پیوندگاهِ فلسفه و ادبیّات
ویراستِ دوم

این مقاله نخستین بار در جُنگِ زمان (فصل‌نامه‌ی ادبیات، فرهنگ و هنر، شماره‌ی ۳، پاییزِ ۱۳۸۸، اُسلو) منتشر شده است.
در نشرِ کنونی آن را بازبینی و بخشِ تفسیریِ آن را گسترده تر کرده ام. د. آ.

در کتابِ دانشِ شاد (Die fröhliche Wissenschaft) از نيچه پاره‌نوشتارِ  (Fragment)  نامداري هست با عنوانِ «ديوانه» (بخش سوّم، شماره‌یِ ۱۲۵)   که يکي از بنيانی‌ترين مايه‌هایِ انديشه‌یِ فلسفیِ وی، یعنی«خدا مرده است»، را با صحنه‌پردازیِ دراماتيک و طنينِ تراژيکِ نيرومند‌ به نمايش می‌گذارَد. کتابِ دانشِ شاد پيشاهنگِ چنين گفت زرتشت است و يک سال پيش از آن نشر شده است. امّا، در زرتشت است که نيچه، به دنبالِ طرحِ نخستينِ اين ايده در کتابِ پيشين، انديشه‌یِ «خدا مرده است» را تا واپسين پی‌آمدهایِ هستی‌شناسانه، اخلاقی، روان‌شناسانه، و جامعه‌شناسانه‌یِ آن، دنبال می‌کند. بر همين پايه است که طرحِ گذار از انسان به اَبَرانسان را پيش می‌کشد، که رهنمودِ او ست برایِ گريز از تباهی‌زدگیِ «واپسين انسان»، یعنی انسانِ روزگارِ مرگِ خدا و فروپاشيدنِ بنيانِ ارزش‌هایِ جهاني که تا کنون بر بودن ِ خدا تکيه داشت. روزگار ِ واپسین انسان روزگار ِ هيچ‌انگاری (نيهيليسم) است، روزگار ِ بر باد رفتن ِ ارزش‌هایي که با آن‌‌ها انسان، در گذار از طبیعت به جهانِ فرهنگ، انسان شده است. انسان از دیدگاهِ او همین باشنده‌یِ ارزیاب است بر رویِ زمین که همه‌چیز را، بر بنیادِ دستگاه‌هایِ ارزشی (اخلاقیِ) خود، ارزشگذاری می‌کند و در این جهانِ ارزش‌ها به سر می‌برد. امّا٬ وای به روزي که این بنیاد به لرزه افتد. آنگاه جهانِ انسانی درگیرِ چنان زمین‌لرزه ها و ویرانی‌هایي خواهد شد که٬ به روایتِ وی٬ تنها چشمِ یک «دیوانه» می‌تواند گستره و ژرفنایِ این ویرانی‌ها و هولناکیِ آن را ببیند.

با آوردنِ ترجمه‌ا‌يِ از آن پاره‌نوشتار٬ در جوارِ تفسیرِ آن٬ به جنبه‌یِ دیگري از کارِ نیچه نیز می‌خواهم بپردازم که به وجهِ زبانی و ادبیِ نویسندگیِ او ربط دارد، و آن پژواکِ معنايیِ سبک در نوشته‌هایِ وی و اهميّتِ آگاهی به آن برایِ فهمِ انديشه‌یِ او ست.

 

 

ديوانه

نشنيده ايد داستانِ آن ديوانه را که در روشنایِ روز با فانوسِ افروخته به بازارگاه دويد و پيوسته فرياد می‌زد که، «من خدا را می‌جويم! من خدا را می‌‌جويم!»؟ و چون آن جا بسياري گردِ هم ايستاده بودند که خدا را باور نداشتند، سخت خنده برانگيخت. يکي گفت، «مگر رفته و گم شده؟» ديگری گفت، «نکند بچّه بوده و راه‌اش را گم کرده؟ يا رو پنهان کرده؟ يا از ما می‌ترسد؟ يا رفته و کـَشتی گرفته و به دياري ديگر زده؟» اين گونه ميانِ خود هياهوکنان خنده سر می‌دادند. امّا ديوانه به ميانِ ايشان پريد و خيره‌ـ‌‌خيره در ايشان نگريست و بانگ برآورد که، «کجا رفته است خدا؟ من شما را می‌گويم: ما او را کشته ايم! شما و من! ما همگی قاتلانِ او ايم . امّا چنين کاري چه گونه از ما سر زد؟ چه شد که توانستيم دريا را سَر کشيم؟ چه کس ما را اسفنجي داد که با آن افق را سراسر فروشوييم؟ هيچ می‌دانستيم چه می‌کنيم آن گاه که اين زمين را از خورشيد‌ـ‌اش جدا می‌کرديم؟ اکنون به کدام سو روان است؟ ما خود به کدام سو روان ايم؟ آيا نه به دور از همه‌یِ خورشيدها؟ همواره درنمی‌غلتيم؟ به پشت، به پهلو، به پيش، به اين سو و به آن سو؟ کجا ديگر فرازي در کار است و فرودي؟ آيا نه چنان است که در يک هيچِِ بی‌پايان سرگشته ايم؟ مگر این دَمِ فضایِ تهی نيست که بر ما می‌دمد؟ سردتر نشده است؟ شب آيا مدام پيش‌تر نمی‌آيد و شب‌تر نمی‌شود؟ مگر نمی‌بايد در روشنایِ روز فانوس افروخت؟ های‌‌ـ‌هویِ گورکنان هيچ به گوشِ‌ِمان نمی‌رسد، که دارند خدا را به خاک می‌سپارند؟ از آن گـَنديدگیِ خدايانه هنوز هیچ بويي به ما نمی‌رسد؟ — زيرا که خدايان نيز می‌گندند!  خدا مرده است! خدا مرده می‌ماند! این ما ايم که او را کشته ايم! چه گونه خود را آرام خواهيم بخشيد، ما، خون‌ريزترينِ خون‌ريزان؟  قدسی‌ترين و تواناترين چيزي که جهان تاکنون داشت در زيرِ کاردهایِ ما غرقه به خون است— اين خون را که از ما خواهد شست؟ با کدامين آب خود را پاک توانيم کرد؟ کدامين جشنِ گناه‌شويان، کدامين بازیِ مقدّس را می‌بايد [برایِ شستنِ آن گناه] بنياد کنيم؟ چنين کاري آيا ستـُرگ‌تر از آن نيست که ما را درخور باشد؟ ما خود آيا نمی‌بايد خدايان شويم تا درخورِ آن بنماييم؟ کاري از اين کارِستان‌تر نبوده است— و همانا آن که از پیِ ما پا به جهان بگذارد، به سببِ چنين کارِستاني از آنِ تاريخي والاتر خواهد بود؛ والاتر از هر تاريخي که تاکنون بوده است!— اين جا ديوانه خاموش شد و باز در شنوندگان‌اش نگريست. آنان نيز خاموش بودند و شگفت‌زده در وی می‌نگريستند. سرانجام فانوس را بر زمين زد٬ چنان که خُرد و خاموش شد. آنگاه گفت، «بسي زود آمده ام. زمانه هنوز زمانه‌یِ من نيست. اين رويدادِ شگرف هنوز در گشت‌ـ‌وـ‌گذار است و در گردش— و هنوز به گوشِ آدميان نرسيده است. آذرخش و تندر را زماني بايد؛ نورِ ستارگان را زماني بايد؛ کارِستان‌ها را زماني بايد تا ديده و شنيده شوند. اين کارستان هنوز از دورترين ستارگان نيز از ايشان دورتر است— و با اين همه، کار کارِ  ايشان است!"

آورده اند که ديوانه همان روز خود را به گونه‌گون کليساها درانداخت و سرودِ «آرامشِ ابدی خدا را باد» سر داد. چون گريبان‌اش را گرفتند که چه می‌گويد، تا او را بيرون اندازند، در پاسخ چيزي جز اين نگفت که، «آخر اين کليساها چيستند اگر که گورستان و گورخانه‌یِ خدا نيستند؟»

به نظر می‌رسد که نيچه نخستين انديشه‌ورزِ بزرگي باشد که وجهِ بنيادیِ استعاره‌ایِ زبان را شناخته و اهميّتِ سبک و رابطه‌یِ ساختاریِ آن را با معنا بازگفته است. از جمله نشان داده است که در زبانِ فلسفه و بنيادِ به‌ظاهر سفت‌ـ‌وـ‌سختِ مفهومیِ آن، که می‌خواهد معنایِ ناب باشد و بس، تا چه اندازه استعاره (متافور)–‌ که به نظر می‌رسيد تنها از آنِ زبانِ شاعرانه باشد– نقش بازی می‌کند. با اين شناخت٬ او توانست مرزِ به‌ظاهر گذرناپذيرِ زبانِ فلسفی و زبانِ شاعرانه را از ميان بردارد و در چنين گفت زرتشت يکسره به زبانِ شاعرانه انديشه‌ورزی کند. زبانِ جدلی‌ـ‌شاعرانه‌یِ نيچه در اندیشه‌ورزیِ فلسفی از تمثيل نيز بسيار بهره می‌گيرد. يعنی٬ آوردنِ روايتي یا حکایتي که هدفِ آن رساندنِ نکته‌اي حکيمانه، اخلاقی، يا فلسفی ست. زرتشت، با داشتنِ نگاه به تمثیل‌هایِ مسیح در انجیل و کنایه داشتنن به آن‌ها، سراسر آکنده از تمثيل است. روايتِ «ديوانه» نيز از همين گونه تمثيل‌هاست در کارِ وی، در کتابي دیگر.

