سرويراستار: حسنِ انوري
ناشر: انتشاراتِ سخن
تهران، ۱۳۸۱
در ۸ جلد
ورودِ فرهنگِ بزرگِ سخن را به بازارِ کتاب در ايران ميبايد رويدادی تازه و بااهميّت در زمينهی نشرِ فرهنگ در زبانِ فارسی دانست. در فاصلهی حدودِ چهل سال پس از نشرِ فرهنگِ معين کوششهايی در زمينهی فرهنگنويسی به روشِ علميتر و مدرنتر به فارسی شده است، امّا در اندازههای کوچکترِ يک جلدي، که به گمانام فرهنگِ فارسی امروز بهترين و از نظرِ روش استوارترينِ آنها باشد. از اين کوششهای تازهتر، امّا در مقياسِ کوچک، که بگذريم، فرهنگهای فارسی تاکنون فرهنگهايی بوده اند در اساس ادبي، به سبك و روشِ فرهنگهای قديمي، برای معنا کردنِ لغتهای متنهای شعر و نثرِ کهن و، بنا بر اين، با ديدِ اديبانه به دستِ اديبان تآليف ميشده اند. اين ديدگاهِ اديبانه ناگزير سخت سنتپرست است و گذشته گرا و كمـوـبيش بيگانه با نوآوری و بازانديشی و سنجشگري، و اى بسا دشمنِ آن. بخشِ عمدهی کوششهای ما در زمينهی فرهنگنويسی تاكنون چيزی نبوده است مگر رونويسی فرهنگها و کتابهای پيشين و افزودنِ چيزهايی بر آنها، بىآن كه حسابـوـكتاب و منطق و سامانی درست در كار باشد. به همين دليل، فرهنگنويسی ما هنوز چنان كه بايد بهرهای از دستآوردهای اين فن در جهانِِ مدرن نبرده است. عاليترين نمونهی آن لغتنامهی دهخدا ست، بزرگترين دست آوردِ ما در اين زمينه در قرنِ اخير. بيروشي، و در نتيجه، بيتناسبی مَدخَلها و بيحسابـوـکتابيشان، درازی و کوتاهی مطالب برحسبِ ميزانِ دانش يا ذوق و سليقهی نويسندهی آن، درازنفسىها و قلمفرساييها به سبك نگارشِ ديرينه، يا جدّی نگرفتنِ كار و ”وَجَبي“نوشتنها، سببِ سياه شدنِ بيهودهی هزاران صفحه در لغتنامهی دهخدا و دستِ کم صدها صفحه در فرهنگِ معين شده است، كه خريدار ناچار ميبايد غرامتِ آن را بپردازد و جورِ اينهمه كاغذِ بىهوده سياه شده را بكشد. حال بگذريم از فاجعههايی که بيسوادی و بيمسئوليتىِِِ برخی مؤلّفان بر سرِ برخی مقالات يا قسمتهايی از اين فرهنگها آورده است. (با اين همه، در همين کارها هم بايد سپاسگزارِ همتِ دانشوران و مردانِ بزرگی همچون علياكبرِ دهخدا و محمدِ معين باشيم که با همه تنگناها و دشواريها پايهگذارِ پروژههايی چنين بزرگ بوده اند؛ و نيز سپاسگزارِ دانشورانی که اين پروژهها را در حدِّ توانايی خود و امکاناتِ علمی و مادّی و اخلاقی جامعهی ما دنبال کردند و به ثمر رساندند.)
و امّا، نخستين امتيازِ يزرگِ فرهنگِ سخن نسبت به فرهنگهاىِ كلانِ پيشين، برخوردارىِ نسبىِ آن از روش است. در اين اثرِ پرحجمِ هشت جلدي، كوشيده اند به تماميتِ آن به عنوانِ يک کارِ بههمپيوسته بنگرند؛ نگرشی كه رعايتِ تناسبِ مدخلها و گزينشِ آنها بر اساسِ منطقِ درستِ فرهنگنويسی و گنجايشِ چنين پروژهاي، و نيز كوشش در جهتِ يکدستی روش در تعريفها را ميطلبد. فرهنگِ سخن ميکوشد از نگاهِ سنّتی اديبانه به فرهنگنويسی فاصله بگيرد و از دستآوردهای فرهنگنويسی مدرن در زبانهای اروپايی در حدِّ امكان الگوبرداری کند. ازاينرو، مىتوان گفت كه از همه نظر گامِ بلندی از فرهنگ معين پيشتر است و جانشينی ست بسيار بهتر و کاراتر برای آن.
يکی از مزيتهای بزرگِ اين فرهنگ نسبت به همهی فرهنگهای پيشين جامعيتِ آن است. اگرچه در درامدِ فرهنگ آماری از مدخلها و زيرمدخلهاىِ آن داده نشده است، با مروری بر آن ميتوان گفت که اکنون بدنهی اصلی واژگانِِ زبانِ فارسی را در اين فرهنگ در اختيار داريم؛ از واژگانِ مهمترين متنهای ادبی کلاسيک تا ادبياتِ مدرن، از زبانمايهىِ عاميانه تا علمى. يکی از جنبههای مهمِ اين کار گنجاندنِ بخش عمدهای از واژگانِ نوينِ فارسی در حوزهىِ عـلـومِ انسانی و طبيعي، چه نوساخته چه وامگرفته از زبانهای اروپايي، با گزيـنـشِ كمـوـبيش سـنجـيـدهىِ آنها ست. همچنين، كمـوـبيش تمامی تعبيرها و اصطلاحهاىِ ادبی و گفتارىِ مربوط به يك مدخل در آن گنجانده شده است، كه از دستآوردهاى اساسی اين فرهنگ است. سيستمِ آوانگارىِِ دقيق و زبانِ روشن و امروزى در شرحِ بخشِ عمدهىِ مدخلها، از ديگر سرامدگىهاىِ آن است. آنچه بر حُسنِ اين فرهنگ می افزايد استفاده از امکاناتِ کامپيوتر برای حروفچينی و صفحهبندی ست که آن را آراسته و چشمنواز کرده است.
اين دستآوردِ ارزنده را به دوستِ ارجمند ام دکتر حسنِ انوري، سرويراستارِ پروژه، و ناشرِ آن، آقای علی اصغرِ علمي، تبريک ميگويم. من خود يك لغتنامهنويسِ و دانشنامهنويسِ حرفهاى، امّا تجربى، ام و در چند پروژهىِ بزرگ مانندِ دايرةالمعارفِ فارسى و دانشنامهىِ ايرانيكا در دانشگاهِ كلمبياىِ نيويورك، و نيز چند سال در مؤسسهی لغتنامهی دهخدا كار كرده ام و در تأليفِ لغتنامهی فارسي—کارِ جديدِ آن مؤسسه پس از لغتنامهی دهخدا—شرکت داشته ام. افزون بر آن، با کارِ واژهشناسی و واژهنامهها سروکارِ دايمی دارم. بنا بر اين، مىتوانم گفت كه هم از چندـوـچونِ چنين پروژهای و هم دشواريهای بزرگِ انجامِ آن ، بهويژه در شرايطِ كنونى، با خبر ام. ميتوان گمان كرد كه برای سازمان دادنِ چنين کاری و فراهم آوردنِ امکاناتِ علمى و مالی و انسانی برای آن، ويراستار و ناشر چه بارِ گرانی را کشيده اند. يکی از شگفتيهای اين کار اين است که در ظرفِ زمانی بهراستی کوتاهي—حدودِ هشت سال— کار به پايان رسيده است. در اين جا باز بايد همتِ ناشر را ستود که با خطرپذيری سرمايهی کلانی را در شرايطِ نابسامانی اقتصادی و فشارِ توّرمی صرفِ اين کارسالاری (entrepreneurship) کرده است.
