نقل از بیبیسی فارسی
متن کامل مطلب منتشر شده در بیبیسی به صورت فايل پیدیاف: نيچه، زرتشت و ايران
فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-00۱۹) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيريِ اصليِ انديشهيِ او با پيدايش و پرورش و دگرگونيهايِ تاريخيِ فرهنگهايِ بشري ست، بهويژه نظامهايِ اخلاقيشان. تحليلهايِ باريكبينانهيِ درخشانِ او از فرهنگهايِ باستاني، قرونِ وسطايي، و مدرنِ اروپا، و ديدگاههايِ سنجشگرانهيِ او نسبت به آنها گواهِ دانشوريِ درخشانِ او و چالاكيِ انديشهيِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوريِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگهايِ باستانيِ آسيايي، بهويژه چين و هند و ايران، نيز بيخبر نيست و به آنها فراوان اشاره دارد، بهويژه در مقامِ همسنجيِ فرهنگها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايي در برابرِ عقلباوريِ مدرن ستايش ميكند.
نيچه دانشجويِ درخشانِ فيلولوژيِ كلاسيك (زبانشناسيِ تاريخيِ زبانهايِ باستانيِ يوناني و لاتيني) بود و پيش از پايانِ دورهيِ دكتري در اين رشته به استاديِ اين رشته در دانشگاهِ بازل گماشته شد. دانشِ پهناورِ او در زمينهيِ زبانها، تاريخ ، و فرهنگِ يوناني و رومي در بحثهايِ فراوانى كه در بارهيِ آنها ميكند آشكار است و نيز در اشارههايِ بيشمارى كه در سراسرِ نوشتههايِ خود به آنها دارد. او دستِ كم دو كتابِ جداگانه در بارهيِ فرهنگ و فلسفهيِ يوناني دارد، يكى زايشِ تراژدي، و ديگرى فلسفه در روزگارِ تراژيكِ يونانيان ، كه هر دو از نخستين كتابهايِ او هستند. آشناييِ دانشورانهيِ او با تاريخ و فرهنگِ يونان و روم، و مطالعهيِ آثارِ تاريخيِ بازمانده از آنان، سببِ آشناييِ وي با تاريخ و فرهنگِ ايرانِ باستان نيز بود. زيرا ايرانيان، به عنوانِ يك قدرتِ عظيمِ آسيايي، نخست با دولتشهرهايِ يوناني و سپس با امپراتوريِ روم درگيريِ دايمي داشتند در مجموعهيِ نوشتههايِ او، شاملِ پارهنوشتهها و يادداشتهايِ بازمانده در دفترهايِ او، كه حجمِ كلانى از كلِّ نوشتههايِ او را شامل ميشود، از ايرانيانِ باستان فراوان ياد ميكند. دلبستگيِ نيچه به ايران و ستايشِ فرهنگِ باستانيِ آن را در گزينشِ نامِ زرتشت به عنوانِ پيامآورِ فلسفهيِ خود ميتوان ديد و نيز نهادنِ نامِ وي بر كتابى كه آن را مهمترين اثرِ خود ميشمرد، يعني چنين گفت زرتشت. نيچه توجّهِ خاصّى به تاريخِ ايرانِ دورهيِ اسلامي نشان نميدهد، اگرچه گاهى نامى از مسلمانان ميبرد و دستِ كم يك بار از حشّاشون با ستايش ياد ميكند. در يادداشتهايِ او يكبار نامى از سعدي ديده ميشود با نقلِ نكتهپردازياى از او؛ امّا نامِ حافظ را چندين بار ميبرد و در بارهيِ شعر و ذهنيّتِ او سخن ميگويد.