اين جا بحثِ اثبات يا ردّ‌ِ  وجودِ خدا با دليل‌های عقلی و نقلی به شيوه‌یِ اهلِ علمِ کلام يا اهلِ فلسفه نيست. بلکه روايتِ داستانِ يک قتل است، قتلي گمان‌ناپذیر، با پی‌آمدهایي هولناک. خدايي که تا همين چندی پيش زنده بود و مایه‌یِ روشناییِ عالم و راهنمایِ زندگانیِ انسان، اکنون در زيرِ ضربِ کاردِ بشر غرقه ‌به خون افتاده است و گورکنان دارند جنازه‌یِ او را به خاک می‌سپارند؛ جنازه‌اي که رو به گنديدگی ست. چرا نيچه‌یِ فيلسوف به بحثِ استدلالی در باره‌یِ بود و نبودِ خدا نمی‌پردازد و به جایِ دليل آوردن در باره‌یِ نبودِ خدا به زبانِ ادبيّات روی می‌آورد و مرگِ خدا را در قالبِ يک تمثيل، با چنين پژواکِ تراژيک، از زبانِ يک «ديوانه» حکايت می‌کند؟

درآميختگیِ شگفتِ يهوديّت و يونانيّت در قالبِ مسيحيّت– که نقشِ خود را در درازنایِ دوهزاره بر تاريخ و فرهنگِ اروپا زده است– خدایِ دوچهره‌اي ساخته و پرداخته است. يک رخِِ خدایِ مسيحيّت يونانی‌ست، يعنی خدایِ علمِ کلام، خدایِ کشفِ عقلیِ فيلسوفان، خدایِ افلاطون و ارسطو، که يک مطلقِ بی‌سيما ست در عالمِ تجرّدِ مطلق. و رخِِ ديگرـ‌اش يهودی ست، يعنی خدایِ ابراهيم و داوود و موسا و عيسا، خدايي زنده؛ خدايي انسانگونه که با انسان سخن می‌گويد و با او سخن می‌توان گفت و راز-و-نیاز می‌توان کرد. چنان خدایي که می‌تواند از آسمان پایین بیاید و با بنده‌یِ خود، ابراهیم، کـُشتی بگیرد؛ خدايي که پاسکال و کی‌يرکه‌گور داغِ ناپدید شدن‌اش – یا «مردن»اش؟– را بر دل داشتند. خدايي که بشود با استدلال اثبات يا ردّ کرد، خدايي که در مقامِ علت‌العلل، علّتِ بی‌علّت، علّتِ خودزاد (causa sui)، در ساختارِ يک جهانِ مکانيکی، در سرِ سلسله‌یِ  رابطه‌یِ عليّت‌ها بنشيند، خدايي نيست که خداوندی کند و بندگی بطلبد. خدایي نیست که بنده‌یِ خود را بنوازد يا کيفر دهد، به او مهر ورزد يا بر او خشم گيرد. چنین خدا خدایِ خاموشي ست در خدمتِ فيلسوفان، و پیش از همه و بالاتر از همه، در خدمتِ حکیم ارسطاطالیس، «معلّمِ اوّلِ» الاهیّات در یهودیّت و مسیحیّت و اسلام، برایِ فروبستنِ سیستمِ فلسفیِ او. وجودِ این خدا از آن جهت ضروری ست که تسلسُل نتواند رخنه کند در سیستمِ فلسفی‌اي که می‌خواهد همه‌چیز را یکپارچه و یکباره در هستی‌شناسیِ خود بگنجاند. زیرا تسلسل پی‌بستِ ساختارِ فلسفی را سست می‌کند و سیستم را می‌شکند و به بیرون از آن راه می‌گشاید. چنين خدایِ خاموشي، از جمله، پيام هم نمی‌فرستد و پيامبر هم ندارد و فیلسوفان هم «کتابِ مقدّس»اي به نام‌اش نکرده اند.
 
خدایِ فيلسوفان در سَر جای دارد، در انديشه. امّا خدایِ يهودی‌تبار– چنان که صوفیانِ ما هم بسیار گفته اند– جایِ اصلی‌اش در سِّر است، در دل٬ در ژرفنایِ نهادِ انسانی. خدایي ست «غیور»، به روایتِ عهدِ عتیق، که تابِ دیدنِ هیچ خدایِ دیگري را در جوارِ خود ندارد. همان خدایِ يگانه‌اي ست در دين‌هایِ ابراهيمی که می‌خواهد همه‌یِ خدايانِ ديگر، همه‌یِ «طاغوت»ها، را از ميان بردارد. و امّا، خدايي که در دل٬ در نهادِ انسانی٬ خانه دارد وجود-اش با تمامیِ وجودِ آدمی درآميخته است. در هر رگ‌ـ‌و‌ـ‌پیِ او، در سیستمِ عصبی و گردشِ خون او، ودر دستگاهِ گوارش و دفعِِاو نیز حضور و نظارت دارد. نه تنها با حکم‌هایِ حلال و حرام‌اش در باره‌یِ رفتارهایِ او در زندگیِ اجتماعی، که در باره‌یِ پاکی و نجسیِ جریانِ جذب و دفعِِ فیزیولوژیکِ او و رابطه‌یِ وی با اندام‌های‌اش٬ و تمامیِ تن‌اش٬ نیز حکم‌ها دارد و از درونِ دلِ او بر تماميِ رفتار-اش نگران است. او را به خاطرِ گناهان‌اش نکوهش می‌کند و به خاطرِ کارهایِ نيکوی‌اش پاداش می‌دهد. در او هم خوف می‌انگيزد هم شوق، هم اندوه هم شادی. و بالاتر از همه، خدایي ست مشکل‌گشایِ معمایِ بزرگِ زندگی٬ یعنی مرگ. زیرا زندگانیِ کوتاهِ زمینیِ آدمی را به زندگانیِ جاویدِ آسمانی پیوند می‌زند. خدایِ یهودی در یک اتحّادِ جسمانی-روانی با بندگان‌اش زندگی می‌کند. خدایي ست که «دوستان» و «دشمنانِ»‌ آدمی را به او می‌شناساند٬ که در بنیاد دوستان و دشمنانِ خدای اند. و کار را به آن جا نیز می‌کشاند که هر جنایتي در حقّ‌ِ «دشمنان»، »دشمنانِ خدا»، را همچون خدمتي به خود در کارنامه‌یِ او ثبت می‌کند تا در آخرت پاداش دهد. چنين خدایِ زنده‌اي که در تمامیِ رگ‌ـ‌و‌ـ‌پیِ زندگانیِ شبانه‌روزیِ بندگان‌اش، در هر آن از زندگانیِ تاريخی و فرهنگیِ نسل‌هایِ بی‌شمار، در درازنایِ هزاره‌ها، حضور داشته است، خدايي که خود را «حیٌّ‌ لايَموت» وصف کرده است، اگر بميرد، در جهانِ انسانی چه روی می‌دهد؟

کانت که يک پارچه فيلسوف بود و هوادارِ عقل، بزرگ‌ترين کشفي که بر بنیادِ انديشه‌یِ منطقی کرد اين بود که گزاره‌هایِ مابعدالطبيعی، از جمله گزاره‌هایِ اثبات و ردّ‌ِ خدا در جایگاهِ علت‌العلل، خلاف‌پذیر (Antinomie) اند، یعنی دلیل‌هایِ اثبات و نفی‌ِشان اعتبارِ یکسان دارند و٬ در نتيجه، از نظرِ شناختِ عقلی هیچ‌یک پذیرفتنی نیستند. این که خدا هست یا خدا نیست را با هیچ ضرورتِ عقلی نمی‌توان پذیرفت، زیرا هر سرِ آن را که بپذیریم، با اشکالِ منطقی رو به روست. امّا، هنگامی که به مسأله‌یِ اخلاق رسيد٬ خواست که اخلاقي بر بنيادِ استنتاجِِعقلانی بنا کند.  زیرا اخلاقي را که تاکنون به پشتيبانیِ خدا و بيم از کيفر یا اميد به پاداشِ او بر سرِ پا بود، بی‌پشتوانه‌یِ عقلانی ديد. پس، بر آن شد که بنا به ضرورتِ اخلاقی يک خدا برایِ آن «بيافريند» تا اخلاق بی‌پشتوانه‌یِ مابعدالطبيعی نمانـَد. امّا اين اختراعي بود بی‌هوده‌. چنين خدايي که دایره‌یِ فرمانرواییِ او قلمروِ اخلاق باشد و بس، به دردِ خودِ فيلسوف هم نمی‌خورد. زيرا نه بيمِ دوزخ در آن است نه نويدِ بهشت، حتّا بیمِ دوزخِِ درونی، یعنی ناآرامیِ وجدان. خدایِ او نه يک خدایِ زنده است که جاويدان زنده بماند يا زماني بميرد. این خدایي ست که با آدمی سخن نمی‌گوید. در حقيقت، کانت با آن که در آن مقاله‌یِ نامدار، با عنوانِ «روشنگری چی‌ست؟» (يا با برداشتي ديگر، «روشنی‌يابی چی ست؟»)، آدميان را به دليری کردن در به کار بردنِ عقلِ خويش فرامی‌خواند، هنگامي که به مسأله‌یِ اخلاق می‌رسد، از این حکم پا پس می‌کشد و اين جا خدايي را در کار می‌آورد که در طرحِ شناخت‌شناسانه‌یِ وی نمی‌تواند بگنجد و یا به زور، تنها به عنوانِ ضرورتِ اخلاقی، می‌گنجد. برایِ همین نیچه از «فلسفه‌یِ گریزگاه‌دارِ» (Philosophie der Hinterthüren) کانت نام می‌برد (غروبِ بت‌ها٬ ترجمه‌یِ فارسی٬ ص ۱۱۵) .