در شرحِ هنرهای اين فرهنگ بيش از اينها ميتوان گفت. امّا، به دليلِ ارزندگی و اهميّتِ آن، و از آن جا كه اين فرهنگ مايهىِ آن را دارد كه پايهای باشد برای فرهنگنويسىِ مدرن در زبانِ فارسى، بازبينىِ سنجشگرانهای از آن كرده ام. اكنون برخی ضعفهای ساختارى و نمونههايی از خطاهای موردی آن را برمىشمارم، به اميدِ آنكه در ويرايشهاىِ ديگرِ آن به كار آيد؛ و نيز درامدی باشد بر سنجشگرىِ فنِّ لغتنامهنويسی در زبانِ فارسى براىِ بهبود بخشيدنِ آن از نظرِ نگرش و روش.
همچنان که در موردِ فرهنگِ هزاره (انگليسي–فارسي، تأليفِ دکتر حقشناس و همکاران) نوشته بودم، فرهنگِ سخن را نيز از برخی ضعفهای ديرينهی فرهنگهای فارسي—يا ميتوانيم بگوييم، ضعفها و بيماريهای “ژنتيکِ” آنها– خالی نميبينم. فرهنگِ هزاره و فرهنگِ سخن هر دو، البته از دستآوردهاىِ ارزندهىِ روزگارِ ما هستند، امّا آن ضعفها و بيماريهای ارثي، به دليلِ ريشهدار بودن و ديرينگيشان، چنان با تمامىِ جهانِ ذهنيّتِ ما و عالمِ فرهنگِ ما درآميخته اند و در رگـوـريشهىِ آن پنهان اند كه به آسانی نمىتوان آنها را شناخت و بر آنها غلبه کرد، بلکه چيرگی بر آنها زمانِ دراز و نگرشِ سنجشگرانهی جدّی و وجدانِ بيپروای سختگيرِ علمی مدرن ميطلبد، از آن دست که شايد يکتن در ميانِ ما بيش از هر کسِ ديگر داشت: مرادـام استادِ بزرگ غلامحسينِ مصاحب، ويراستارِ دايرةالمعارفِ فارسی ست. فرهنگِ سخن، نسبت به فرهنگهای کلانِ پيشين، از نظرِِ گردآوری و تدوينِ واژگان با روشِ درست وسنجيده گامهای بلندی به جلو برداشته است، امّا، از جنبههاىِ ديگر هنوز نيازمندِ بازبينی و پرورشِ دوباره و چندباره است. عمدهترين مسائلِ آن، به نظرِ من، كمبودِ باريکبينی منطقی و تحليلی در کارِ تعريفِ واژهها، بهويژه در حوزهىِ واژگانِ علمى و فنّى و نظرى، و نيز ناپروردگی و خامى و گاه پريشانىِ زبانِ آنها ست، كه ميراثِ بدِ نثرنويسىِ ما در كل و فرهنگنويسىِ ما ست، بهويژه.
يک نکتهی مهمِ ديگر ضرورتِ بازنگرىِ معناها و تعريفهايی ست که فرهنگهای پيشين از واژهها داده اند و در اين فرهنگ نيز بسياری از آنها تکرار شده است. با آوردنِ نمونههايی نشان خواهم داد كه بخشِ عمدهىِ آنها نيازمندِ بازبينی و دوبارهانديشی ست، زيرا در آنها مواردِ غلطخوانی متنها و نيز شاهدهاىِ شعرى (در فرهنگهاىِ سنّتی تنها از شعر براىِ واژهها شاهد مىآوردند) و دستـوـپا شكسته، بىدقّت، و حتّا نادرست معنا کردنشان، کم نيست.
اكنون بپردازيم به برخی نكتههاىِ سنجشگرانه در بابِ اين فرهنگ.
۱. مسئلهىِِ تعريفها
تعريفِ واژهنامهاى بايد داراىِ اين ويژگىها باشد: يكم، روشنى و سادگی و زودفهم بودن؛ دوّم، كوتاه و فشرده بودن تا جاىِ ممكن؛ و سوّمين، امّا نه كماهميّتترين و آخرين، دقّتِ منطقى و تحليلىِ تعريف، بهويژه در موردِ واژگانِ فنّى و علمى ست، كه جايی براىِِ هيچگونه ابهام يا تناقض يا نارسايی بازنگذارد. مىتوان گفت كه بزرگترين ضعف و نارسايىِ فرهنگهای فارسى تاكنون همين نارسايىِ تعريفها بر اثرِ ضعفِ ذهنيّتِ منطقى و تحليلى در ميانِ ما ست. من بىآنكه خواسته باشم از شأن و حرمتِ فرهنگنويسانِمان كاسته باشم— كه مردمانِ زحمتكشِ بىچشمداشتی هستند سزاوارِ همه گونه احترام و بزرگداشت— براىِ رعايتِ شأن علم و ضرورتِ كار و انديشهىِ علمىِ مدرن، مىخواهم اين نكته را بگويم كه كموبيش تمامىِ آنچه از فرهنگهاىِ كهن در لغتنامههاىِ ما نقل مىشود يا هرآنچه به دستِ فرهنگنويسانِ ما در اين روزگارِ اخير نوشته شده است، از نظرِ منطقى و تحليلى و نيز شيوهىِ بيانى نيازمندِ بازبينی و درنگِ دوباره و چندباره است. فرهنگِ سخن نيز، با همه كوششی كه در آن برای جبرانِ كمبودها و ضعفهاىِ فرهنگنويسىِ سنّتىِ ما شده است، يا به دليلِ نقلِ ناسنجيدهىِ تعريفها از فرهنگهای گذشته يا كمتجربگىِ برخی همكارانِ آن در كارِ تعريف، يا ترجمهىِ شكستهـبستهىِ تعريفهاىِ واژگانِ نوِ علمى و فنّى از روىِ فرهنگهاىِ فرنگي، ناگزير خود نيز از اين گونه كاستىها و نادرستىها خالى نيست. البته، اين نكته را هم بايد گفت، و با تأكيدِ بسيار هم، كه از آن جا كه در فرهنگنويسىِ ما تاكنون رسم دادنِ مترادفهاىِ معنايىِ واژهها بوده است نه تعريفِ آنها با در نظر داشتنِ حدّ و رسمِ معنايىشان، ناگزير فرهنگنويسىِ ما كارِ ناكردهىِ عظيمی در پيشِ رو دارد و فرهنگِ سخن، با همه ايرادهايی كه مىتوان در موردِ تعريفهاىِ آن برشمرد، نخستين گام بلند در اين راه است. من نمونههايی از اين موارد را— چه از واژگانِ ادبی و عمومى چه علمى و فنّى، ذكر مىكنم— با اين اميد كه نه از ارجِ اين فرهنگ، و رنجِ گرانی كه بر سرِ آن بردهاند، بكاهد، بلكه به بهبودِ آن در آينده ياری دهد.
الف. واژگانِ ادبی و عمومي:
■ در موردِ آمرزش و آمرزيدن ”بخشايشِ گناه يا هر خطاى ديگر“ كافی نيست و بايد ”از سوىِ خدا“ به آن افزوده شود، چنان كه در فرهنگِ معين نيز آمده است. زيرا آمرزيدن و آمرزگارى كار و صفتِ خداست نه بشر. ”يا هر خطاىِ ديگر“ هم زائد است. زيرا خدا، از ديدگاهِ ديني، تنها با ”گناهانِ“ بشر كار دارد نه با ”هر خطاىِ ديگر“، براىِ مثال، خطا در بازى يا در نوشتن يا در رانندگي.
■ آن را ”نوعی زيبايىِ پنهان (؟) در بعضی افراد“ معنا كرده اند ”كه درك كردنی ست، امّا قابلِ توصيف نيست“. اين تعريف بازنويسی ست از تعريفِ فرهنگِ معين از آن. ميتوان اين گونه تعريف كرد: ويژگىهاىِ شخصيّتى و رفتارىِ دلنشين كه جاذبهىِ خاصّی به كسی مىبخشد: بندهىِ طلعتِ آن باش كه آنی دارد.