ديدِ نيچه نسبت به ايرانِ باستان
در مجموعهيِ نوشتههايِ نيچه دو بار از ايران (Persien) نام برده ميشود و چندين بار از ايراني (persisch) و يكبار هم از پيشايراني (vorpersisch)، كه اشارههايى هستند به روابطِ دولتشهرهايِ يوناني با امپراتوريِ ايران و گاه تحليلى از آن. توجّهِ او، پيش از هر چيز، به پيآمدهايِ جنگهايِ ايران و يونان و اثرِ ژرفِ آن بر دنيايِ يوناني ست، كه به ’جنگِ پلوپونزي‘ ميانِ دولتشهرهايِ آتن و اسپارت، با شركتِ ديگر دولتشهرها، ميانجامد. اين جنگ تماميِ يونان را به مدّتِ پنجاه سال درگير ميكند و ويرانيِ بسيار به بار ميآورد. افزون بر اينها، بيست و هشت بار از ايرانيان (die Perser) نام ميبرد و در برخى از پارهنوشتههايِ (Fragmente) او ميتوان نگرهيِ او را نسبت به ايرانيانِ باستان و فرهنگِشان بهروشني يافت. وي، بهويژه، ستايشگرِ چيرگي ايرانيان در تيراندازي و سواركاري و جنگاوري و نيز حالتِ سروري و قدرتخواهيشان است؛ و نيز پافشاريشان بر فضيلتِ راستگويي. اينها كردارها و ارزشهايى ست كه وي شايستهيِ زندگانيِ والامنشانهيِ انساني ميداند. امّا، بالاترين درجهيِ توجّهِ خود به ايرانيان و بزرگداشتِ آنان را آن جا نشان ميدهد كه از زمانباوريِ ايرانيان سخن ميگويد؛ باورى كه به ديدگاهِ او نسبت به زمان و ’بازگشتِ جاودانه‘يِ آن همانند است. اين ديدگاه در برابرِ آن ديدِ متافيزيكيِ يوناني قرار ميگيرد كه با افلاطون هستيِ زَبَرزمانيِ ’حقيقي‘ را در برابرِ هستيِ ’مجازيِ‘ گذرا يا زمانمند قرار ميدهد: ’من ميبايد به يك ايراني، به زرتشت، ادايِ احترام كنم. ايرانيان نخستين كسانى بودند كه به تاريخ در تماميّتِ آن انديشيدند.‘ در دنبالِ آن نيچه در اين پارهنوشته به هزارهها در باورهايِ دينيِ ايرانيِ باستان اشاره دارد و ميافزايد، ’[ايرانيان تاريخ را] همچون زنجيرهاى از فرايندها [انديشيدند]، هر حلقه به دستِ پيامبرى. هر پيامبر هزاره (hazar)يِ خود را دارد؛ پادشاهيِ هزارسالهيِ خود را.‘ در چنين گفت زرتشت از ’هزارهيِ بزرگِ (grosser Hazar) پادشاهيِ زرتشت‘ سخن ميگويد، ’پادشاهيِ بزرگِ دوردستِ انسان، پادشاهيِ هزارسالهيِ زرتشت.‘
در پارهنوشتهاى در ميانِ آثارِ منتشر شده پس از مرگاش، از يك فرصتِ از دست رفتهيِ تاريخي دريغ ميخورد كه چرا به جايِ روميان ايرانيان بر يونان چيره نشدند: ’به جايِ اين روميان، چه خوب بود كه ايرانيان سرورِ (Herr) يونانيان ميشدند.‘ اين يادداشتِ كوتاه را ميتوان اين گونه تفسير كرد كه نيچه اين جا نيز گرايشِ خود به جهانبينيِ زمانباورِ ايرانيان در برابرِ متافيزيكِ يوناني نشان ميدهد. زيرا با فرمانرواييِ روميان بر يونان، فرهنگِ يوناني و متافيزيكِ فلسفيِ آن بر فضايِ روم چيره شد و راه را برايِ ظهورِ مسيحيّت و نگرشِ آخرتانديش و زمانگريز و ديدِ هيچانگارانهيِ آن نسبت به زندگانيِ زميني گشود. نيچه بر آن است كه مسيحيّت، در مقامِ دينِ ’مسكينان‘، زندگانيِ گذرايِ زميني را به نامِ ’پادشاهيِ جاودانهيِ آسمان‘ رد ميكند و بدين سان نگرشِ مثبت يا ’آريگوي‘ به زندگي را بدل به نگرشِ منفي ميكند. حال آن كه فرمانرواييِ ايرانيان بر يونان ، با نگرشِ مثبتشان به زندگي و زمان، ميتوانست روندِ اين جريان را دگر كند و از يك رويدادِ شوم در تاريخ پيشگيري كند.
زرتشتِ ايراني و زرتشتِ نيچه
نيچه در نخستين نوشتههاياش نامِ آشنايِ Zoroaster را به كار ميبرد كه از ريشهيِ يوناني ست و در زبانهايِ اروپايي به كار ميرود. Zoroasterنخستين بار در يادداشتهايِ ۱۸۷۰۷۱ ديده ميشود؛ يك دهه پيش از نوشتنِ چنين گفت زرتشت. در اين يادداشت، چهبسا با لحنى دريغآميز، ميگويد كه، ’اگر داريوش شكست نخورده بود، دينِ زرتشت بر يونان فرمانروا شده بود.‘ همچنين در رسالهاى از اين دوران، كه پس از مرگِ او به چاپ رسيده، به داستانِ شاگرديِ هراكليتوس نزدِ زرتشت (Zoroaster) اشاره ميكند. نام زرتشت به صورتِ ايرانيِ باستانياش، يعني Zarathustra، نخستين بار در كتابِ دانشِ شاد، (پارهنويسِ ۳۴۲) پديدار ميشود كه در ۱۸۸۲ انتشار يافته است. نيچه نخستين پارهيِ ’پيشگفتارِ زرتشت‘، يا نيايشِ او در برابرِ خورشيد، از كتابِ چنين گفت زرتشت، را اين جا گنجانده است. اين پاره در سالِ پس از آن در نشرِ بخشِ يكم از چهار بخشِ چنين گفت زرتشت در جايِ اصليِ خود قرار ميگيرد.