امّا اين نيچه‌یِ فيلسوف‌ـ‌شاعر بود که، با دليریِ فیلسوفانه‌یِ بی‌همتایِ خود، اخلاق را همچون مسأله‌یِ بنيادیِ فلسفی و بالاترين سدّ‌ِ «روشنی‌يابی» طرح کرد. نگرشِ بنيادیِ تاريخیِ او به اخلاق و ديدنِ اخلاق در بسترِ زندگانیِ به‌ذات تاریخیِ انسان، سبب شد که او ژرفنایِ مسأله‌یِ زندگانیِ خدا در زيستِ انسانی و زيستِ انسانی در زندگانیِ خدا را ببيند. زيرا با پديدار شدنِ خدا (و نخست خدایان) در افقِ هستی بر انسان بود که انسان انسان شد و پای به جهانِ نيک و بد و زشت و زيبا نهاد و تاريخِِ او بر اين بنياد بنا شد. نیچه با ویران کردنِ بنیادِ عقلیِ وجودِ بی‌زمانِ مطلق (ایده‌‌باوریِ افلاطون٬ ذات‌باوریِ ارسطو) همچون عالمِ وهمِ انسانی، که تکیه‌گاهِ متافیزیک از یونانِ باستان تا امروز است، و نگریستنِ هستی بر بسترِ زمان و گذراییِ آن، و انسان بر بسترِ تاریخ و گذراییِ آن، خدا را نیز تاریخمند دید و تاریخِ زندگانی و مرگِ او را در تاریخِ اروپا و در جانِ (Geist) اروپایی با چشمِ فیلسوفانه نگریست.  خدایِ مسیحیّت خدایِ حیّ و ناطق و قادر و قيّوم، و نورِ روشنگرِ آفاقِ جهان بود؛ خدایي که همه‌چیز به اراده‌یِ او می‌گشت. انسانِ اروپايی، انسانِ مسيحی، دو هزاره با اين خدا و در اين خدا زيسته و باليده و فرهنگ آفریده و جانِ خود را پرورده بود. امّا، اکنون چه شده است که دستِ این انسان به خونِ خدا آلوده شده است؟ چرا اين خدا مرده است؟ چرا می‌بايست بميرد؟ آن‌هم به دستِ انسان؟ انسان چه گونه توانست به آن پايه از قدرت يا گستاخي برسد که دست به اين هولناک‌ترين جنايت بزند؟ حال او چه گونه می‌تواند اين خون را از دست‌هایِ خود بشويد؟ چه گونه می‌تواند کفّاره‌یِ اين واپسين گناه، این هولناک‌ترين جنايت٬ را بپردازد؟

بی‌گمان کانت هنگامي که گزاره‌هایِ خلاف‌پذيرِ مابعدالطبيعی را از دايره‌یِ امکانِ شناخت بيرون می‌گذاشت، می‌دانست که کارِ خدایِ فيلسوفان—آن مطلقي  که هرگز زندگانی نکرده و در زمان و تاریخ نزيسته است– تمام است. امّا خدایِ ابزاری‌اي که برایِ اخلاق تراشيد نيز تاریخی نبود و نمی‌توانست زندگانی کند. اين خداوندگارِ روزگارِ «روشنگری» (Aufkälrung) با ايماني که به عقل داشت و کُند-و-زنجیري که بر عاطفه و احساس می‌گذاشت، جز چندي در روزگارِ کودکی‌، با آن خدایِ زنده و در آن خدایِ زنده، نزيسته بود. در نتیجه، ژرفنایِ تراژيکِ مرگِ او را در بسترِ تاريخِ اروپا، در بسترِ برامدنِ مدرنيّت و عقلانیّتِ آن، حس نکرده بود. مرگِ خدا جنایتي بود که به دستِ «روشنگری» و فیلسوفانِ آن رخ داده بود. و کانت در فضایِ چیرگیِ ایده‌هایِ روشنگری بار آمده و سرانجام به بزرگترین فیلسوفِ راه‌گشایِ آن بدل شده بود. امّا، نيچه‌، شاعرِ کشيش‌زاده، با تربیتِ سختِ دینی در خانواده، با تمامِ وجود تراژدیِ کـُشتنِ خدا را زيسته و به جان آزموده بود.

تراژدی را تنها به زبانِ ادبیّات، به زبانِ شاعرانه، با آوردنِ استعاره و تمثیل و داستان می‌توان بازگفت. زبانِ مفهومیِ فلسفی در این میدان در شرحِ‌ِ دردِ تراژیک لال است. به همين دليل، او اين تجربه را به زبانِ شاعرانه بازمی‌گويد و با تمثيل و استعاره ژرفنایِ تراژیکِ چنين رويداد و تجربه‌‌اي را دو باره زنده می‌کند. آن جا که کانت در ميانه‌یِ راه بازمی‌ماند و با تراشيدنِ يک خدایِ مصنوعی (نه يک خدایِ «صانع»!) به خود رخصت می‌دهد که شب‌ها به خوابِ خوش رود، نيچه اين داستان را با همه هول و هراس‌های‌اش از سر تا بُن دنبال می‌کند و به واپسين پی‌آمدهای‌اش برایِ تمامیِ زیست‌جهانِ انسانی می‌انديشد. و ناگزیر خود را در چنگالِ بی‌خوابی‌ها و آسیمگی‌هایِ هولناک گرفتار می‌کند تا بتواند کورسویي به آینده‌یِ بشریّت و به افقي بیفکند که با مرگِ خدا تاریک شده است.

قهرمانِ داستانِ او يک «ديوانه» است. ديوانه است زيرا که در روزِ روشن با فانوسِ افروخته به بازار می‌آيد و از اهلِ بازار سراغِِ چيزي را می‌گيرد که برايِ آنان پرسيدن‌اش هم بی‌معنا و مسخره است. او «خدا» را می‌جويد. معنایِ نمادينِ اين آغازِ داستان روشن است. «ديوانه» با چراغ به بازار آمده است و اين نشانه‌یِ آن است که برایِ او آن «روزِ روشن»، در حقيقت، در عالمِ معنا، که ساحتِ زیستِ انسانی ست، شامِ تاريک است. زيرا سپس از دهانِ او می‌شنويم که با کـُشتنِ خدا بندِ پيوندِ زمين با «خورشيدـ‌اش»، با نور و روشنی، بريده شده است. «بازار» (Markt) در اين داستان نمادِ کانونِ زندگیِ شهری در جهانِ بورژوايی ست. بازار قلبِ تپنده‌یِ اقتصادِ جهانِ بورژوايی ست. بازاري که «ديوانه» به آن پای می‌گذارد، در روشنایِ روز است. اگر آن کانونِ نوري را که ديوانه از آن ياد می‌کند، خاموش کرده اند، اين روشنايی در آن از کجاست؟ از کدام خورشيد است؟ اين روشنايی از کانونِ ايده‌هایِ مدرن می‌آيد، از کانونِ «روشنگری»، از کانونِ عقلِ سنجشگرِ بشری که هيچ چيزي را نمی‌پذيرد، مگر آن که با سنجه‌هایِ آن ناهمساز نباشد. به همين دليل، هنگامي که ديوانه با شوريدگی و آسيمگی از گم‌شدگیِ خدایِ خود سخن می‌گويد، برایِ آن «بازاريانِ» آسوده‌خاطر مايه‌یِ خنده است. زيرا احساسِ دينی، احساسِ حضورِ خدا، در آن‌ها مرده است. در نتيجه، زندگانی و مرگِ خدا برایِ ايشان يکسان است. آنان ديگر با خدا و در خدا زندگانی نمی‌کنند. کسب‌ـ‌وـ‌کار آن‌چنان تمامیِ زندگی و وقت‌شان را گرفته است که ديگر جايي برایِ پرداختن به مسأله‌یِ خدا نمی‌ماند. نيچه در فراسویِ نيک و بد (پاره‌نوشتارِ ۵٨) به اين نکته پرداخته است:

آيا هرگز درست توجّه کرده ايد که برایِ زندگیِ اصيلِ مذهبی (و هم برایِ آن موشکافیِ دلخواهِ آن، يعنی خودآزمايی، و آن آرامشِ خيالِ لطيف که خود را «عبادت» می‌نامد و آمادگیِ دائمی برایِ «حضورِ خدا» ست–) چه‌قدر فراغت يا نيمه‌فراغتِ بيرونی لازم است؟ […] آيا نه آن است که اين پُرکاریِ مُدرن، پُرهياهو، وقتگير، ازـ‌خودـ‌راضی، و احمقانه ازـخودـراضی، بيش از هر چيز «بی‌ايمانی» می‌پروراند و به بار می‌آورد؟  (ترجمه‌یِ د. آشوری، ص ۱0۱)

امّا ديوانه از چيزي خبر دارد که آنان از آن بی‌خبر اند. او می‌داند که «خدا مرده است». امّا اين مرگ به ‌خودیِ خود رخ نداده است. خدا به «مرگِ‌ طبيعی» نمرده است. کُشته شده است. و هولناک‌تر اين که، «ما» او را کشته ايم، «شما و من». او در زيرِ ضربِ کاردهایِ ما غرقه به خون افتاده است و گورکنان دارند او را به گور می‌کنند. امّا اين «بازاريان» با اين که «کار کارِ ايشان است» از کرده‌یِ خود بی‌خبر اند. هنوز زماني بايد تا اين خبر به ايشان برسد. ديوانه، امّا، از اين داستان خبر دارد و از پی‌آمدهایِ هولناکِ اين رويداد سخت نگران و حيران است: «امّا چنين کاري چه گونه از ما سر زد؟ چه گونه توانستيم دريا را سَر کشیم؟ چه کس ما را اسفنجي داد که با آن افق را سراسر فروشوييم؟ هيچ می‌دانستيم چه می‌کنيم آن گاه که اين زمين را از خورشيد‌ـ‌‌‌اش جدا می‌کرديم؟» زیرا٬ بر اثرِ آن٬ چنان که در جایي دیگر در همان کتاب (پاره‌نوشتارِ ۳۴۳) می‌گوید٬ «با خالی شدنِ زيرِ پایِ اين باور چه‌ها که می‌بايد فروريزد: زيرا که بر آن بنا شده اند و بر آن تکيه داشته اند و در دلِ آن رُسته اند؛ از جمله تمامیِ اخلاقيّاتِ اروپايیِ ما. چه‌بسیار زنجيره‌یِ فروريختن‌ها، ويرانی‌ها، فرورفتن‌ها، و زيرـ‌وـ‌زبر شدن‌ها که در پيش است— امّا کدام کس هم‌اکنون چندان که بايد از اين ماجرا خبر دارد تا که آموزگار و خبرگزارِ پیشادستِ اين منطقِ وحشتِ عظيم شود، پيام‌آورِ چنان تيرگی‌زدگی و خورشيد‌گرفتگی‌اي که چه‌بسا مانندِ آن هرگز بر رویِ زمين رخ نداده است؟»

«دیوانه» از آن جهت دیوانه است که عقلِ او با عقلِ همگانیِ مردمِ «بازاری» فاصله‌یِ سال‌هایِ نوری یافته است. او با بینشِ خویش چیزهایي را می داند و چیزهایي را می‌بیند که کسي دیگر نمی‌داند و نمی‌بیند. این فاصله‌یِ سال‌هایِ نوری را به‌اشاره چنین بیان می‌کند: « نورِ ستارگان را زماني بايد؛ کارِستان‌ها را زماني بايد تا ديده و شنيده شوند. اين کارستان هنوز از دورترين ستارگان نيز از ايشان دورتر است.» دیوانگی آن است که ذهنِ انسانی از مرتبه ‌یَ‌  فهم و شناختِ عاقلانه٬ یعنی داشتن عقلي همگانی٬ ارتباطی٬ جامعه‌گرا٬ و مصلحت‌شناس که سببِ رفتارِ به‌هنجار می شود٬ بی‌بهره باشد یا بی‌بهره شود. رفتارِ نابه‌هنجارِ دیوانه سببِ‌ گسستِ او از روابطِ اجتماعی و طرد از جامعه می‌شود. دیوانه «بی‌خِرَد» است٬ زیرا از خردِ کارساز که زندگانی را آسوده و آسان می‌کند٬ بی‌بهره است. امّا «بی‌خردی»  طیفِ معناییِ گسترده‌اي دارد. یک سرِ آن تاریکی‌زدگیِ ذهنِ بیماري ست که شعور و خودآگاهیِ خود را به درجه‌اي٬ از روان‌پریشی تا روان‌پارگی (اسکیزوفرنی)٬ از دست داده و سرانجام کار-اش به تیمارستان می‌کشد. و سرِ دیگر-اش نابه‌هنجاریِ ذهني ست روشنی‌زده که از شدّتِ روشن‌بینی به نهان‌بینی (clairvoyance) می‌رسد. یعنی٬ چیزهایي را می‌بیند که دیگران نمی‌بینند و بر آن پایه آینده‌اي را پیش‌بینی می‌تواند کرد که دیگران نمی‌توانند. این‌چنین دیوانه‌اي٬ که عقلِ همگانی٬ ارتباطی٬ و مصلحت‌شناس در او زیرِ چیرگیِ خردِ بی‌باکِ نهان‌بین درامده٬ از دیدِ دیگران موجودِ خطرناکي ست که٬ به زبانِ حافظ٬ در «کم‌خردی از همه‌عالم بیش» است. کسي با او همدلی و همسخنی نمی‌کند٬ بلکه همگان٬ به‌ویژه اهلِ کسب-و-کار و بازار٬ بر کم‌خردیِ او خنده می‌زنند. دیوانه‌یِ نیچه از این دسته است و٬ به‌راستی٬ کسي جز خودِ او نیست. آن «بازاریانِ» زرنگ٬ که زندگی را ساده و آسان و کام‌جویانه می‌خواهند٬ زیرک‌تر از آن اند که «عقلِ عملیِ» خود را وانهند و در دامِ عقلِ نظریِ خطرناکِ دیوانه بیفتند. به همین دلیل نمی‌خواهند به پی‌آمدهایِ کارِ هولناکِ خود٬ به هولناک‌ترین جنایتي که در تاریخِِ انسان رخ داده است٬ یعنی کشتنِ خدا٬ بیندیشند٬ اگرچه «کار کارِ ایشان است». نیچه در جایي دیگر (فراسویِ نیک و بد٬ پاره‌نوشتارِ ۲۴) این آسانگیریِ انسانِ «بازاری» را در فهمِ رویدادها و ساده‌سازیِ آن‌ها این گونه بازمی نماید:

    ای سادگیِ مقّدس! [O sancta simplisitas] آدمی در چه ساده‌سازی و دروغ‌پردازیِ حیرت‌انگیزي می‌زید!  شگفتیِ کسي را که برایِ دیدارِ این شگفت چشمي فراهم آورده باشد٬ نهایت نیست! ما چه خوب می‌دانیم که چه     گونه به حواسِ خویش گذرنامه‌اي برایِ ورود به هر چیزِ سطحی و به اندیشه‌یِ خویش شوقي خدایی برایِ جست-و-خیزهایِ بازیگوشانه و نتیجه‌گیری‌هایِ نادرست بدهیم! از آغاز چه نیک دریافته ایم که نادانیِ خویش را بهرِ خویش نگاه داریم تا آن که از یک آزادیِ نه چندان با معنا٬ از یک بی‌خیالی و بی پروایی و جسارت٬ تا از خوشی‌هایِ زندگی و از خودِ زندگی بهره‌ور شویم! و تنها بر این پیِ استوار و خارایی از نادانی بوده است     که دانش توانسته است تاکنون خود را برافرازد— خواستِ دانستن بر پایه‌یِ خواستي بسی زورمندتر٬ یعنی خواستِ نه-دانستن…

 
دیوانه با چشمِ نهان‌بینِ خود روشناییِ روزِ ایشان را مه‌آلود و تیره می‌بیند که در آن تنها شبحي از چیزها٬ به‌اندازه‌یِ «لازم»٬ دیده می‌شود٬ اگرچه به چشمِ ایشان روشناییِ ناب می‌آید. امّا دیوانه با نهان‌بینیِ خود وضعِ خطرناکِ جهانِ ایشان را به‌روشنی دیده و سراسیمه به بازار٬ نزدِ ایشان٬ درامده و با خود فانوسي آورده٬ یعنی روشناییِ تازه‌اي٬ تا با آن به ایشان و جهانِ‌شان روشنی بخشد و حقیقت را به روشنی پیشِ چشمان‌شان بگذارد. امّا عالمِ آسودگیِ خیالِ ایشان چندان دور از عالمِ آسیمگیِ اوست که از کرده پشیمان می‌شود و فانوس را به زمین می‌کوبد. زیرا آگاه می‌شود که زود آمده است. زمانه هنوز زمانه‌یِ او نیست.