■ آنتنِ روىِ تور: ”در واليبال، هر يك از ميلههاىِ عمودى كه در طرفينِ تور نصب مىشود و لرزشِ آن خطاىِ لمسِ تورِ بازيكنان را نشان ميدهد.“ ”خطاىِ لمسِ تورِ بازيكنان“ بهويژه بسيار ناهموار است. اين تعريف را مىشود به اين صورت سادهتر و كوتاهتر كرد: در بازی واليبال، هر يك از دو ميلهىِ لرزنده در دو سوىِ تورِ بازى كه لرزشِ آن نشانهىِ خطاىِ بازيكن — خوردنِ دست به تور— است.
■ آنتنِ مركزى: ”نوعی آنتن، كه به جاىِ چندين آنتنِ مجزا، در روىِ بامِ مجتمعهای آپارتمانی نصب ميشود و همهء واحدهاىِ مجتمع از راهِ پريزِ مخصوص از آن استفاده ميكنند.“ اين تعريف زيادهگويى دارد. مىتوان آن را اين گونه سادهتر و كوتاهتر كرد: آنتنِ تلويزيونىِ مشترك براىِ همهىِ آپارتمانها در يك مجتمعِ مسكونى، كه معمولاً روىِ بامِ ساختمان نصب ميشود.
■ آنتولوژى: ”مجموعهای شاملِ گزيدههايی از شعر، داستان، يا نمايشنامه.“ ميتوان آن را روشنتر تعريف كرد: كتابی شاملِ گزيدهای از آثارِ ادبی به شعر يا به نثر يا هر دو، بهويژه از چندين شاعر يا نويسنده.
مثالی هم كه براىِ آن آورده اند بىهوده است و هيچ كمكی به فهمِ معناىِ اين لغت نميكند: ”دارد يك آنتولوژى چاپ ميكند.“ بهتر بود مترادفِ فارسی آن يعنی ”جُنگ“ هم ذكر ميشد و يا تعريفِ آنتولوژى از اساس به جُنگ ارجاع مىشد.
■ تعريفِ اذان نارسا و نادرست است: ”الفاظِ مخصوصی به زبانِ عربی كه پيش از نماز و نيز (؟) براى دعوت مسلمانان به برپايی نماز، خوانده مىشود.“ بهويژه آن “ونيز” كار را بسيار خراب ميكند، زيرا اذان گفتن، در اساس، كاری جز فراخواندنِ مسلمانان به نماز نيست، اگرچه در مواردِ ديگری نيز اذان گفته مىشود. مىتوان آن را چنين تعريف كرد: فراخواندنِِ مسلمانانِ يك محل به نماز به آوازِ بلند، با اداىِ عبارتهايی خاص به زبانِ عربي. اذان را در شهرها معمولأ شخصی به نامِ مؤذّن از گلدستهىِ مسجد به آوازِ خوش مىگويد. بانگِ نماز؛ گلبانگ. براىِ اعلامِ برخی خبرها، مانندِ تولدِّ كودك، يا در گوشِ نوزاد نيز اذان مىگويند. نيز ← اقامه.
■ استادِ ازل، ذيلِ استاد، بهسادگى به معناىِ ”خداوند“ نيست، بلكه به معناىِ ”آموزگارِ ازلى“ ست كه، به روايتِ قرآن، همهى اسماء را به آدم آموخته است: ”آنچه استادِ ازل گفت ’بگو!‘ مىگويم.“ (حافظ)
■ در تعريفِ استودان نوشته اند: ”محلی كه باقىماندهء استخوانهاى پوسيدهء مردگان در آن قرار داشت؛ گورستانِ زردشتىها“ تعريفِ عجيبى ست! ”باقىماندهىِ استخوانهای پوسيدهء مردگان“ اگر در اين محل ”قرار داشت“، باقيماندهىِ استخوانهای نپوسيدهشان (!) كجا ”قرار داشت“؟ گورستان جايی ست كه در آن مردگان را خاك ميكنند و گورها معمولأ نشانهای به صورتِ سنگی با نامِ مرده يا نشانهىِ ديگری دارند. آيا در استودان هم مردگان را خاك مىكنند؟ تعريفِ فرهنگِ معين از استودان بهتر و رساتر از اين است.
■ پىجويى: ”دنبالِ چيزی يا كسی گشتن يا آن را دنبال كردن؛ جست و جو كردن.“ ”آن را دنبال كردن“ در اين تعريف به ”چيزي“ برمىگردد نه به ”كسي“. افزون بر آن، شاهدهايی كه آورده اند تنها پىجويى از چيزی را گواهى مىكنند نه از كسی را. به هر حال، پىجويى معمولأ به معناىِ دنبالِ چهگونگی يا چندـوـچونِ رويدادی يا ماجرايی بودن است نه گشتن به دنبالِ اشياء، براىِ مثال، به دنبالِ كليد. بنا بر اين، پىجويى را نبايد مترادفِ سادهىِ دنبال كردن يا جستـوـجو شمرد. تعريف بايد حوزهىِ معنايىِ جزئىتر و ويژهترِ آن را روشن كند. مىتوان آن را اين گونه تعريف كرد: به دنبالِ چهگونگی يا چندـوـچونِ رويداد يا ماجرايی يا مسئلهای بودن براىِ سر در آوردن از آن يا دانستناش: پيجويی كرديم ديديم داستان چيزِ ديگری ست.
■ پيچيدگی زبان (ذيلِ پيچيدگي): اين عنوان از فرهنگِ آنندراج در لغتنامه نقل شده و از آن جا به فرهنگِ معين و، سرانجام، به فرهنگِ سخن راه يافته و آن را، بر اساسِ همان منابع، ”گرفتگی زبان، لكنتِ زبان“ معنا كرده اند. اين موردی ست نمايان از ضرورتِ درنگِ دوباره در تعريفهاىِ فرهنگهاىِ قديمي، كه اشاره كرديم. مبناىِ اين تعريف اين بيت است: ”تا هست حرفِ زلفِ تو سرداستانِ ما / پيچيدگی برون نرود از زبانِ ما“. زبان اين جا به معناىِِ گفتار و سخن است، نه اندامی در دهان كه ممكن است دچارِ لكنت شود. پيچيدگی در زبان يا گفتار يعنى تعقيد و ابهام در آن. در اين بيت بازىِ زبانىای هست ميان زلف و پيچـوـتاب و پيچيدگىِِ آن و پيچيدگىِِ زبان به معناىِِ تعقيد و ابهام در گفتار. در تفسيرِ اين بيت رابطهىِِ معناىِ استعارهاىِ زلف و سياهىِ آن را در شعرِ عرفانى نيز نمىبايد از ياد برد. معناىِ استعارهاىِ ”سياهىِ زلف“ با ابهام و تاريكىِ زبان، به معناىِ گفتار و سخن، شباهت و نسبت دارد نه با لكنتِ زبان. از ”بيرون رفتنِ پيچيدگى از زبان“ هم نمىتوان تركيبِ عطفىِ ”پيچيدگىِ زبان“ را به دست آورد و مدخلِ لغتنامهاى كرد. پيچيدگى، به نظرِ من، اين جا هم معنايی جز همان معناىِ آشنا در موردِ گفتار و سخن را ندارد.
■ تعريفِ جوراب در اين فرهنگ نمونهاىِ ست از خامى و نارسايىِ بخشِ بزرگی از تعريفها در اين فرهنگ، و در كلّ در فرهنگهاىِ ما: ”نوعى پوشش براىِ پا كه داراى انواع گوناگون ساقهكوتاه، ساقهبلند، و مانند آنها ست.“ اين ”نوعى پوشش براىِ پا“ با چارُق و كفش و چكمه و پاپيچ چه فرقی دارد؟ ”انواعِ گوناگونِ“ آن هم تنها نه بر اساسِ اندازه بلكه بر اساسِ جنسِ آنها (نخى، پشمى، نايلونى) مىتواند طبقهبندى شود. در جوارِ ساقهكوتاه و ساقهبلند هم چيزِ ديگری مانندِ ”ساقهميانه“ نداريم كه بگوييم، ”و مانندِ آنها“، بلكه، براىِ مثال، ”جورابـشلوارى“ داريم و بايد گفت، جز آنها، نه مانندِ آنها.