جايِ آن است كه بپرسيم نيچه چرا نامِ آشنايِ Zoroaster را رها كرد و به صورتِ ايرانيِ باستانيِ آن روي آورد، يعنيZarathustra ؛ صورتى كه چهبسا جز فيلولوگهايِ سررشتهدار از زبانهايِ باستانيِ هند–و–ايراني كسى با آن آشنا نبود؟ او خود در اين باره توضيحى نميدهد، ولي دليلِ آن، به گمانِ من، ميتواند اين باشد كه نيچه ميخواهد نه با زرتشتِ شناخته شده در اروپا از راهِ يونان، كه با زرتشتِ اصلي در سرآغازِ تاريخ از درِ همسخني درآيد. و چنان كه خود ميگويد، با اين همسخني ميخواهد هم به انديشهگرِ بزرگِ آغازين ادايِ احترام كند و هم بزرگترين ’خطا‘يِ او را به او يادآور شود و از زبانِ او اين خطايِ بزرگِ آغازينِ تاريخِ بشر را درست گرداند. خطايِ اصليِ زرتشت—— و تماميِ دينآوران و فيلسوفانِ بزرگ كه بنيادِ تاريخِ انديشهيِ بشري را تا به امروز گذاشته اند—— اين است كه هستي را بر بنيادِ ارزشها، بر بنيادِ اخلاق، بر بنيادِ نيك و بد، تفسير كرده اند. زرتشت، پيامبرِ ايراني، در سپيدهدمِ تاريخِ بشري، هستي را پهنهيِ جنگِ نيك و بد دانسته است كه در دو چهرهيِ ايزديِ همستيز، يعني اهورا و اهريمن، نمايان ميشود. اين تفسير پيشاهنگِ تفسيرِ مسيحياى ست كه هستي را پهنهيِ ’گناه و كيفرِ جاودانه‘ ميشمارد و يا تفسيرِ سقراطي و افلاطونياى كه مثالِ ’نيكي‘ را، در مقامِ والاترين ارزش، بر تاركِ هستي مينشاند. نيچه در برابرِ اين اخلاقباوري (Moralismus) اخلاقناباوريِ (Immoralismus) خود را مينشاند كه هستي را در ذاتِ خود فارغ از ارزشهايِ بشري ميداند و بر آن است كه ’بيگناهيِ‘ نخستينِ آن را به آن بازگرداند. بدين سان است كه هستيشناسيِ اخلاقباورانهيِ زرتشتِ اصلي، كه در سرآغازِ تاريخ به ميدان آمده و ذهنيّت و فرهنگِ بشري را شكل داده، در برابرِ هستيشناسيِ اخلاقناباورِ زرتشتِ نيچه قرار ميگيرد كه در پايانِ اين تاريخ، در روزگارِ برآمدنِ ’واپسينِ انسان‘ ندايِ گذار از انسان به اَبَرانسان را سر ميدهد. اَبَرانسان انسانى ست بر ’انسانيّتِ‘ خود چيره شده و به بيگناهيِ نخستين بازگشته؛ انسانى كه ميتواند بر ’انسانيّت‘ِ اخلاقيِ خود، و همهيِ تُرُشرويي و سختگيري و خشكيِ آن، خنده زند. اَبَرانسان انسانى ست ’خندان‘ كه هستي را از همهيِ رنگها و نيرنگهايِ بشري (و بس بسيار بشري) آزاد ميكند و آن را، با ارادهيِ از ’كينتوزي‘ رها شدهيِ خويش، چنان كه هست، ميپذيرد و به زندگاني ’آري‘ ميگويد.
بدينسان، اخلاقناباوريِ زرتشتِ نيچه درست پادنشين يا نقطهيِ مقابلِ اخلاقباوريِ زرتشتِ اصلي ست. نيچه در كتابِ اينك، مرد!، كه در آن به شرحِ زندگانيِ روشنفكرانه و تحليلِ كوتاهى از آثارِ خويش ميپردازد، دليلِ گزينشِ نامِ زرتشت را برايِ گزارشِ فلسفهيِ خويش بازميگويد:
هرگز از من نپرسيده اند، امّا ميبايست ميپرسيدند كه معنايِ نامِ زرتشت در دهانِ من چيست؛ در دهانِ نخستين اخلاقناباور: معنايِ آن درست ضدِّ آن چيزى ست كه مايهيِ بيهمتاييِ شگرفِ اين ايراني (Perser) در تاريخ است. زرتشت بود كه نبردِ نيك و بد را چرخِ گردانِ دستگاهِ هستي انگاشت. ترجمانيِ اخلاق به مابعدالطبيعه، در مقامِ نيرو[يِ گرداننده]، علّت، غايت به ذاتِ خويش، كارِ او ست. اين پرسش، امّا، در جا پاسخى در بُنِ خويش در بر داشت. زرتشت بود كه اين شومترين خطا را پديد آورد، خطايِ اخلاق را: پس او ميبايد همچنين نخستين كسى باشد كه به اين خطا پي ميبَرَد. او نه تنها از هر انديشهگرِ ديگر در اين باب تجربهيِ درازتر و بيشترى دارد كه——— تماميِ تاريخ ردِّ تجربيِ اصلِ [وجودِ] بهاصطلاح ’نظمِ اخلاقيِ جهاني‘ ست——— بالاتر از آن اين است كه زرتشت راستگوتر از هر انديشهگرِ ديگر است. آموزهيِ او، و تنها آموزهيِ او، ست كه راستگويي را در مقامِ والاترين فضيلت مينشاند——— برخلافِ ترسوييِ’آرمانخواهانِ‘ و گريزِشان از برابرِ واقعيّت. زرتشت به اندازهيِ تمامِ انديشهگرانِ ديگر دلاوري دارد. راست گفتن و نيك تير انداختن، اين فضيلتِ ايراني ست.———فهميدند چه ميگويم؟ … از خويش برگذشتنِ اخلاق از سرِ راستگويي، از خويش برگذشتنِ اهلِ اخلاق و به ضدِّ خويش بدل شدن—— به من—— اين است معنايِ نامِ زرتشت در دهانِ من.