با اين‌همه، «ديوانه» برایِ اين بی‌خبران خبرِ ديگري نيز دارد، خبري نويدبخش. و آن اين که: «و همانا آن که از پیِ ما پا به جهان بگذارد، به سببِ چنين کارستاني از آنِ تاريخي والاتر خواهد بود؛ والاتر از هر تاريخي که تاکنون بوده است!» نيچه، از سويي، سخت نگرانِ پسرفتِ انسانِ خداـ‌مرده‌یِ بی«افق»، انسانِ هيچ‌انگار (نيهيليست)، به سویِ زندگانیِ نيمه‌حيوانیِ «واپسين انسان» است. امّا، از سویِ دیگر، در زدوده‌ شدنِ افقِ جهاني که از خدا روشنی می‌گرفت، افقِ نوگشوده‌یِ دیگري رويارویِ انسان می‌بیند؛ افقِ جهانِ آزاد از وسوسه‌هایِ مابعدالطبیعی و افسانه‌ها و اسطوره‌ها که انسان در آن به نيرویِ اراده‌یِ خود٬ می‌تواند معنابخشِ هستی شود. به عبارتِ دیگر، به مقامِ اَبَرانسان دست یابد و طرحِ انسان‌باوری را که مدرنیّت در پیش گرفته است به تمامیّت رساند. مرگِ خدا رويدادي ست هولناک برایِ بنده‌یِ خداوند-گم-‌کرده، برایِ برّه‌یِ گم شده‌ از گلّه‌یِ عیسایِ مسیح. زیرا بر اثرِ آن خورشید فرومی‌میرد، تاريکیِ شب همه جا را فرومی‌گيرد، و افق برينِ هستی ناپدید می‌شود. و، از سویِ ديگر، همین رویداد افقِ تازه‌اي به رویِ انسانِ دلاورِ مدرن می‌گشايد، افقِ زندگانیِ انسانِ آزاد از ترس‌ها و خرافه‌هایِ کهن، زندگانی‌اي که می‌تواند، به گفته‌يِ زرتشتِ وی، شادمانه «به زمين وفادار» مانَد و در آفاقِ مابعدالطبيعه، با فريبِ روشنی‌هایِ دروغين، در ميانِ «دو جهان» سرگردان نگردد.
 
سويه‌یِ ترسناکِ تراژيکِ اين شگرف‌ترين رويدادِ تاريخِ بشر را در آن پاره‌ـ‌نوشتار ديديم. سويه‌یِ ديگرِ آن، سويه‌یِ نويدبخشِ تاریخي دیگر، تاریخي والاتر، را، نیز در پاره‌ـ‌نوشتاري ديگر از همان کتاب (دانشِ شاد، کتابِ پنجم، ۳۴۳) می‌بايد ديد:

شادمانیِ ما چه‌ها در بر دارد

آن بزرگ‌ترين رويدادِ تازه–اين که «خدا مرده است»، اين که باور به خدایِ مسيحيّت باورنکردنی شده است– هم‌اکنون نخستين سايه‌هایِ خود را بر اروپا می‌افکـَنـَد. دستِ کم برایِ آن اندک‌شماراني که برایِ تماشایِ چنين منظره‌اي ناباوریِ چشمان‌شان چندان که بايد نيرومند و تيز است، چنان می‌نمايد که خورشيدي فرونشسته است و دل‌سپردگیِ ديرينه‌اي به بددلی بدل شده است. جهانِ کهنِ ما می‌بايد در چشمان‌شان هرروزه شامگاهی‌تر، بدگمان‌کننده‌تر، بيگانه‌تر، «کهن‌تر» بنمايد. امّا در اساس می‌توان گفت که: اين رويداد خود بسي شگرف‌تر از آن است و بسي دوردست‌تر و دست‌نیافتنی‌تر از آن که در توانِ فهمِ بسياري باشد، آن‌چنان که خبري نيز از آن به ايشان رسيده باشد؛ تا چه رسد به آن که بسياري بدانند که از اين رويداد به‌راستی چه‌ها بر‌می‌آيد و— با خالی شدنِ زيرِ پایِ اين باور چه‌ها که می‌بايد فروريزد: زيرا که بر آن بنا شده اند و بر آن تکيه داشته اند و در دلِ آن رُسته اند؛ از جمله تمامیِ اخلاقيّاتِ اروپايیِ ما. چه‌بسیار زنجيره‌یِ فروريختن‌ها، ويرانی‌ها، فرورفتن‌ها، و زيرـ‌وـ‌زبر شدن‌ها که در پيش است— امّا کدام کس هم‌اکنون چندان که بايد از اين ماجرا خبر دارد تا که آموزگار و خبرگزارِ پیشادستِ اين منطقِ وحشتِ عظيم شود؛ پيام‌آورِ چنان تيرگی‌زدگی و خورشيد‌گرفتگی‌اي که چه‌بسا مانندِ آن هرگز بر رویِ زمين رخ نداده است؟….از جمله ما معمّا‌گشايانِ مادرزاد که جای‌گرفته ميانِ امروز و فردا و از‌ـ‌هم‌ـ‌کشيده در ميانِ تنشِ امروز و فردا بر فرازِ کوه‌ها چشم ‌به راه ايم؛ ما نخست‌زادان (Erstlinge) و زود-زادِگانِ (Frühgeburten) سده‌یِ آينده. آن سايه‌اي که می‌بايد به‌زودی اروپا را فراگيرد، به‌راستی هم‌اکنون می‌بايستی بر ما پديدار شده باشد— پس از چه رو ست که ما خود بی‌هيچ درگيریِ رو‌ـ‌در‌ـ‌رو با اين تيرگی‌زدگی، و بالاتر از همه، بی نگرانی و ترس برایِ خود، چشم به فرارسيدن‌اش دوخته ايم؟ چه‌بسا که نخستين پی‌آمدهایِ آن بيش از آنچه بايد در ما اثر کرده است و— اين نخستين پی‌آمدها برایِ ما، درست باژگونه‌یِ آن چيزي ست که کسي چشم می‌تواند داشته باشد؛ پی‌آمدهايي نه هرگز غم‌آور و تيرگی‌زا، که همچون گونه‌اي نور، نيکبختی، سبکباری، شادمانی، شور، و سپيده‌دمي نو، که چندان بر زبان آمدنی‌ نيست…. به‌راستی، ما فيلسوفان و آزاده‌جانان چون بشنويم که "خدایِ کهن مرده است"، گويی سپيده‌دمي نو بر ما می‌دمد و دل‌هامان سرشار از سپاس، شگفتی، نويد، و انتظار می‌شود— سرانجام افق ديگربار به رویِ ما گشوده می‌شود، هرچند ناروشن نيز. امّا سرانجام کشتی‌هامان ديگربار می‌توانند، روياروی با هر خطر، دل به دريا زنند. هر گونه دل-به-دريا-زدنِ جويایِ دانش ديگربار روا ست. دريا، دريایِ ما، ديگربار گشاده شده است؛ آن‌سان که چنين «دريایِ گشاده»اي هرگز در ميان نبوده است.

 

 

44 پاسخ

  1. سلام جناب آشوری؛
    سال‏هاست که از مسیر ترجمه‏های ارزش‏مندتان از فردریش نیچه و تحلیل های خردمندانه تان در باب زبان و ادبیات و انسان های شاخص(از حافظ تا متاخرانی چون فردید و ملکی و مصاحب) ارادتی افزون‏شونده و پایا نسبت به شما، در من شکل گرفته و لذت بخش است برایم نگاه به تصاویری که شما با آن نگاه علمی و موشکافانه و آن زبان شیوا و پیراسته برایمان نگارگری کرده اید.
    اما بعد؛ استاد گران‏مایه، دیرزمانی است که آرزوی اثری از شما پیرامون زندگی و شخصیت انسانی نیچه و تاویل های بینامتنی از آثار آن اندیشه ورز دلیر را دارم. آیا نگارشی در این زمینه داشته اید؟ اگر نه، قصدی در این راه هست؟ بازهم اگر نه، امکان دارد منبعی را که مورد تاییدتان است، معرفی کنید؟
    — دوستِ ارجمند٬ از نظرِ لطفِ شما نسبت به نوشته‌های‌ام سپاسگزار ام. و البته٬ برای من نیز مایه‌یِ خرسندی ست که کارهایِ قلمی و روشِ اندیشیدن و زبان‌آوری من برایِ فرهیختگانی در میانِ همزبانان‌ام آموزنده و لذت‌بخش بوده است.
    در موردِ نوشتنِ کتابی در موردِ نیچه و اندیشه‌ی او باید بگویم که چنین خیالی سالیانی پیش در سر داشته ام٬ اما درگیری‌ام با کارهایی در موردِ فرهنگ و زبانِ خودمان و بحرانِ ژرفِ آن‌ها٬ که به نظر-ام بسیار ضروری‌تر می آید٬ آن خیال را از سر-ام به در کرده است. اما اگر فرصت دست دهد٬ چنان که تاکنون کرده ام٬ مقاله‌‌هایی خواهم نوشت.
    و اما در مورد شناساندنِ کتاب در باره‌ی نیچه: لابد می‌دانید که به زبان‌های اروپایی٬ به‌ویژه آلمانی٬ فرانسه٬ و انگلیسی٬ هر سال کتاب‌های تازه‌ای در مورد نیچه منتشر می‌شود. مچموعه‌ی آثار در باره‌ی او در هر سال شاید بیش از کتاب‌هایی باشد که٬ برای مثال٬ در موردِ افلاطون و ارسطو و دکارت و کانت و هایدگرمنتشر یا از زبانی به زبانِ دیگر ترجمه می‌شود. من از بیشینه‌ی آن‌ها بی‌خبر ام و ضرورتی هم ندارد که از همه با خبر باشم٬ زیرا نیچه‌شناسِ آکادمیکِ حرفه‌ای نیستم. ولی می‌توانم دو تا از آخرین کتاب‌هایی را که در این سال‌ها در باره‌ی او منتشر شده و من دیده ام و به نظر-ام کتاب‌های خوب و شاید بسیار خوبی هستند به شما معرفی کنم. نخستین به زبانِ آلمانی نوشته شده و به انگلیسی ترجمه شده و دومی در یک سری به زبان انگلیسی نشر شده است:
    Ruedriger Safranski, Nietzsche, Biographie seines Denkens. Translated into English as: Nietzsche, A Philosophical Biography.
    Ullrich Haase, Starting with Nietzsche.
    شاد و برقرار باشید
    د. آ.