در تعريفِ جوراب بايد گفت: نوعی پوشاكِ بافتنى براىِ پا از جنسِ نخ يا پشم يا نايلون و مانندِ آن. نوعِ ساقهكوتاهِ آن از سرپنجه تا ميانهىِ ساق و ساقهبلندِ آن تا زيرِ زانو يا بالاىِ آن را مىپوشاند. به اين ترتيب، عنوانهاىِ فرعىِ جورابِ ساقهكوتاه و جورابِ ساقهبلند و جز آنها ضرورتی ندارد، بلكه ساقهبلند و ساقهكوتاه را بايد در رديفِ الفبايىِ خود به جوراب ارجاع كرد. امّا جورابـشلوارى بايد دارای مدخلِ جداگانه باشد با چنين تعريفي: نوعی جورابِ نايلونى، ويژهىِ زنان، شبيهِ شلوار، كه از سرپنجه تا كمر را يكسره مىپوشاند.
■ پيتزا را ”غذايي“ تعريف كرده اند ”كه از خمير مخصوص، برخی فراوردههاى گوشتى، سبزىها، پنير مخصوص، سس و مانند آنها تهيه مىشود.“ اين تعريف چند اِشكال دارد. نخست آن كه، مىتوان پرسيد ”خميرِ مخصوص“ يعنی چه؟ زيرا همه گونه خمير داريم؛ از خميرِ گچ تا خميرِ بسياری چيزهاىِ ديگر. دوّم آن كه، ”مانندِ آنها“ را براىِ چيزهايی مىتوان به كار برد كه از يك جنس باشند. گوشت و پنير و سبزى و سس در ردهىِ كلّىِ موادِ غذايی از يك نوع اند، امّا اين جا زيرردههاى گوناگون و بسيار ناهمگونی را تشكيل مىدهند. اگر بگوييم ”مانندِ آنها“، مىتوان پرسيد، مانندِ كدامها؟ مانندِ گوشت؟ يا پنير؟ يا سبزى؟ ”تهيه مىشود“ هم در پايان زائد است، زيرا بديهى ست كه هر غذايی ”تهيّه مىشود“(اين نكته در موردِ بسياري از فعلها در پايانِ تعريفها صادق است و مىتوان آنها را بهسادگى حذف كرد) . آنچه اين جا ناگفته مانده آن است كه اين غذا خام خورده مىشود يا پخته.
بارى، پيتزا را مىتوان اين گونه تعريف كرد: غذايی از اصلِ ايتاليايى. بر گِردهای خميرِ نان لايهای از سسِ گوجهفرنگی و پنير مىمالند و معمولأ بُرشهايی از سوسيس يا گوشتِ ماهى، و نيز قارچ و فلفلِ سبز يا سرخ، و سبزىهايی مانندِ آنها، را بر آن مىافزايند و در تنورِ چوبى يا برقى مىپزند.
■ تعريفِ حاضرـغايب (تيرهىِ وصل از من است. د. آ.): ”خواندن اسامی افراد در يك جمع براى تعيين تعداد غايبان“، دقيق نيست، زيرا شيوههاىِ ديگری جز ”خواندنِ اسامى افراد“ براىِ حاضرغايب كردن هست، از جمله اين كه يكايكِ حاضران نامِ خود را در دفتری (دفترِ حضوروغياب) بنويسند يا بر تكّه كاغذي، و به اداره كنندهىِ جمع بدهند. بنا براين، حاضرـغايب را اين گونه تعريف مىتوان كرد: صورتبردارى از حاضران و غايبانِ يك گروه كه بنا ست براىِ انجامِ كارى يا وظيفهای در جايی حاضر شوند، با خواندنِ نامِشان به صداىِِ بلند يا امضاىِ يك دفتر، و جز آنها.
■ در اين فرهنگ واژهها و تعبيرها و اصطلاحاتِ بسياری از متنهاىِ كهن و نو آمده كه در لغتنامهىِ دهخدا يا فرهنگِ معين ديده نمىشود و اين نكته بر سودمندىِ آن نسبت به فرهنگهاىِ گذشته مىافزايد. امّا در موردِ برداشتی كه از معناىِ آنها شده است گهگاه درنگی دوباره ضروری ست. مثال: ذيلِ الاغ (معناىِ شمارهىِ ۳) آورده اند، ”هر نوع مركبي، بهويژه اسب“ با اين شاهد از حبيبالسير: ”هر ايلچی كه در راه… به گلهء اسبی رسيدى…الاغ گرفته، سوار شدى.“ و ذيلِ الاغ گرفتن آمده است: ”چهارپايان را براىِ بيگارى بردن“، با شاهدى از جوينى. پس ”الاغ گرفته“ در شاهدِ بالا هم مىبايد از همين ”الاغ گرفتن“ باشد و به همان معنا، يعنى، به بيگارى گرفتن. معناىِ ”هرگونه مركبي، بهويژه اسب“ از آن برنمىآيد.
مثالِ ديگری براىِ موردِ بالا معناىِ (شمارهىِ ۳) ”خوشاندام و زيبا“ براىِ جسيم است، بر اساسِ اين بيت از سنايي: ”آن گه فروبرد به زمين بىجنايتي/ اين قامتِ مقوّم و جسمِ جسيمِ ما“. اگر شاهدِ روشنی براىِ جسيم به معناىِ خوشاندام و زيبا در دست نباشد، در اين بيتِ سنايى هم معنايی جز همان معناىِ شمارهىِ ۲ ندارد، يعنی ”تنومند يا درشت“.
موردِ ديگری از آن ذيلِ بىوطن ( شمارهىِ ۲) ديده ميشود كه آن را ”دورافتاده از ديار و زادگاهِ خود“ معنا كرده اند، با استناد به اين بيتِ مولوى: ”آن كه سرسبزىِ خاك است و گهربخشِ فلك / چاشنىبخشِ وطنها ست، اگر بىوطن است“. به نظر مىرسد كه به دليلِ بدفهمىِ اين بيت چنان معنايی به بىوطن داده شده است. در نيمبيتِ دوّم ”اگر بىوطن است“ را، به نظرِ من، بايد به معناىِ ”اگرچه بىوطن است“ گرفت. اين غزل را در ديوانِ شمس (تصحيحِ فروزانفر، نشرِ سيماىِ دانش، تهران ۱۳۷۸) نيافتم. بارى، اگر اين بيت از مولوى باشد، با توجّه به روحِ كلّىِ شعر او و فضاىِ معنايىِ آن، مراد از ”بىوطن“ای كه مايهىِ ”سرسبزىِ خاك“ است، نمىبايد كسی جز”جانِ جهان“ يا خدا باشد، كه، بر اساسِ همان بيت، ”چاشنىبخشِ وطنها ست“، امّا خود ”بىوطن“ است. وطن را در اين بيت، بر اساسِ اين برداشت، بايد به معناىِ جا ـوـمكان، و بىوطن را به معناىِ بىجا ـوـمكان گرفت.
همچنين، آكنده (شمارهىِ ۲) را ”فربه و چاق“ معنا كرده اند، به استنادِ اين شاهد از ذخيرهىِ خوارزمشاهي: ”رنگِ روىِ او سرخ باشد و عضلههاىِ او آكنده باشد.“ فربهى و چاقى بر اثرِ جمع شدنِ چربى در بدن است. آكنده را اين جا، در موردِ عضله، ورزيده و درشت بايد معنا كرد.