روايتِ سنّتيِ زرتشتي حكايت ميكند كه زرتشت در سي سالگي به كوهستان رفت و ده سال در آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيامآور از جانبِ ايزدِ نيكي، اهورامزدا، به سويِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستي بر محورِ جنگِ نيكي و بدي آگاه كند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيكي برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامى درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستي را گردنده بر محورِ نيك و بد نميداند، كه آن را صحنهيِ رقص و بازياى آزاد از هر قيدِ اخلاقيِ ماوراءِ طبيعي ميداند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحاني به رويِ بشر، از همسخني با خدا و پيامآوري از جانبِ او به سويِ انسانها بازميگردد و كتابِ ’آسماني‘ ميآورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحاني پديدار ميشود و تكاندهندهترين و همچنين رهانندهترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است! با اين پيام او پايانِ امكانِ تفسيرِ اخلاقي و غايتباورانهيِ هستي و تاريخِ روحاني و ماوراءالطبيعهيِ بنيادينِ آن را اعلام ميكند و امكانِ تاريخِ ديگرى را برايِ بشر بشارت ميدهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانى را كه با شما از اميدهايِ اَبَرزميني سخن ميگويند.‘
نيچه، سعدي، و حافظ
نامِ سعدي و حافظ گويا تنها نامهايى باشند كه از ايرانِ دورهيِ اسلامي در نوشتههايِ نيچه آمده است. در مجموعهيِ آثارِ نيچه در پارهيادداشتى يك نكتهپردازي از سعدي نقل شده كه ترجمهيِ آن چنين است: ’سعدي از خردمندى پرسيد كه اينهمه [حكمت] را از كه آموختي؟ گفت، از نابينايان كه پاي از جاي برنميدارند مگر آن كه نخست زمينِ زيرِ پايشان را با عصا بيازمايند.‘ اين نكتهاى ست كه سعدي از زبانِ لقمان— نمادِ افسانهايِ خردمندي در ادبياتِ عربي و فارسي— در ديباچهيِ گلستان ميگويد: ’لقمان را گفتند، حكمت از كه آموختي؟ گفت، از نابينايان كه تا جاي نبينند پاي ننهند.‘ نيچه از اين نكتهپردازي هيچ تفسيرى نكرده است، امّا، بر اساسِ فلسفهيِ نيچه، ميتوان گفت كه اين سخن نمودار خردمندياى پرواگر و آهستهرو است؛ خردمنديِ ’نابينايان‘، كه خردمنديِ نيچهاي درست رويارويِ آن ميايستد، يعني خردمنديِ بينايِ بيباكى كه ’آري‘گويان ميشتابد و خود را به دلِ زندگي و خطرهايِ آن ميافكند، و از ’شتافتن لذّتى شيطاني‘ ميبَـرَد.
امّا نيچه يكى از نمونههايِ عاليِ خردمنديِ بينايِ ’ديونوسوسي‘ِ خود را در حافظ مييابد نامِ حافظ ده بار در مجموعهيِ آثارِ وي آمده است. بيگمان، دلبستگيِ گوته به حافظ و ستايشى كه در ديوانِ غربي–و–شرقي از حافظ و حكمتِِ ’شرقيِ‘ او كرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشى اساسي داشته است. در نوشتههايِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در كنارِ نامِ گوته ميآيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّههايِ خردمنديِ ژرف ميستايد. حافظ نزدِ او نمايندهيِ آن آزادهجانيِ شرقي ست كه با وجدِ ديونوسوسي، با نگاهى تراژيك، زندگي را با شورِ سرشار ميستايد، به لذّتهايِ آن روي ميكند و، در همان حال، به خطرها و بلاهايِ آن نيز پشت نميكند (’بلايى كز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اينها، از ديدِ نيچه، ويژگيهايِ رويكردِ مثبت و دليرانه، يا رويكردِ ’تراژيك‘، به زندگي ست.
در ميانِ پارهنوشتههايِ بازمانده از نيچه، از جمله شعرى خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يك آبنوش.‘
آن ميخانه كه تو از بهرِ خويش بنا كرده اي
گُنجاتر از هر خانهاى ست،
مياى كه تو در آن پرورده اي
همه–عالم آن را دَركشيدن نتواند.
آن پرندهاى كه [ناماش] روزگارى ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشى كه كوه زاد،
همانا——خود تو اي!