  2. پس از عرض سلام و تحیت
    کمتر از یک دهه است که به واسطه ی تحصیل در رشته ی تیپا خورده ومهجور علوم سیاسی درایران، با زبان،قلم ودغدغه های ذهنی شما آشنا شده ام .چه طبیبانه درد کالبد نیمه جان ایران را شناسایی کرده اید و چه حاذقانه پریشانی جان آشفته ی آنرا یافته اید.از همان زمانی که کار پاکان راقیاس از خود گرفتیم وحریت را مرادف لیبرالیسم قرار دادیم ودمکراسی را مصداق آیه شریفه ی وامرهم شوری بینهم دانستیم وبر تن هر یک از دستاوردهای فکری وفلسفی مدرن، ردایی پشمین ومندرس از سنتهای رو به زوال خود انداختیم ،قطارمان از ریل خارج شده بود ومرغوای جغد شوم انحطاط هر چه رسا تر به گوش میرسید و مانع ذهنی مان هر روز سترگ تر وقوی تر می شد و همچنان می شود. استاد بزرگوار،در این قحط سال تفکر و اندیشه در بیابان ایران که دیگر خدا هم از آن روی گردانیده و نفس عارفانش نیز بوی ریا گرفته وزاهدانش نیزسودای قدرت در سر می پرورانند دیگر امید دیدن سراب را هم از دست داده ام. مطالعه ی آثار شما ومعدود روشنفکران دیگردر این قحط الرجال روشنفکری، کور سویی از امید را در دل زنده و موانع سنتی زنگ زده ذهنی را سست تر میکند ورسن وریسمان پوسیده ی جادوگران و شعبده بازان را با فن تامل وتفکر باز می کند.باشد که بتوان زمینی هموار برای ساخت بنایی بالنده فراهم کرد.
    سعیتان مشکور باد
    مسعود.کرج.زمستان1388

  3. سلام جناب آشوري
    ايا براي ترجمه ي كتاب هاي آخر نيچه بويژه اراده قدرت برنامه اي داريد؟
    —نه٬ آقای طاهری٬ برنامه‌ای ندارم. باری٬ یک ترجمه‌ی نیمه‌کاره از «مسیحاستیز» دارم . اگر فرصت باشد آن را تمام خواهم کرد.
    د. آ.

  4. درود بر استاد استاد چرا قلمی در مورد سیاست عملی این روزها نمیزنید یعنی از ان دست مقالاتی که استاد نیکفر نوشته اند ضمنا خواهشمندم نظر خود را درباب مقاله الاهیات شکنجه استاد نیکفر مرقوم بفرمایید .خواهش دیگر اینکه درباب antichrist یک مقدار معلوماتی بدهید.کامروا باشید استاد
    —دوست ارجمند٬ برای نوشتن در باره‌ی «سیاستِ عملی» ٬ به گفته‌ی شما٬ باید مسائل سیاسی و جریان‌ها را به‌دقت دنبال کرد. من چنین فرصتی ندارم. افزون بر این تحلیلگرانِ دانشوری هستند که این مسائل را دنبال می‌کنند و با بینشِ سنجیده‌ی جامعه‌شناسانه در باره‌ی آن‌ها می‌نویسند که من هم از نوشته‌هاشان بهره‌مند می‌شوم (از جمله از مقاله های آقای مجید محمدی می‌توانم نام ببرم). به هر حال٬ درگیری من با مسائل دیگر٬ در حوزه‌ی زبان و فرهنگ٬ فرصتی برای پرداختن به «سیاستِ عملی» بازنمی‌گذارد. مقاله‌های دوستِ ارجمند-ام آقای محمد رضا نیکفر هم٬ که با دیدِ فلسفیِ پدیدارشناسانه نوشته می‌شود٬ از جمله ي بهترین و آموزنده‌ترین نوشته هایی ست که به زبانِ فارسی منتشر شده و افق بینشِ ما را گسترده می‌کند. اما در موردِ روش و مفهوم‌های بنیادی این شیوه‌ی نگرش مسأله‌ی من ٬ که با ایشان خصوصی هم در میان گذاشته ام٬ این است که آیا این گونه «ذات‌نگری» پدیدارشناسانه به گونه‌ای «ذات‌باوری» نمی‌انجامد؟ باری٬ این بحثی ست که اگر فرصت یابم دوست دارم بنویسم و در این باب دیالوگی با ایشان داشته باشم.
    د. آ.

  5. استاد گرامی
    قلمتان پرتوان، نوشته ی شما بنام داستان تنوین که در بایگانی همین سایت موجوداست را بتازگی خواندم، بسیار روشنگر بود و پرسشی قدیمی را پاسخ گفت.
    باز هم در انتظار نوشته های شما هستم. با سپاس از تلاش سازنده ی شما

  6. با درود به استاد گرام ام
    می خواستم بدانم با توجه به ترجمه ی موجود اراده معطوف به قدرت نیچه شما قصد برگردان دوباره ی این اثر را ندارید چراکه برگردان های شما از نیچه بسیار دلنشین تر از دیگران است. اگر ایرادی نیست نظرتان را به keeyarash@gmail.com بفرستید
    —دوست ارجمند٬ من حدودِ چهل سال پیش بیست-سی صفحه از این کتاب را ترجمه کردم٬ ولی این کار را رها کردم. زیرا نیچه خود فرصت نیافت که این کتاب را– که می‌خواست تمامیِ دستگاه و بینشِ فلسفیِ او را٬ در اوجِ پختگی٬ در بر گیرد– بپردازد و از صورتِ توده‌ای یادداشت به در آورد. بخش بزرگی از این یادداشت‌ها برای خواننده‌ی فارسی‌زبان فایده‌ای ندارند و ترجمه‌ی آن‌ها هم کار پُرزحمت و بیهوده‌ای ست٬ زیرا ناتمام رها شده اند. باری٬ من خیالِ دنبال کردنِ آن را ندارم. اما آن بیست-سی صفحه‌ی آغازین را شاید جایی منتشر کنم.
    د. آ.

  7. استاد گرامی با سلام
    در فرهنگ علوم انسانی برابر واژه های ابژه ای، ابژه بنیاد و ابژه مدار را برای واژه objective پیشنهاد داده اید. گمان می کنم واژه‎ی ابژه انگار هم می تواند در مواردی همچون مشاهده گر ابژه انگار یا تبیین ابژه انگار بکار گرفته شود. منتظر شنیدن راهنمایی های ارزنده شما هستم به ویژه اگر بکارگیری این ترکیب را نادرست می دانید. با تشکر از تلاش های ارزشمند شما
    —بله٬ اُبژه‌انگار هم ٬ در کنارِ «عینی‌انگار» که در آن فرهنگ آمده٬ می‌تواند در جای خود به کار رود.
    د. آ.

  8. استاد گرامی
    اکر ممکن است در باب اندیشه های متاخر نیچه که پس از ایده ی خدا مرده است بیان میشود توضیحاتی ایراد فرمایید و این که راه برون شد از آن نیهیلیسم را چه گونه تبیین میکند.
    با سپاس
    غ.ا

  9. استاد آشوری!
    این که شما هم وب و وب‌نویسی هست اید مایه‌یِ دل‌گرمی ِ جوانک‌ها ست. راست گفته اید که، این‌جا هم رند ِ بلاکش کم نی‌ستند!
    خواهشي دارم:
    در فصل‌نامه‌یِ «چشم‌انداز ِ ایران» ِ لطف‌الله میثمی چاپ ِ تهران، پاره‌هایي از حرف‌هایِ شما را در باره‌یِ جنبش ِ سبز خواندم. لطف می‌کنید نام-و-نشاني از آن گفت-و-گو به ما بدهید؟ اگر متن ِ کامل ِ آن را در وب‌لاگ ِ تان پیاده کنید که چه بهتر!
    — آقای یک فرد (؟) ان مصاحبه در سایت «روز» نشر شده است. گمان می‌کنم در آرشیوشان بتوانیذ پیدا کنید.
    د. آ..

