردي؟!
بي وقفه دوستتان دارم و نوشته هاتان برايم عزيز و همواره پراهميت.
دوست ارجمند، برای موارد کاربردِ تیره در ترکیب های فارسی به مقاله ای در بابِ خط فارسی در کتاب “بازاندیشی زبانِ فارسی” از من، مراجعه کنید.
د. آ.
درود بر مرد بزرگ ایران.
وقتی خواندم که ترک تبار هستید،شاد شدم که یک ترک تبار زبان بی در و پیکر پارسی را جان می بخشد،چرا که من نیز ترک تبارم .
شما مرد بزرگ من در ایران هستید. مطمعن باشید که من اهل تعارف نیستم.
سوالاتی از شما داشتم.در مورد دو کتابی که از دسترس من خارج است اطلاعات میخواستم که اول اینکه از کدام انتشارات است و دوم اینکه اگر از تهران میتوان آنها را تهیه کرد…از کجا؟؟
یکی آرمان شهر تامس مور و دیگری شهریا ماکیاولی.
دیگر اینکه در سایتها به دنبال عکسی از شما بودم که ناکام ماندم. اگر عکسی از خودتان برایم بفرستید شاد خواهم شد.
” آن که دوست را خواهان است باید در راه اش جنگ برپا کردن را نیز بخواهد. و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت.”
دوست ارجمند. پیش از هر چیز از لطف شما سپاس گزار ام. مطلب مرا در همین وبلاگ با عنوانِ “من از کدام قوم – و- قبیله ام” دیده اید. در آن جا گفته ام که من در اصل از یک تبار کرد ام. اما، گذشته از نسب، ترک و آذربایجانی هم هستم: “نیمی م ز ترکستان، نیمی م ز فرغانه!” من مازندرانی و گیلک و بلوچ و عربِ خوزستانی هم هستم، زیرا ایرانی ام. و با همه ی آن ها، در یک پهنه ی جغرافیایی و فرهنگی بسیار گسترده خویشاوند ام و تاریخ و فرهنگ مشترک دارم و می خواهم همچنان داشته باشم. و بیفزایم که افغانی و تاجیک هم هستم. دعوای ترک و فارس را رها کنیم و در پی راه حل خردمندانه برای آن باشیم. من هم هوادارِ آن ام که حقوق فرهنگی و زبانی همه ی قوم ها در این واحدِ سیاسی باید رعایت شود و فرهنگ ها و زبان های قومی، در جوارِ زبانِ مشترک ملی، نگهبانی و تقویت شوند.
در مورد دو کتابِ شهریار و آرمان شهر باید بگویم که سالیانی ست به چاپ نرسیده اند و در دسترس نیستند. به گمان ام باید از کتاب فروشی های دست دوم خرید.
با درود
د. آ.
درود بر مرد بزرگ ایران.
انگار که منظور مرا اشتباه برداشت کرده اید یا به دیگر سخن اینکه من از رساندن نظرم ناتوان بوده ام. من نه طرفدار اینم و نه آن. طرفدار حقم. از همه لحاظ.دعوایی با هیچکس هم ندارم .البته دیگر حوصله ای برای دعوا و بحث و جدل در ایران زمین شمایان نمانده. منظورم این بود که چرا یکی ازهمان پارسی زبانان پرمدعا توانایی چنین کاری را ندارد (یعنی جان بخشیدن به زبان شیرینشان). آرزو میکنم کاش در نقطه ی دیگری از جهان غیر از ایران به دنیا می آمدم تا دیگر نپادم آش شعله قلمکاری از ترک و عرب و پارس و کرد و مازندرانی و گیلک و بلوچ و افغانی و تاجیک نبودم.شاید یک فرانسوی اصیل. همچون مارسل پروست.
سخن را کوتاه میکنم. از شما عکسی خواسته بودم.اگر در توان دارید برایم بفرستید. متشکرم
سلام آقای آشوری
امیدوار ام اگر وقت داشتید مصاحبه تان را با گنجی (در کتاب سنت و…) در این جا بگذارید
سپاس
درود.
آقای دکتر آشوری
خیلی زمان می گذرد از آن هنگام که این جستار کوتاه شما را به صورت کاملاً اتفاقی و در یکی از وبگردی های شبانه ام خوانده ام.
به عنوان کسی که همیشه و در اولین رویارویی با مسائل اینطور برداشت می کند که آن مساله تنها به خودش تعلق دارد، باید به جرات بگویم، شما بایادداشتتان ابهام یکی از مسائل بزرگ زندگی مرا برطرف کرده اید. مسئله ای که در تمام دوران تحصیل بارها و بارها از من پرسیده شده بود، اما با یک “نمی دانم ساده و بی قیمت” کنارش گذاشته بودم؛ و حالا، به عنوان کسی که پاسخی منطقی برای خودش و دیگران یافته است، یادداشت شما را با افتخار به دوستانم هدیه می دهم.
خوشحالم از همنامی با شخصی که در تمام دوران دانشجویی ام و حتا پس از آن، دید روشنی از زبان و قدرت نفوذ آن بر مردم و بر عکس بر خودم، به من بخشیده است.
پاینده باشید.
— محبوبه خانم، حل این معما برای من هم آسایش بخش بود.
شاد باشید
استاد!
به تازگی کتاب ِ «شهریار» ِ ماکیاوللی برگردان ِ داریوش ِ آشوری را در پیشخوان ِ انتشارات ِ اگاه (آگه)، با ریخت-و-رویي تر-و-تمییز دیده ولی نخریده ام! بیگمان از چند-و-چون ِ نشر ِ تازهیِ آن که چاپ ِ نمایشگاه ِ کتاب ِ پارسال هم بود آگاه اید. این نشر با آنچه در «کتابهایِ دست ِ دوٓم» نشانی میدهید برابری میکند؟
(گویا «آگاه» یکي، دو سالي ست جایي در نمایشگاه ِ تهران ندارد!)
—
بابت ِ اجازهاي که برایِ بازنشر ِ یادداشتهاتان در وبلاگام داده اید، سپاسگذار ام
— در سطر چهارم نفهمیدم چه میخواهید بگویید.
د. آ.