همه و هيچ تو اي، مي و ميخانه تو اي،
ققنوس تو اي، كوه تو اي، موش تو اي،
تو كه هماره در خود فروميريزي و
هماره از خود پَر ميكشي—
ژرفترين فرورفتگيِ بلنديها تو اي،
روشنترين روشنيِ ژرفاها تو اي،
مستيِ مستانهترين مستيها تو اي
——— تو را، تو را —— با شراب چه كار؟
باسلام خدمت استاد. به نظر در نوشتن اين مقاله دست به نو آوري زده ايد. (نكرار برخي بندها و بازخواني آنها) اما دليل اين كار چيست؟ آيا مي خواهيد اين روش را پي بگيريد؟ و از سوي ديگر بهتر از من مي دانيد كمتر كسي وبلاگ را سرسري نمي خواند . پس چرا؟
سلام استادا!
فكر مي كنم پي نوشت از دنبالك زيباتر است اما از آنجا كه شما دقت را بر زيبايي ترجيح مي دهيد مايلم دليل اين گزينش را بيان كنيد.
همين و تمام!
در پيش گفتار ترجمه ي چنين گفت زرتشت آورده ايد : اما نوشتن شرحي بر معاني رمزي اين كتاب سودايي ست كه سالهاست در سر دارم.
آيا اين سودا را انجامي هست؟
Dear Mr Ashouri
I read your Paper and I Follow your Homepage Every day.
Best regards
See you soon in Iran
Ali Mirjalili
با سلام به استاد عزيز
به نطر من زرتشت اخلاق را طبيعي مي داند و به بياني اخلاق مدنطر او همخواني با هستي يا قانون نطام هستي يعني اشا است. يعني اخلاق زرتشت اخلاق به معناي خوب و بد نيست بل نخست همساني با نطم هستي است. اخلاق در انديشه زرتشت حوزه مستقلي نيست و دربست بازتاب دانش ما از نطم هستي است. بنابراين اين اخلاق به معناي متداول نيست و در مراحل بعدي است به اخلاق در حوزه اخلاقي بدل مي شود. درواقع اخلاق ني´+ه با اخلاق زرتشت همحواني دارد. اخلاق مدنطر زرتشت و مدنطر نيüه به امر طبيعي روي دارند در مورد زرتشت اين اشا يا قانون نطم هستي است در مورد فيلسوف حان آزاده اين طبيعت انسان و يا به قولي متافيزيö قدرت است. در نزد ني+ه طبيعت قدرت و اخلاق به بياني بازتاب اين اصل فراكير است. در مورد زرتشت طبيعت هماهنكي و نطم است و نه اراده معطوف به قدرت. ني+ه با زرتشت تفاوت دارد در حوزه انديشه. به همين خاطر در انديشه ني+ه با دو طبع كنشي و واكنشي رويروايم. حال آنكه در انديشه زرتشت با دو سنخ انديشه روبروايم. به سخني اكر تفاوتي ميان زرتشت و ني+ه است نه به اين حهت است كه اين نااخلاق كرا و آن ديكري اخلاق كرا است بلكه اين تفاوت از نكرش آنها به طبيعت برمي خيزد. با تشكر از شما كه ترحمه آثار ني+ه تان شاهكار ترحمه است.
يك سوال هم دارم ایا می توان خواستن یا خواهر و غیره را به این سبک نوشت خاستن خاهر. اساسا داستان این واو جیست-
ايران نيچه و نيچه آشوری
آقای داريوش آشوری اخيرا سايت اينترنتی اختصاصی خود را براه انداخته است و در آغاز مجموعه ای از مقالات اخير خود را که در سايت های ديگر عرضه شده بود در اين سايت جای داده است. از آنجايی که علاقه خاصی به نوشته های آقای آشوری داشته و دارم و بويژه “هستی شناسی حافظ” او را يکی از بهترين کتاب های تحقيقی يک ايرانی می دانم برخی از مقالات او را که تاکنون نخوانده بودم با علاقه خواندم. مقاله نسبتا بلند او درباره “فرديد” را هم خواندم. اما مقاله ای که توجه مرا بخود جلب کرد مقاله ای بود که آقای آشوری برای فرهنگ بزرگ ايرانيکا درباره “نيچه و ايران” سالها پيش نگاشته و اکنون ترجمه انرا به قلم توانايش در اين سايت در دسترس علاقمندان قرار داده است.
اينکه ايرانيان، همانند همه مردم جهان با افتخار ردپای فرهنگ خود را در تاريخ و جغرافيای جهان می جويند نه عجيب است و نه غريب. شايد برای بسياری جالب باشد که بدانند چرا نيچه، اين متفکر برجسته آلمانی، گفتارهای خود را از زبان زرتشت ادا کرده و چه قرابت فکری و احساسی ميان او و زرتشت تاريخی وجود داشته است. اينها پرسش هايی است که پژوهشگران فرهنگ و علوم انسانی خود را با آن مشغول می سازند و آقای آشوری هم در اين مقاله به آن پرداخته است.