فوات، هم به معناىِ درگذشتن و فوت شدنِ كسی ست هم ازدست رفتن يا از دست دادنِ چيزي. شاهدی كه در فرهنگِ سخن براىِ معناىِ ”درگذشتن؛ فوت“ داده شده، شاهدی ست براىِ از دست رفتن: ”[حزن] المی ست نفسانى كه به واسطهء فواتِ مطلوبي…روى نمايد.“ شاهدِ ديگر براىِ آن بيتی از مولوى ست: ”هر كه در عشقِ روت غوطی خورد / ريشخندی زند به هست و فوات“، به نظر مىرسد كه وى، با آن توانايی و جسارتی كه در كاربردِ واژهها دارد، اين جا ”هستـوـفوات“ را به حالتِ يك تركيبِ عطفي، مانندِ هستـوـنيست، و به همان معنا، به كار گرفته است و معناىِ مستقلِ فوات (درگذشت، فوت) از آن نمىتوان گرفت.
ب. تِرمهاىِ علمى و فنّى:
در فرهنگِ سخن كوششِ فراوانی براىِ گردآورىِ تِرمهاىِ علمى و فنّى كرده اند، بهويژه از خلالِ كتابهاىِ درسى. ويراستارِ علمىِ اين فرهنگ نيز شرحىِ از چهگونگىِ اين كوشش و روشِ آن داده است. به هر حال، اين بخش حجمِ زيادی از اين فرهنگ را مىگيرد. امّا من در موردِ سودمندىِ آن بهنسبتِ زحمتی كه براىِ آن كشيده شده است، در ترديد ام. يكی آن كه، شك دارم در صدِ چشمگيری از مراجعهكنندگانِ به اين فرهنگ به اين بخش از آن مراجعه كنند و آنهايی كه مراجعه مىكنند نيز پاسخِ درست و روشن بگيرند. سودمندترين بخشِ اين فرهنگ و پروردهترينِ آن هنوزهمان بخشِ واژگانِ ادبى و عمومىِِ آن است. آنچه كار را در اين زمينه مشكل مىكند كمىِ تجربهىِ ما در اين زمينه از لغتنامهنويسي، ناپروردگىِ زبانِِ فارسى براىِ بيانِ مفاهيمِ علمى و فنًي، و ضعفِ كلّىِ ذهنيّتِ تحليلى در ميانِ ما ست. با اينهمه، جديّتی كه در كارِ تأليفِ فرهنگِ سخن ديده ميشود، اين اميد را ميبخشد كه اين كار اگر يك بار براىِ هميشه پايانيافته دانسته نشود، بلكه همچون فرهنگهاىِ بزرگِ فرنگى به نهادی پايدار تبديل شود و كادری باتجربه و حرفهاى اين كار را ادامه دهد، با بازبينيهاىِ پياپى و پروراندنِ زبانی دقيق و روشن و بىحشو و فشرده، سرانجام به فرهنگی دست يابيم كه بهراستی از عهدهىِ كاركردِ خود در اين زمينه برايد. البته بىانصافى ست اگر بخواهيم تمامىِ تعريفهاىِ علمى و فنّىِ اين فرهنگ را نارسا يا نادرست بدانيم. بخشِ عمدهىِ آن نيز مربوط به زمينههايی ست كه درستی يا نادرستىِ تعريفهاشان در صلاحيّتِ من نيست، و من تنها در بارهىِ شيوهىِ بيانى و منطقِ زبانىشان داوری مىتوانم كرد. در موردِ آنچه مربوط به قلمروِ آشنايىِ علمىِ من ميشود، بايد بگويم كه تعريفهاىِِ آن از مفاهيمِ علومِ انسانی و فلسفه شايد ضعيفترين بخشِ آن باشد؛ و البتّه اقرار بايد كرد كه دشوارترين بخش نيز هست.
نمونههايی از زمينههاىِ گوناگون به دست ميدهم:
■ احساس، ”درك؛ دريافت؛ آگاهى“ نه تعريفِ احساس است نه مترادفگذارىِ درست و دقيقی براىِ آن. زيرا درك و دريافت و آگاهى بيشتر عقلانى ست تا احساسى. احساس را مىتوان چنين تعريف كرد: 1. دركِ حسّى يا عاطفىِ آنى از چيزی به صورتِ گنگ يا وصفناپذير: احساس مىكردم يك چيزی كم است يا حالِ عجيبی دارم. ۲. حالتِ عاطفىِ كمابيش پايدار، همچون خشم و نفرت يا مهر، نسبت به چيزی يا كسي.
امّا، شگفتتر از آن، تعريفِ حسّ است: ”هر كدام از اعمالِ طبيعىِ جانورِ زنده (؟!) كه تأثيراتِ خارجى را با عضوِ مخصوصی دريافت مىكند (؟): حس بينايى…“ ”اعمالِ طبيعىِ جانورِ زنده“ يعنی چه؟ لابد در برابرِ ”اعمالِ غيرِ طبيعىِ جانورِ مرده“؟! و آنگاه اين ”اعمالِ طبيعى“ عضوِ مخصوصی دارند كه ”تأثيراتِ خارجى را دريافت“ مىكند؟! معناىِ سوّمِ حسّ هم جاىِ درنگ دارد: ”حركت؛ نهضت؛ جنبش“، بر اساسِ اين شاهد: ”حسی در مردم پيدا شد كه انجمن تشكيل دهند.“ حسّ در اين جا به معناىِ انگيزش يا انگيزهىِ خود به خود است، نه ….
■ يك نكتهىِ مهم، به نظرِ من، كه در اين فرهنگ رعايت نشده، اين است كه واژههاىِ نوساختهىِ فارسى كه به عنوانِ برابرنهادهىِ ترمها و واژههاىِ علمی و فلسفى و هنرى و جز آنها در زبانهاىِ فرنگى از مقالهها و كتابهاىِ فارسى گردآوری مىشوند بايد همراه با اصلِ خود در زبانِ انگليسى و فرانسه، يا آلمانی و روسی و جز آنها، آورده شوند تا راهنمايی براىِ خواننده به معناىِ اصلىِ كلمه باشد، مانندِ اقتصادگرايى= economism/économisme و انسانگرايي= humanism/humanisme. بنا براين، مىتوان پرسيد كه احساساتگرايى و احساساتگرايانه بر چه اساسی در اين فرهنگ آمده و برابر با چىست؟ با سانتيمانتاليسم؟ يا چيزی ديگر؟
■ در تعريفِ اقتصاد ميانِ كردـوـكارِ اقتصادى و علمِ مربوط به آن فرقی گذاشته نشده و تعريفِ آن هم بسيار لنگ است: ”دانشِ (؟) بررسىِ توليدِ ثروت(؟) و مصرفِ كالاها و خدمات، و سازمان دادن به ثروت(؟)، صنعت، و منابعِ ملى، و استفادهىِ بهينه از انديشهها (؟!).“ تعريفِ بهتری از آن چنين مىتواند باشد: 1. (الف) كلِّ فعاليّتها و سازـوـكارهاىِ مربوط به سازماندهىِ منابعِ طبيعی و انسانى و توليد و توزيع و مصرفِ كالاها و خدمات در يك واحدِ زيستِ اجتماعى (روستا، شهر، كشور). (ب) هر يك از ميدانهاىِ اين گونه فعاليّتها: اقتصادِ كشاورزى؛ اقتصادِ صنعتى؛ اقتصادِ نفت. ۲. علمِ مطالعهىِِ ميدانِِ فعاليّتِ اقتصادىِ انسانها در كلّ، يا در هر زمينهاي، براىِ كشفِ قوانين و سازـوـكارهاىِ آن. ۳. مطالعهىِ هر يك از زمينهها و شاخههاىِ اين گونه فعاليّت، همچون صنعت، كشاورزى، آب و برق، بانكدارى، توريسم، و جز آنها، با گردآورىِ آمار و تحليلِ آمارها بر اساسِ قوانين يا نظريّههاىِ اقتصادى، براىِ شناختِ روندها يا بهبود بخشيدن و توسعهىِ آنها. ۳. صرفِ منابعِ كمياب با صرفهجويى.
ديگرِ مدخلهاىِ ذيلِ اقتصاد هم جاىِ امّا و چونـوـچرا دارد، ازجمله اقتصادِ سياسى، اقتصادِ ملى.