  10. اُستاد عزیز و بزرگ‌وار، درود بی‌کران عرض می‌کنم خدمت‌تان و عرض تبریک سال نو را دارم. مقاله‌ٔ شگفت‌انگیزتان را در مجله خوانده بودم. باعث خوشن‌نودی‌ام است که نویسنده‌ٔ متفکری چون شما همچنان فعال و پادرجا در مسیر آگاهی بخشیدن و آگاه شدن قلم می‌زند. با احترام و اجازه سایت‌تان را در وب‌لاگم لینک کردم که مُشتاقان دیگر نیز به این جمع بپیوندند.
    — از لطف شما سپاسگزار ام.
    د. آ.

  11. سال نو مبارک آقای آشوری عزیز .. امیدوارم سال خوبی داشته باشید سرشار از شادی و سلامتی .. افکار زیبا و فعالیتهای صادقانه شما مایه دلگرمی ماست .. 🙂 ..

  12. سلام استاد گرامی سلامتی و سعادت را برایتان در سال نو ارزومندم . از 67 که دانشجو شدم سعی کرده ام بیشتر آثار شما را بخوانم و لذت و بهره ببرم . اما سوالی برایم پیش آمد و آن اینکه آیا با آیین و رسم و رسوم یارسان و بقولی اهل حق و یا … که متونی به زبان کردی گورانی است آشنایی و یا مطالعه دارید ؟ من حدود 10-15 سال است که در این رابطه می خوانم و جمع اوری می کنم و با نصیحت دکتر کدکنی ، نتیجه گیری را برای نسل بعد گذاشتم . حقیقتا در معنای زیر ساخت های فلسفی و دینی آن گاه می مانم . از آیین مغان تا تداخلات مفهومی اسلامی و نوین و شطح گونه های اشراقی . حقیقتا در مانده و نیاز به راهنمایی دارم . پایدار باشید
    — دوست ارجمند٬ در این زمینه من هیچ آشنایی و دانشی ندارم. اما٬ برای گره‌گشایی از چند-و-چونِ آن متن‌ها ناگزیر باید به مطالعه‌ی تاریخ دین و فرهنگ صوفیانه و رازورانه و متن‌های آن‌ها در سرزمین‌های ایرانی٬ از دوردست‌ترین زمان‌ها٬ بپردازید تا شاید کلیدهای فهمِ متن‌های یارسانی فراهم شود.
    د. آ.

  13. سلام جناب آشوری؛ سال نو و فصل بهار مبارکتان باد.
    این روزها مشغول مطالعه (یا بهتر بگویم کند-و-کاو) “فراسوی نیک و بد” با ترجمه شیوای شما هستم. کتاب را پیش تر خوانده بودم، اما پس از “تبارشناسی اخلاق” و “غروب بت ها”، نیازی آنی و حلاوتی مکرر در دوباره-خوانی این متن سترگ دیدم. نیچه –آن طور که تاکنون دانسته ام- در پی برانداختن و رسواکردن نظام پوسیده اخلاقی جعلی و دیرپایی است که اکنون هزاره هاست بر سرنوشت بشر و زمین سایه گسترده(و ژرف‏نگرانه ردپای بنیادهای آن را در تاریخ و زبان و روان بشر دنبال می کند) و سپس دراندختن طرحی نو را در نبود این سیستم تا-بن-استخوان-فرورفته به بشر نوید می دهد. و اما استاد، نکاتی است که مایلم با حضرتتان مطرح کنم و تا جایی که مصدع زمان گران‏مایه شما نباشد، امید پاسخ دارم:
    – آیا از دل آموزه های نیچه می شود و می توان ساز-و-کاری برای عرصه های گوناگون زیست بشری(حیات سیاسی و اجتماعی، آموزش و پرورش،…) استخراج کرد؟ یا این آموزه ها را باید یکسره به درون برد و اجازه نداد از حیطه فردیت پا برون نهد؟ آیا آموزه های والای این بزرگ‏مرد به محض این که پای خود را از محدوده ذهن اندیشه کننده برون می گذارد، بدل به فجایعی از قبیل آریستوکراسی، تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی و … نمی شود؟(که البته امروز نیز به انحای مختلف در جریانند اما نهادهای مدرن تاحدودی لگام “برابری” را بر آن ها آویخته است). شاید از این روست که یکی از “دشمنان” “جامعه باز” معرفی شده و می شود؛ که به نظر حقیر اگر روا هم باشد، انکارکننده “درستی” تتبعاتش نیست.
    پرسشی بنیادی تر: آیا آریستوکراسی، تبعیض نژادی، تبعیض جنسیتی و … و در این سو دموکراسی، برابری و … همان مفاهیم “خیر” و”شر”ی هستند که باید از فراسوی آن مهیای آینده بشر شویم؟
    – به سبب این که نیچه متفکری جریان ساز و ژرف اثر است، آیا خط فکری وی از سوی احدی از معاصرین پیگیری شده به نحوی که ستون های اندیشه او را(ابرانسان، بازگشت جاودانه، سلسله مراتب اخلاقی، اراده معطوف به قدرت، آزاده جانی، …) مرتفع تر کرده باشند یا به نحوی این مفاهیم را توسعه داده باشند؟
    نکته ای هم راجع به فرم کتاب “فراسوی نیک و بد”؛ برای من و سایر دوستانی که پیگیر اندیشه نیچه از رهگذر ترجمه های ناب جناب عالی بوده ایم، شیوه جدیدی که انتشارات آگاه پی گرفت در رنگ-و-رخ کتاب (از طرح روی جلد تا نوع قلم(font) استفاده شده برای متن، نحوه درج پانویس ها، رعایت رسم الخط شما و ….) به مثابه آذینی چشم‏نواز بود که حلاوت خوانش اندیشه های نیرومند نیچه و ترجمه استوار و پیراسته شما را دوچندان می کرد. اما متاسفانه در چاپ(های) اخیر این کتاب(فراسو) آن گونه که شایسته است به این جزییات توجهی نشده و به شیوه پیشین باز-نشر می شود. (برای مثال چرا عنوان کتاب-پس از اشاره جناب عالی به روشن گری نیچه در “تبارشناسی اخلاق”- تغییر نمی یابد؟). اگرچه احتمال دارد مقتضیات نشر و حیطه اختیار شما در دخل و تصرف در نشر کتاب، تاکنون مانع از این اصلاحات شده باشد.
    روزگار بر شما خوش
    — دوست ارجمند، چاپ کنونیِ «فراسوی نیک و بد» همان است که حدود سی سال پیش از این نشر شده بود. ولی ویرایش تازه‌ای از آن کرده ام که حروف چینی شده و آماده ی نشر است. ویراست تازه‌ی آن به همان اسلوبِ ترجمه‌های من نزدِ انتشاراتِ آگه است. و اما دیگر پرسش‌های شما در باره‌ی نیچه را نمی‌شود به‌آسانی و در چند سطر پاسخ گفت. شنیده ام تفسیرهایی در باره‌ی اندیشه‌ی نیچه به فارسی در دست انتشار است که امیدوار ام به پرسش‌های شما هم پاسخ دهند.
    د. آ.

  14. چرا دیگر در مورد فردید مطلبی نمی نگارید؟
    آن هم در این دوران کوران فردید گری و داوری مسلکی نیروهای متکلم الوحده ی بسیج دانشجویی سراسر کشور!
    —دوست ارجمند٬ از قدیم گفته‌اند «در (بالا)خانه اگر کس است یک حرف بس است.» اما٬ چنان که می‌دانید و می‌بینید٬ خیلی وقت‌ها هست که در «بالاخانه» کسی نیست و خالی ست یا بالاخانه را اجاره داده اند و کرایه‌اش را می‌گیرند. در نتیجه٬ به قول حمامی‌های قدیم٬ «گر شود گم و یا شود مفقود / بنده مسئول آن نخواهم بود.»
    کامروا باشید.
    د. آ.

  15. با سلام استاد عزیز
    شاید نظری در مورد یک پست قدیمی آنقدر انگیزه بخش نباشد اما با این حال گفتن به از نگفتن می نماید.
    برای واژه گرافیتی هنگامی که بر روی یک مجسمه استفاده شده است لغت دیوار نگاره اشتباه به نظر می رسد و باید چیزی فراتر از لغت محدود کننده دیوار برای آن در نظر گرفت اگر چه که آقای پرویز مرزبان لغت مخططات را برای آن برگزیده است. اما این لغت نیز خالی از اشکال نیست.
    — آقای رازانی، من برای این واژه نخست «دیواره‌نگاره» را پیشنهاد کرده بودم، از آن جهت که دیواره، به معنای هر سطحِ عمودیِ شبیهِ دیوار، معنای‌فراگیرتری از دیوار دارد. اما گرایشِ طبیعی به کوتاه کردنِ واژه در میانِ کاربران آن را به دیوارنگاره تبدیل کرد. باری، من هرگز به یاد نمی‌آورم که روی مجسمه «گرافیتی» دیده باشم. شاید مقصود شما پایه‌ی آن باشد.
    که آن نیز اگرچه دیوار نیست، دیواره‌ای ست . آنچه روی پایه‌ی مجسمه هم نوشته می‌شود، نوشته ‌ای ست در باره ‌ی آن و گرافیتی نیست.
    د. آ.