اما علاقه ما به يافتن اين ردپاها به همين جا ختم نمی شود. بايد دانست فرهنگ کهنسال ايرانی منشا کدامين اثر در تاريخ بوده است و مباهات ما به اثرگذاری تاريخی در فرهنگ جهانی در چه چارچوبی قابل رويت است. برای نمونه ايرانيان به حق بر خود می بالند که در تاريخ 2500 ساله و بيشتر اين سرزمين هرگز اثری از کشتارها و مخاصمات قومی مشاهده نشده است و يا اينکه کورش کبير قوم يهود را از اسارت رها ساخت. بخشی هايی از اين تاريخ اسطوره و بخش هايی از آن واقعيت تاريخی است. اما برای اينکه به موضوع اصلی يعنی نيچه و ايران باز گرديم آنچه که واقعيت است “و چنين گفت زرتشت” است و آنچه که بعضا اسطوره است برداشتی است که نيچه از زرتشت تاريخی و سرنوشت يونان و روم و ايران و رابطه آنها بدست می دهد.
آقای آشوری که کتاب های نيچه را به فارسی برگردانده است لزوما آشنايی گسترده ای با اين آثار دارد و گرنه او را “دانشوری درخشان” و “چالاک انديشه” که به فرهنگ های باستانی نيز آشنايی داشت نمی خواند.آقای آشوری گويا در ستايش خرد آسيايی در برابر عقل باوری مدرن با نيچه هم عقيده است که در مقاله خود از آن ياد می کند.شکی نيست که نثر فاخر نيچه را کسی می بايست به فارسی برگرداند که در اين کار همسنگ او باشد و آقای آشوری بارها ثابت کرده است که در اين کار استاد است. اما اشکال کار در اينجاست که نثر شاعرانه نيچه فقط فرهنگ دوستان را به تحسين وانداشته است بلکه گفتارهای او در همين “و چنين گفت زرتشت” و ديگر آثار در تاريخ انديشه معاصر جبهه بندی هايی را موجب شده است و تداوم آن در سياست اثرات شومی برجای گذاشته است. شگفت انگيز است که اصحاب اين متفکر گرانمايه که در ژرفای تفکرش ترديدی نيست کودکی مظلومانه ای را برای او قائلند اما چنين اوانس هايی را به ديگران نمی دهند. شکی نيست همان تازيانه هايی را که نيچه بی رحمانه بر پيکر فرهنگ اروپای مسيحی وارد می سازد می توان بر پيکر انديشه های او وارد کرد و عذاب وجدانی حس نکرد. نه انديشه حيطه رعايت موازين اخلاقی و وجدانی است و نه نيچه ضد اخلاق سزاوار آن. اما گذشته از اين در مقاله آقای آشوری جای ان بود که در کنار ذوق زدگی از اينکه نيچه ده بار نام ايران را برده است گريزی به انديشه او زده می شد تا خوانندگان فرهنگ ايرانيکا بدانند چه کسی تن خود را به تن ايران مالانده است.هنوز هم برخی از ايرانی ها با افتخار خود را از نژاد آريايی می دانند و با آلمانی ها دعوا دارند که کدام يک در آريايی بودن اصيل ترند.
نقد مدرنيته در ميان انديشمندان ضد تاريخگرا “مدرن” است اگرچه آنها خود را پست مدرن می دانند. شوپنهاور و نيچه ار پيش کسوتان اين نقدند.نيچه در نقد فرهنگ مردن اروپا “تحليل های باريک بينانه ای” بدست داده است اما با اين تفاوت که فرهنگ و اخلاق منحط بورژوايی را به جای فرهنگ و اخلاق فی نفسه گرفته است و مرگ آن را اعلام کرده است. او برای فرار از اخلاق به زيبايی شناسی پناه می برد چرا که آنرا فطری تر و سازگارتر با روح سرکش و وحشی بشری می داند.در همين “و چنين گفت زرتشت” است که او تکامل انسانی را نه فقط در اعتلای فکری و اجتماعی او بلکه در تکامل جسمی او می دانست و می خواست داروينيسم اجتماعی را زنده کند.برخی ها تا انجايی پيش می روند که ادعا می کنند از “و چنين گفت…” نيچه تا اردوگاه های مرگ نازی ها فاصله زيادی نيست و نيچه را در تدارک فکری آن سهيم می دانند. جدال او با مسيحيت جدال فردی است که عميقا معتقد به آن است و خود را “مصلوب” می داند. نيچه که زبان شناس تاريخی زبان های يونانی و لاتينی است و به فلسفه يونان آشنايی کامل داشت و در خانواده مذهبی پروتستان متولد شده بود بخوبی می دانست که مسيحيت عميقا از نوافلاطونيان تاثير پذيرفته و تداوم آن است و گسستی که تفاوت کيفی ميان آن دو ايجاد کرده باشد به چشم نمی خورد. توماس مان در”فلسفه نيچه در پرتو تجربه ما” چنين می گويد که با همه اختلافی که نيچه با سقراط داشت چيزی که موجب آشتی او با سقراط می شد جام شوکرانی بود که سقراط سر کشيد پايانی که آن تاثير سترگ را بر يونان و افلاطون بر جای گذاشت.و مانند آن نيچه با همه دشمنی و کينه ای که نسبت به مسيحيت تاريخی از خود بروز داد عيسی مسيح را از تيرهای اين کينه مصون داشت چرا که به پايان او و مصلوب شدنش در اعماق وجودش عشق می ورزيد. توماس مان در جای ديگری از همين نوشته در پاسخ نيچه که گفته بود زمانی که سقراط و افلاطون شروع به دم زدن از حقيقت و عدالت کردند ديگر يونانی نبودند بلکه يهودی شدند نوشته است همين قوم به شکرانه پايبندی به اخلاق بود که فرزند زندگی شدند و قرن های متمادی پا بر جای ماندند و يونانی های هنرمند بزودی از صحنه دنيا محو و ناپديد شدند.(از “و چنين گفت زرتشت، نيچه، بخش پايانی، مقاله توماس مان “فلسفه نيچه در پرتو تجربه ما” انتشارات اينزل، کتابهای جيبی1976 نقل به معنی)
می توان هنوز صفحات متعددی را دراين باره نوشت و اين هنوز نقد آثار نيچه نيست، نقدی که با انتشار اين آثار به زبان فارسی انجام آن ضرور بنظر می رسد، چرا که در جامعه ای که در حال از دست دادن قطب نماهای مانوس فکری و عقيدتی است و بدنبال جانشين هايی برای آن است پذيرش بی انعکاس ذهنی آثار نيچه، مانند هر اثری از اين نوع خود منشا بد آموزی های ديگری خواهد شد که بازبرای جامعه مصيبت بار خواهد شد.نيچه وارد تاريخ شده و تاريخ ساز بوده است. بعضا تاريخی شوم و بی جهت نيست که او خود را پر ادبار می خواند. توماس مان در همين نوشته گفته است که چنانکه درباره سنه کا هم گفته اند بايد به حرف های نيچه گوش فرا داد اما نمی توان به او باور آورد.