■ دو نمونه از بدترين و خامترين تعريفها را ذيلِ انسانشناس و انسانشناسى ميتوان ديد:
انسانشناس: ”داراىِ دانشهاىِ لازم (؟!) براىِ شناخت ماهيت انسان و جهات گوناگون شخصيت او (؟).“
انسانشناسى: ”شناخت ماهيت انسان و جنبههای مختلف شخصيت او (؟) از طريق دانشهاى لازم (؟!).“ شك نيست كه براىِ شناختِ هر چيزی ”دانشهاىِ لازم“ لازم اند و نيازی به يادآورىِ آنها نيست! ”شناختِ ماهيّت“ هم مربوط به فلسفه مىشود و ”جنبههاىِ مختلفِ شخصيت“ هم مربوط به روانشناسى. ”انسانشناسي“ اين جا چه كاره است؟
انسانشناسى را مىتوان اين گونه تعريف كرد: [برابرنهادهى.-logy ِ [Fr. anthropologie/Engشناختِ انسان از ديدگاهِ دينى، عرفانى، فلسفى، و علمى. انسانشناسی دينى و عرفاني، در دينهاىِ يكتاپرست، انسان را از جهتِ نسبتِ او با خدا و جايگاهِ او در دستگاهِ آفرينش، بر اساسِ تفسير و تأويلِ كتابِ آسماني، در مبحثِ الاهيّات يا عرفانِ نظرى، بررسی ميكند. موضوعِ انسانشناسىِ فلسفى شناختِ نسبتِ انسان با كلِّ هستى و جايگاهِ وی در آن است، از جهتِ ويژگىهايی كه انسان را از حيوان جدا مىكند، يعنى خردوَرزی و سخنگويى. انسانشناسىِ علمی به مطالعهىِ ويژگىهاىِ جسمانىِ انسان، به عنوانِ نوعی از حيوان، و ويژگىهاىِ اجتماعىـفرهنگىِ او به عنوانِ شكلِ ويژهىِ زيستِ انسانى در طبيعت، مىپردازد. زمينههاىِ اصلىِ انسانشناسىِ علمى مطالعهىِ ويژگىها و ناهمگونىهاىِ جسمانىِ گروههاىِ گوناگونِ قومى، قبيلهاى، و نژادى (انسانشناسىِ جسماني)، ويژگىها و ناهمگونىهاىِ فرهنگىشان (انسانشناسىِ فرهنگى)، و نيز مطالعهىِ تاريخىِ پيدايشِِ نوعِ انسان از تكاملِ ميمونهاىِ آدمسان (hominid) و چهگونگىِ تكوينِ فرهنگِ انسانى (پارينشناسىِ انساني) ست. انسانشناسىِ علمى با ديگر شاخههاىِ علومِ اجتماعى و انسانى، مانندِ اقتصاد، جامعهشناسى، زبانشناسى، و هنرشناسى، زمينههاىِ مشتركِ مطالعه دارد. نيز← قومشناسي؛ مردمشناسى.
■ در تعريفِ رواقى گفته اند، ”گروهی از فلاسفهىِ قديمِ يونان كه در يكی از (؟) رواقهاى شهرِ آتن، فلسفهى خود را تعليم مىدادندهاند.“ اين مىتواند تعريفی براىِ رواقيان باشد نه رواقى. رواقى را بهتر است چنين تعريف كنيم: اهلِ رواق؛ رواقنشين. عنوانی ست براىِ مكتبی از فلسفهىِ يونانى كه آموزگارانِ آن فلسفهىِ خود را در زيرِ رواقها آموزش مىدادند: حكمتِ/فلسفهىِ رواقى. ايشان و مكتبشان بر روىِ هم رواقيان و رواقيّون ناميده شده اند.
■ تعريفِ زيربنا هم بسيار نارسا و بىمنطق به نظر مىرسد: ”1. (ساختمان) مساحت فضای قابل استفادهء (؟) هر واحد مسكونی (؟)“ يعنى با اين تعريف—اگر بشود نامِ ”تعريف“ بر آن گذاشت— مفهومِ زيربنا شاملِ ”واحدِ غيرِ مسكونى“، مثلِ ساختمانِ يك اداره يا سينما، نمىشود؟ ”فضاىِ قابلِ استفاده“ يعنی چه؟ به نظر مىرسد كه اين معنا و معناىِ شمارهىِ ۲ (”قسمتی از زمين [؟] كه ساختمان در آن ساخته مىشود.“) يكی باشند و هر دو به معناىِ زمينی كه بنا بر روىِ آن ساخته مىشود و مساحتِ آن همان مساحتِ زيربنايىِ ساختمان است.
”شالوده و اساسِ پديدهها“ نيز براىِ معناىِ شمارهىِ ۳ رسا و كافى نيست. مىتوان گفت: پايه و تكيهگاهِ هر روبنا (← روبنا) كه هر دگرگونى در آن سببِ دگرگونىهاىِ همساز با آن در روبنا مىشود: اقتصاد (از ديدگاهِ ماركسيستي) زيربناىِ زندگانىِ اجتماعى ست. [برابرنهادهىِ Fr./Eng. infrastructure]
■ ژرفساخت را در زبانشناسى چنين معنا كرده اند: ”سطحِ انتزاعىِ كامل از سازمانِ ساختارىِ جمله.“ اين تعريف چيزِ روشنی به دست نمىدهد. ”سطحِ انتزاعىِ كامل“ يعنی چه؟ ”سازمانِ ساختارى“ هم تركيبِ اضافی زائدی به نظر مىرسد، زيرا هر سازمانی ساختاری دارد و هر ساختاري، به معنايي، خود سازمانی ست. مىشود گفت در ”سازمانِ جمله“ يا در ”ساختارِ جمله“؛ و البته، دوّمى اين جا درخورتر است. تعريفِ روشنترِ ژرفساخت مىتواند چنين باشد: [برابرنهادهىِ Eng. deep structure](در دستورِ زبانِ گشتارى) روابطِِ منطقى و دستورى ميانِ سازههاىِ يك عبارت يا جمله كه بنيادِ معنايىِ آن است، در برابرِ روساخت.
■ زيستشناسی را ”دانش (؟) بررسى زندگى موجودات زنده“ تعريف كرده اند. از آن جا كه ”زندگىِ“ موجوداتِ مرده را نمىشود بررسى كرد، زيستشناسى ناگزير نمىتواند جز ”زندگىِ موجوداتِ زنده“ را بررسی كند! و اين عبارتِ بديهى از نظرِ منطقى، هيچ چيزی دربارهىِ زيستشناسى به ما نمىگويد.
تعريفِ آن مىتواند چنين باشد: [برابرنهادهىِ Fr. biologie/Eng. -logy] علمِ شناختِ موجوداتِ اندامگانى (اُرگانيك) از نظرِ ريخت، ساختمانِ اندامى (آناتومى)، روابط و كاركردِ اندامها (فيزيولوژى)، رفتار، و رابطه با محيط.
■ اگر باز هم بخواهيم در بابِ تعريفها اين جا و آن جا درنگى كنيم، مدخلِ فندق جاىِ درنگ بسيار دارد. البته اين بسيار خوب است كه در اين فرهنگ اوّل ميوهىِ گياه را شرح مىدهند، كه شهرتِ گياه به خاطرِ آن است، و سپس خودِ گياه را. امّا، اى كاش تعريفها هم با تأمل و دقت و ضبطـوـربطِ منطقى داده مىشد. بارى، در تعريفِ ميوهىِ فندق مىخولنيم: ”ميوهای گرد و كوچك با درونبرى (؟) به رنگِ قهوهاى مايل به زرشكی كه محتوى دانهى روغنی و خوراكى آن از اجزاى آجيل است.“ ”درونبر“ را در اين فرهنگ اينچنين تعريف كرده اند، ”بخشِ گوشتى ميوه كه دور هسته قرار دارد.“ البته جاىِ پرسش است كه ”بخشِ گوشتىِ ميوه“ چرا ”درونبر“ نام گرفته است؟ بالاتر از آن، اگر اين تعريف براىِ ”درونبر“ درست باشد، چهگونه مىتواند شاملِ فندق شود كه ”گوشت“ و هسته ندارد. و در اين تعريف مقصود از ”درونبر“ در موردِ فندق، با وصفی كه از آن كرده اند، گويا پوستهىِ چوبىِ آن است!