از قلم انداختن بعد تاريخی نوشته های نيچه و بدست فراموشی سپردن تاريخی که “زرتشت” نيچه خلق کرده و از خود برجای گذاشته است آب در آسياب مد روز شدن متفکرانی ريختن است که روح آثار آنان بدون شناخت متن خلق آن قابل درک نيست.
از آقای آشوری انتظار می رفت درچنين اثر ماندگاری چون فرهنگ ايرانيکا که گويا ترجمه فارسی سه جلد نخست آن نيز اکنون در ايران در دسترس است به اين جنبه از اين وظيفه نيز می پرداخت.
salam ostade aziz
معرفي فردريش نيچه ، فيلسوف آلماني
نيچه، آلماني تبار است؛ در ۱۵ اكتبر سال ۱۸۴۴ در راخن متولد شده، و در ۲۵ اگوست سال ۱۹۰۰ در وايمار آلمان ديده از جهان بسته است. از علايق نيچه مي توان به هستي شناسي، شناخت شناسي، تفكر مسيحي و يوناني، نظريه ارزش ها، نهيليسم، زيبايي شناسي و نظريه فرهنگ اشاره كرد. نيچه از سال ۶۴-۱۸۵۸ تحصيلات كلاسيك و اوليه خود را در مدرسه پفورتا به انجام رساند، پس از ورود به دانشگاه بن، به تحصيل در رشته الهيات و واژه شناسي علاقه مند شد و به دانشگاه لايپز يك رفت تا تحت نظر ريتشل به مطالعه واژه شناسي ادامه دهد. بنيان هاي فكري نيچه متأثر از تفكر يونان باستان، به ويژه هراكليتوس؛ سقراط و افلاطون، اسپينوزا، ليختن برگ، شوپنهاور، واگنر، كونوفيشر و امرسون است. نيچه، از سال ۷۹-۱۸۶۹ استاد فلسفه دانشگاه بازل بود. همچنين نيچه در جنگ فرانسه و پروس داوطلبانه در جنگ شركت، و در جوخه هاي پزشكي به خدمت پرداخت.
آثار نيچه در زمان حياتش و پس از آن تأثيرات بسيار جدي بر جنبش هاي فلسفي، ادبي، فرهنگي و سياسي قرن بيستم گذاشت. آثار مكتوب و منتشر شده نيچه نشان مي دهد كه حيات خلاق او بين سال هاي ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده است. ياسپرس، نيچه و كي يركه گر را دو فرد استثنايي برمي شمارد و نيچه را مي توان استثنايي تر از كي يركه گر دانست، چرا كه نيچه، شوريده سري است كه در شوريدگي و آفرينشگري اش بي مانند است. خطا نيست، اگر گفته شود نيچه چونان سقراط به زايش و زايندگي اشتياق وافر داشت، چون نيچه بيش از آن كه به توليد انديشه يا ايده پردازي دست يازد، در پي آن بود كه انديشيدن را مورد توجه قرار دهد. از اين روست كه اگر فلسفه از نگاه نيچه تعريف شود چيزي نخواهد بود مگر اين كه «فلسفه عبارت است از آفريدن ارزش هاي نو».
نگاه نيچه به هرچه هست، تازه است. قضاوتي كه او درباره جهان مي كند و آن را به پرسش مي گيرد، داوري متفاوتي است وي مي گويد: «جهان چيزي جز آنچه هست نيست، و دنياي حقيقي، دروغي بيش نيست»؛ به ديگر سخن، جهاني در پساپشت اين جهان وجود ندارد.