فندق را مىتوان اين گونه تعريف كرد: ميوهای از نوعِ خشكبار. گرد است و به نسبت كوچك. پوستهىِ چوبىِ سختِ قهوهاىرنگی مغزِ آن را در بر دارد كه دانهىِ روغنىِ سفتِ سفيدرنگی ست. پوستكنده يا پوستنكندهىِ آن را در آجيل مىريزند. شاهدِ اين مدخل هم فندقِ سوخته است، نه فندق، كه مىبايست جداگانه شرح مىشد.
در موردِ درختِ اين ميوه هم گفته اند: ”۲. گياهِ اين ميوه كه درختى است و پوست سبزرنگی ميوهءِ آن را احاطه كرده است.“ كه در واقع هيچچيز در بارهىِ آن، جز اين كه درخت است، نميگويد. پوستِ سبزرنگی ميوهء آن را احاطه كرده“، باز در بارهىِ ميوهىِ آن است، آنهم تا هنگامی كه بر درخت است و سبز است!
■ زيا را ”زنده“ معنا كرده اند و بهتر بود ”زينده“ معنا مىكردند. امّا نكتهىِ مهمتر آن است كه معناىِ علمىِ آن، برابرِ fauna، در اين فرهنگ نيامده است، همچنان كه معناىِ علمىِ گيا برابرِ flora. در اين مورد نگاه كنيد به زيا و گيا در دايرةالمعارفِ فارسی (مصاحب).
نگاهی هم به يكىدو مدخلِ علمی و فنّی بيندازيم و بگذريم.
■ پيچش، ”۳. (فيزيك) تغيير شكل جسم استوانهاى شكل (؟) به سبب نيروهايی (؟) كه مىخواهند يك سر يا يك قسمت از آن را حول محوری بگردانند، در حالی كه سر يا قسمت ديگر ثابت است يا در جهت مخالف مىگردد.“ اين ”جسمِ استوانهای شكل“ چهگونه چيزی ست؟ يك جسمِ طبيعى ست يا يك دستگاهِ مكانيكي؟ از بقيّهىِ اين تعريف هم چه مىشود فهميد؟ اصلِ فرنگی اين اصطلاح را نمىدانستم كه در فرهنگهاىِ خارجى نگاه كنم تا بدانم چهگونه چيزی ست. به هر حال، گمان نمىكنم كه گناه به گردنِ فيزيكندانىِ من باشد، زيرا اين يك فرهنگِ عمومی ست، نه فرهنگی براىِ دانشورانِ يك رشته. در نتيجه، هر كسی با آشنايی پايهاى با علوم بايد چيزی از تعريفهاىِ آن دستگيرـاش شود.
بارى، موردی ديگر مىآورم كه نمونهىِ گويايی ست از نارسايی و شكستهبسته بودنِ زبانِ علمی و فنّىِ ما و ضرورتِ بازسازىِ آن.
■ استروبوسكوپ، ”(فيزيك) هر يك از وسايل مورد استفاده برای ديدن اجسام متحرك (؟) كه آنها را ساكن جلوه دهد و در آن بهويژه از روشنايی ناپيوسته (قطع و وصل شونده) يا ابزاری مكانيكی برای ايجاد وقفهای موقت در ديد استفاده مىشود.“ من هيچچيز از اين تعريف دستگيرـام نمىشود. امّا، با مراجعه به فرهنگِ Webster و Heritage اين تعريف را از آن به دست آوردم كه گمان مىكنم هر فيزيكنداني، چون من، هم چيزی از آن دستگيراش مىشود: وسيلهای براىِ مشاهدهىِ يك شىءِ در حركت يا گردنده يا نوسانگر(همچون پارهای از يك ماشين)، براىِ تعيينِ شتابِ حركت يا تنظيمِ آن. اين وسيله، كه شىء را به بيننده ايستا نشان مىدهد، عبارت است از يك ديسكِ چرخان با سوراخهايی بر دورِ لبهىِ آن كه از خلالِ سوراخها مىتوان شىء را بهتناوب ديد، يا چراغی فلشزن كه با نورِ َدمادم شىء را روشن و تاريك مىكند.
به هر حال، آنچه آورديم مشتی نمونهىِ خروار بود.
۲کلانی حجم
يکی از بيمارىهاىِ ژنتيكِ فرهنگهای فارسي، بهويژه لغتنامهی دهخدا و فرهنگِ معين (بهويژه از جلدِ دوّم به بعد، که تناسبِ كار بكل بر هم خورده است)، کلانی بياندازهی حجمِشان بر اثرِ انبوهی مطالبِ زائد، تکراري، و بيربط در آنهاست، که برآمده از بيروشی كار در اساس، و، در نتيجه، دلبخواهی بودنِ سبکِ نگارشِ هر مقاله و درازاىِ آن به دستِ هرکسی ست. اگر در کارِ فرهنگهای اروپايی و امريکايی باريك بنگريم، ميبينيم که آنها شصتهفتاد هزار تا صدهزار مدخل را در يک جلد ميگنجانند، آنهم با گزينشِ درست و حساب شدهىِِ مدخلها، با به دست دادنِ مايهی اطّلاعاتی بسيار گسترده، امّا فشرده و دقيق و کارامد، از جمله ريشهشناسىِ واژهها. در حالی كه، اگر فرهنگِ معين را به عنوانِ پرتيراژترين و بهظاهر بااعتبارترين فرهنگِ فارسى تاكنون، در نظر بگيريم، ميبينيم كه با اندكی بيش از صدهزار مدخل چهار جلدِ كلان را پر كرده است. از زيادهگوييها و حرفهاىِ بيربطِ آن—و آن دو جلد ”اعلامِ“ كذايى— كه بگذريم، به برآوردِ من، چهل درصدِ مدخلهاىِ اين فرهنگ بيجا و زائد است، يعنی بسيارى چيزها در آن هست كه نميبايد در فرهنگی با اين حجم باشد، يا حتّا در هيچ فرهنگِ فارسي، و جاىِ بسيارى چيزهايی كه ميبايد در آن باشد خالی ست. اگر بنا باشد با روشِ سنجيدهی فرهنگنويسي، يعنی با کاری همانندِ روشِ علمی فرهنگنويسی مدرن، آن دو فرهنگ، يعنی لغتنامه و فرهنگِ معين، را جمعـوـجور کنيم، با دور ريختنِ مطالبِ زائد و تكرارى و يك سيستمِ كوتهنويسى (abbreviation) بهتر و كارامدتر، گمان مىكنم، از بيست و شش هزار صفحهی لغتنامه به آسانی می توان حدودِ ده هزار صفحهی آن را زد و حجمِ فرهنگ معين را نيز به حدودِ نيمی از آن كاهش داد.
در فرهنگِ سخن، امّا، به دليلِ گزينشِ مدخلها بر اساسِ فيشبردارى از سندهاىِ بااعتبارِ نوشتارى، نه رونويسی از فرهنگهاىِ پيشين يا سپردنِ كار به دلخواهِ اين و آن، اگر هم مدخلهاىِ زائد باشد، شايد از چهارـپنج درصدِ متن درنگذرد. با اينهمه، فرهنگِ سخن از جهتهاىِ ديگر حجمی بيش از آنچه بايد دارد، كه در ويرايشهاىِ ديگر مىتوان از آن كاست.