يك وجه بنيادي كار نيچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ شرح و پرده برداشتن از آموزه هاي اخلاقي، ساختارهاي سياسي، هنر، زيباشناسي و… است و نقد فلسفي فرهنگ، حمله يا دفاعي در برابر باورهاي يك يا چند اجتماع است.نيچه به انحطاط فرهنگي عصر خود نظر داشته است و نمود انحطاط فرهنگي را بي ارزش شدن برترين ارزش ها مي داند. او چنين نمودي از انحطاط فرهنگي را نهيليسم مي نامد. نيچه در كتاب «دانش شاد»، «حكمت شادان»، چگونگي انحطاط فرهنگي را در قالب داستان مرد ديوانه اي بيان مي كند. او داستان «مرد ديوانه اي را بيان مي كند كه در روز روشن فانوس بدست، به ميان بازار دويد و در ميان شگفتي مردم بي اعتقادي كه به تماشاي او ايستاده بودند و مي خنديدند فرياد برآورد: من در جست وجوي خدا هستم،… و گفت: ما بوديم كه او را كشتيم؛ ما تبهكاران، ما بوديم كه زنجيري را كه زمين را به خورشيد مي پيوست، گسستيم و اكنون زمين به سوي نامعلوم مي رود. اكنون آيا سرما و تاريكي ونيستي را حس نمي كنيد؟ مرد ديوانه را تماشاگران به مسخره گرفتند و ريشخندها كردند. ديوانه، آن گاه، فانوس را بر زمين كوبيد و گفت: «من زود آمده ام، زمان من هنوز نيامده است و اين خبر هراس انگيز هنوز به گوش مردمان نرسيده است.»
نگاهي به استعاره هايي كه در كتاب «چنين گفت زرتشت» نيچه وجود دارد، طبقه بندي گونه هاي فرهنگي را در جوامع به خوبي به تصوير مي كشد- اگرچه، نيچه در كتاب يادشده با به كاربردن استعاره هاي خاص به تحول انسان نظر دارد.
استعاره هايي كه نيچه در «چنين گفت زرتشت» آورده است، عبارتند از: شتر، شير، و كودك. به اعتبار اين استعاره ها، برخي فرهنگ ها را مي توان به شتر، مانند كرد؛ اين فرهنگ ها زاينده نيستند، بلكه حافظ آنچه هست و آنچه از گذشته برجا مانده هستند. چنين فرهنگ هايي چونان شتر فقط باركشي و فرمانبري مي كنند. با اين همه فرهنگ در جا نمي زند و گاهي از وضعيت موجود رها مي شود؛ يعني شتر تبديل به شير مي شود. در اين مرحله است كه فرهنگ بار مي افكند و چموش مي شود. بار افكندن فرهنگ و شير شدن آن، در فضايي آرام رخ نمي دهد. آن گاه كه شتر- فرهنگ- بار مي افكند، بار تبديل به اژدها مي شود؛ شير با اژدها مي جنگد، شير اژدها را مي درد و خود را از «تو بايدهاي» اژدها رها مي سازد و به جاي آن «من مي توانم» را علم مي كند و كار شير بيش از آن نيست. جنبش ديگر در تحول فرهنگي، تبديل شدن شير به كودك است. كودك سرآغاز آفرينندگي است، كودك بي پيرايه است، بازي مي كند، فراموش مي كند، مي سازد، فرو مي ريزد و از نو مي سازد. از اين رو، مي توان گفت «فرهنگ كودك»، فرهنگي آفريننده و پديد آورنده ارزش هاي نوين است.
نيچه، هيچ گاه رو به گذشته ندارد، كار نيچه برگرداندن ارزش ها نيست، بلكه تعاليم او برمبناي واژگون سازي ارزش هاست. از همين روست كه او نام زرتشت را چنان رمزگاني بر كتاب چنين گفت زرتشت نهاده است.
نيچه در ميان انواع نظريه هايش، يك نظريه بسيار بارز دارد و آن چيزي نيست، جز نظريه انسان برتر. انسان برتر كسي است كه در برابر ناملايمات قرار مي گيرد و بازهم زندگي شادمانه اي را پي مي گيرد.انسان برتر بايد برخود چيره شود و از خود فراتر رود، چرا كه انسان هدف نيست، بلكه پلي است بين حيوان و انسان برتر. آنچه انسان برتر مي كند، آري گفتن به زندگي است؛ انسان برتر هيچ گاه زندگي را خوار نمي شمارد.
بنابر آنچه گفته شد، از ديدگاه نيچه مي توان ايده هايي براي آموزش يا طرح يك نظام آموزشي بهره گرفت. نظام آموزشي مبتني بر ديدگاه نيچه مي تواند نظامي انتقادي و روشنگرانه باشد. كساني كه برپايه اين نظام تحصيل مي كنند كساني خواهند بود كه در جستجوي رسيدن به انسان برترند و نيز درصدد برمي آيند پيوسته به ارزش آفريني دست يازيده و براي خود انگيزه سازي كنند.
سرانجام آن كه، پند نيچه اين است كه در پي تحقق ارزشمندترين و برترين اهداف خود باشيد، چرا كه هرچه اكنون مي كنيد بازگشت دوباره در سراسر ابديت خواهد داشت. به ديگر سخن، هيچ چيز فقط براي يك بار نيست. نيچه جهان را داراي گردش و چرخش پايدار مي ا نگارد.