الف. شاهدهای دراز يا زائد
فرهنگِ بزرگِ سخن، چنان كه گفتيم، به دليلِ روشمندی نسبىِ، چندان درازگويی و مطالبِ بيهوده مانندِ لغتنامه و فرهنگِ معين ندارد. با اينهمه، با دقّتِ بيشتری در سبکِ نگارش و روشِ کار، از حجمِ اين فرهنگ نيز ميتوان مقدارِ چشمگيري—دستِ كم حدودِ دو جلد— كاست. از جملهىِ اين كارها کوتاه کردنِ شاهدهاىِ بيهوده دراز و حذفِ مثالها و شاهدهاىِ زائد است. دادنِ شاهدها و مثالها، البته، از خوبىهای اين فرهنگ است و بر كارامدىِ آن ميافزايد، يعنی معنا را، بهويژه در متنِ تاريخىِ آن، روشنتر به دست مىدهد، و گاه نيز براىِ خوانندهىِ باريكبين سندی ست براىِ نادرستىِ معنايی كه از آن شده است. امّا فرهنگِ سخن، به هر حال، يک فرهنگِ عمومی زبانِ فارسی ست نه يک فرهنگِ تاريخي. در فرهنگِ تاريخی و جامعِ زبان ميبايد سندهای کاريردِ واژهها را در متنها، برحسبِ تاريخ، داد و سيرِ دگرگشتِ معنايی و شكلِ كاربردِشان را بازگفت. امّا، در يك فرهنگِ عمومی زبان نقشِ شاهدها و مثالها کمک به روشنتر شدنِ معنا و چهگونگی کاريردِ كلمه در جمله است. بنا براين، تنها جايی بايد شاهد آورد، و بهاندازهاي، که چنين نقشی داشته باشد و لازم باشد. آوردنِ دوسه شاهد، و گاه بيشتر، که هيچ کمکی به فهمِ روشنترِ معنا نميکنند—چنان كه در فرهنگِ سخن كم نميبينيم— جز افزودنِ بيهوده بر حجمِ فرهنگ و گرانتر شدنِ بهای آن و دستـوـپاگيرتر شدناش، به دليلِ كلانی حجمِ، هيچ بهرهای ندارد.
در ”درامدِ“ فرهنگِ سخن آمده است كه، ”كوشيده ايم كه شواهد فاصلهءِ تاريخى كاربردِ واژه را نشان دهد، يعنی از جديدترين شاهدها تا قديمترين آنها استفاده كنيم. امّا هرگاه شاهدى با داشتن اين ويژگى به قدرِ كافى گويا نبوده است، ازشاهدِ ديگرى استفاده كردهايم.“ با ينهمه، ما اين جا با يك فرهنگِ تاريخىِِ فراگير سرـوـكار نداريم، بلكه با فرهنگی سرـوـكار داريم كه معناها و كاربردهاىِِ كهن يا معناهاىِ از رواج افتادهىِ واژهها را نيز با نمونههايی به دست مىدهد. چنان كه، براىِ مثال، ذيلِ آكنده كردن يك شاهد از جعفرِ شهری و يك شاهد از مولوى آورده شده، و از فاصلهىِ درازِ تاريخی ميانِ اين دو، و نيز از دورانِ پيش از مولوى، شاهدی داده نشده. و يا، ذيلِ آكله تنها يك شاهد از صادقِ هدايت و يك شاهد از عطّار مىبينيم، و لابد معناىِ آن اين نيست كه شاهدِ ديگری براىِ اين واژه در دورانِ ميانِ اين دو يا پيش از آن وجود ندارد. بنا بر اين، شاهدها بايد در همين حدود و براىِ همان هدف به دست داده شوند، و نه بيش. درنتيجه، بسياری از شاهدها در اين فرهنگ بىهوده يا بيش از اندازهىِ لازم دراز اند(اين درازىِ بىاندازهىِ شاهدها، همراه با فراوانىِ بىحسابِشان، يكي از عواملِ كلانىِ بىهودهىِ حجمِ لغتنامهىِ دهخدا ست، و نيز، بسيار بيش از آن، سببِ كلانىِ حجمِ لغتنامهىِ فارسى، كه مؤ سسهىِ لغتنامهىِ دهخدا در دستِ تأليف دارد). چند نمونه از شاهدهای فرهنگِ سخن را، که ميتوان کوتاه کرد، به دست ميدهم. آنچه درونِ کروشه ميگذارم تکههايی ست که ميتوان حذف کرد و باقيمانده، به نظرِ من، برای رساندنِ معنا و شکلِ کاربردِ واژه در جمله کافی ست:
ذيلِ احري: ”[دبيری صناعتی ست مشتمل بر قياساتِ خطابی و بلاغی و ظاهر گردانيدنِ ترتيب و نظامِ سخن در هر واقعه تا] بر وجهِ اولی و احری کرده آيد.“ به اين ترتيب، سه سطر شاهد را به يک سطر می توان کاهش داد.
ذيلِ حاضر آمدن: ”[جون بامداد شد] جماعت برخاستند و حاضر آمدند.“
ذيلِ حاضر شدن: ”[کسی که خواندن نمی دانست] در مجالسِ شاهنامه خواني…حاضر می شد.“
ذيلِ حاکم: ”دردا که همان نيروی پرزور [و زبان نفهمی که بدان اشاره رفت، کمندی بر گردنِ اولادِ آدم انداخته و]…بر وجودِ ما خاکنشينان حاکم و غالب است.“
ذيلِ فوايح: ”[بلبلان بر خوانِ گلستان ثناخوان و] پيران از استنشاقِ روايح و فوايحِ گلها باز نوجوان گشته.“
ذيلِ همهچيزتمام: ”]به راستی كه يك[ زنِ با كمال و همهچيز تمام ]بود.[“ ”]دوستانِ عزيز را باز يكراست به] منزلِ آراسته و همه چيز تمام ]خود بردند.[“
در مواردِ بيشمار شاهدهای چندگانه برای يک واژه داده شده که ضرورتی ندارد و با حذفِ آن ها می توان ميزانِ چشمگيری از حجمِ اين فرهنگ کاست. براىِ مثال، سه شاهد از سه نويسندهىِ امروزى براىِ كك و مك، كه پنج سطر را گرفته، چه ضرورتی دارد؟ يك شاهد براىِ آن كافى ست. ذيلِ استظهار بيتِ حافظ کافی ست. با حذفِ شاهدِ استار (پرده ها)، که کمکی به فهمِ معنای آن نمی کند، سه سطر و با حذفِ چند شاهد ذيلِ حدّاد (که معنای آن به آهنگر ارجاع شده و شاهد براىِ آن ضرورتی ندارد) پنج سطر ميتوان صرفهجويی کرد. بيتِ سعدی ذيلِ استاده معنای روشنی ندارد، همچنان که بيت صائب ذيلِ استادگی کمکی به فهمِ معنا نمی کند و با حذفِ آنها چهار سطر ميتوان صرفهجويی کرد. پنج سطر شاهد ذيلِ ُانسی را به دو سطر ميتوان کاهش داد، اين گونه: ”حيواناتِ انسی را…تعرّض نرسانند و آنچه گوشتی باشد…خونِ ايشان…ناريخته بماند.“ در موردِ شاهدهای شعری چهبسا مصراعِ يکم يا دوّم را، که ربطی به مطلب ندارد، ميتوان حذف کرد، چنان که ذيلِ استوارى: ”به دشمن بَرَت استوارى مباد/[كه دشمن درختی ست تلخ از نهاد]“ يا ذيلِ آكنده كردن: ”خاك را در گورِ او آكنده كرد/[زير خاك آن دانهاش را زنده كرد]“. در موردِ برخی مدخلها، بهجای شاهد از متنها، مؤلّفانِ فرهنگ مثالهايی از خود آورده اند كه هيچ فايدهای ندارد و حذفِ آنها باز از حجمِ آن مىكاهد. نمونهی مثالهاىِ بكل زائد را ذيلِ جامعهشناسی و جاروبرقی ميتوان ديد.
جوراب شلواري: نوعی جوراب از جنس نخ يا پشم يا نايلون و مانند آن، ويژهىِ زنان و دختران و دختربچگان، شبيهِ شلوار، كه از سرپنجه تا كمر را يكسره مىپوشاند.
سازمان يعني چه؟