  16. به شما سلام عرض ميكنم جناب آقاي آشوري. از حضورتان پرسشي داشتم كه البته به مطلب نيچه ربط مستقيمي ندارد (شايد ربط نامستقيم هم نداشته باشد). شما در آثاري كه طي سالهاي 1360 و 1370 نوشته ايد يا ترجمه كرده ايد پسوند -شناسيك را بر – شناختي ترجيح داده ايد. اما در كتاب زبان باز دوباره ميبينيم كه از وند -شناختي بهره گرفته ايد. در حالي كه به نظر مي آيد وند -شناسيك همچنان امكاناتي در اختيار فارسي¬زبان ها ميگذارد كه به كارگيري آن را توجيه ميكند (از جمله امكاناتي كه آقاي شفيعي كدكني در موسيقي شعر بدان اشاره ميكند). آيا رأيتان در ترجيح -يك دگرگون شده است؟ اگر بلي چه امكاناتي در وند -شناختي دريافته ايد كه سبب اين چرخش شده است؟ پايدار باشيد
    — دوست ارجمند، من همچنان هوادارِ کاربردِ پسوندِ /ایک/ هستم. اما از آن جا که جامعه‌ی زبانیِ ما، حتا زبان‌شناسان‌مان، بسیار محافظه‌کار اند، پسوندِ /ایک/ هنوز جا نیفتاده است. من در کتابِ زبانِ باز، از آن جا که می‌بایست واژگانِ نوساخته‌ی زبان‌شناسیک زیاد به کار ببرمِ خواستم که بارِ نوزبانی آن اندکی سبک‌تر باشد. در ویرایش دوم «فرهنگ علوم انسانی» هم هر دو صورتِ «-شناختی» و «-شناسیک» را آورده ام و ارزشِ معنایی یکسان به آن دو داده ام. باریِ پسوندِ /ایک/ کاربردهای دیگری نیز می‌تواند داشته باشد و خوب است که کوشا شود.
    د. آ.

  17. با درود!
    استاد، ویراستِ تازه یِ “فراسو” را کدام ناشر نشر خواهد کرد؟
    — همان انتشارات خوارزمی، آقای غفاری.
    د. آ.

  18. استاد گرامی با درود
    در مقاله اسطوره فلسفه در میان ما به نوشته ای از خود به نام “’آنچه خود نداريم” اشاره کرده اید که در مجله رودکی چاپ شده است.
    ین نوشته در وب موجود است؟
    —- من نمی‌دانم. ولی برخی یکی-دو سایت هست که مجله‌های فارسی را دارند. شاید در آن‌ها پیدا بشود.
    د. آ.

  19. با سلام خدمت استاد گرامی
    به دنبال کتاب “غروب بتها” بودم که کتاب فروشی به من گفت: نگرد نیست!گویا کتاب را بعضی ها! جمع کردند. شما از این موضوع اطلاعی داریند؟ آیا به طریق دیگری می توان کتاب را تهیه نمود؟
    —آقای موسوی
    من در این مورد خبری ندارم. از ناشرِ آن، انتشارات آگه، بپرسید.
    د. آ.

  20. جنابِ آشوری سلام بر شما،
    دکتر علی محمدِ حق شناس درگذشت!
    — از این خبر بسیار دلگیر شدم و افسوس خوردم که چرا نتوانستم در این سال‌های دوری با او تماسی تلفنی بگیرم. اگرچه کوشش کردم، اما نشد. باری، یاد-اش گرامی باد این انسان شریف و دانشور و استادِ کوشا و برجسته‌ی کشور.
    د. آ.

  21. اسناد گرامی جناب آقای آشوری همیشه حین خواندن آثاری که ترجمه کرده اید به ویژه زبان شاعرانه ی نیچه تحسین و سپاس از شمابه موازات تفکر در اندیشه ام بوده و هست.امیدوارم که فرصتی پیش بیاید تا باشما راجع به نیچه گفت وگو کنم.پایدار باشید

  22. با سلام و عرض ارادت
    استاد گرامی
    در ترجمه چنین گفت زرتشت ی های نکره به صورت ي ( با دو نقطه زیر ی معمولی) آمده اما ی های نسبت به صورت عادی نوشته شده.
    دلیل خاصی دارد یا این که سهو حروفچینی بوده؟
    (متاسفانه به کتاب های شما در مورد زبان دسترسی نداشتم، البته اگر پاسخ در آن ها بوده باشد)
    با سپاس فراوان
    — آقای شعبانی، برای توضیحِ این روش به مقاله‌ای در باره‌ی پیشنهادهایی برای اصلاح خط فارسی در کتاب «بازاندیشی زبان فارسی» (نشر مرکز) مراجعه کنید.
    د. آ.

  23. سلام جناب آشوری عزیز. بنده مترجم آثار شوپنهاور هستم در ایران و چتدی پیش هم کتابی درباره نیچه ترجمه کرده ام. از شما بسیار تاثیر پذیرفته ام و از این بابت از شما صمیمانه تشکر می کنم و برای تان احترام زیادی قائل ام

  24. با سلام و عرض ادب…
    خيلي وقت بود كه ميامدم به وبلاگتان سر ميزدم اما خبري نبود و نظري هم از طرف ما نگاشته نميشد.
    اما اين كتاب “پرسه ها و پرسش ها” بهانه اي شد تا مزاحمتان شوم.
    آيا اين كتاب همان مقاله هاي وبلاگتان است يا اينكه مقاله جديدي هم دارد؟
    (تا حالا دوبار نمايشگاه رفتم و چون دبروز در روزنامه شرق خواندم كه آگه چنين كتابي از شما چاپ كرده ميخواهم دوباره بروم و آنرا با ولع هرچه تمامتر بخرم.ضمنا براي روز معلم به يكي از اساتيدم كتاب “ما و مدرنيت” را كه خودم پارسال خوانده بودم و لذتي زايدالوصف برده بودم هديه دادم.)
    نكته دوم استاد!:چرا چند سالي است نويسندگان و متفكران ما كتابي كه حاصل يك دوره تفكرات منسجم و عميق و درهم پيوسته باشد چاپ نميكنند. مد شده براي اينكه از بازار نشر عقب نيافتند مقالات جسته گريخته خود را كه در اينترنت، مجله يا روزنامه قبلا چاپ شده، به صورت كتابي با يك اسم خيلي قشنگ و تو دل برو بيرون ميدهند؟
    مثلا استاد ملكيان، صادق زيباكلام و…
    ديگه دوران “قبض و بسط” ، “بسط تجربه نبوي”، “دين حداقلي”، “حكمت و حكومت”و “فقه انسان محور” گذشته؟!
    با ارادت صميمانه به خدمت شما كه واقعا دوستتان دارم.
    — از لطف شما سپاسگزار ام. چاپ کردن مجموعه مقاله هم رسم رایجی ست در همه جا. دو کتابی هم که از من نام برده اید از همین مقوله است. چرا مجموعه مقاله‌های مرا می‌پسندید اما مال دیگران را نه؟
    د. آ.

  25. جناب آشوری عزیز متاسف شدم از اینکه دیدم نظر مرا بی پاسخ گذاشته اید. یا قابل ندانسته اید و یااصولا باور نکرده اید که شخصی چون من مترجم فلسفه باشد، آن هم مترجم آثار شوپنهاور.
    آقای ولی یاری
    برای شما یک پیام شخصی به آدرس ایمیلی شما فرستادم . در آن هم خواهش کرده بودم که ترجمه‌های‌تان از نیچه و شوپنهاور را برای من بفرستید. آن پیام را دوباره برای شما فرستادم. امیدوار ام به دست شما برسد.
    د. آ.

  26. استاد محترم
    در صفحه 126 شماره27 کتاب جمعه به سردبیری شادروان شاملو (به تاریخ 2/12/1358 )مطلبی در مورد آقای احمد فردید به چشمم خورد . بسیار جالب است .به این نشانی مراجعه فرمائید .
    http://www.4shared.com/photo/YbkWnLjp/Picture_001.html
    –ممنون. گمان نمی‌کنم هیچ فیلسوفی بدون یاری روان‌پزشکان بتواند از این فرمایشات «فلسفی» رمزگشایی کند. نمونه‌های دیگر آن را هم می‌توانید در سایتی به نام او بیابید.
    د. آ.

  27. يك راهنمايي مي خواستم
    چندي پيش در مطلب زير
    http://www.depauw.edu/sfs/backissues/5/lem5art.htm
    به دو اصطلاح لاتين بر خوردم اولي
    inter caecos luscus rex
    گويا به معناي در سرزمين كورها لوچ پادشاه است. اما دومي يعني اين را هرچه گشتم نيافتم
    laesae Almae Matris
    ممنون مي شوم اگر راهنمايي بفرماييد.
    — دوست ارجمند، من زبانِ لاتینی نمی‌دانم. گشتی هم در منابع در دسترس زدم، چیزی به دست نیامد. به نظر می رسد که از ترم‌های حقوقِ کیفری باشد.
    د. آ.

  28. استاد ارجمند
    خسته نباشد
    زمان زیادی است با زرتشت نیچه ی آشوری به سر برده ام (امسال به یک دهه رسید)
    و عجیب آنکه هر بار نو به نو است
    آخر بار شباهتی وافر با روان امروز برخی ایرانیانش یافتم و اندیشیدم آیا هنوز با روان غربیان هم ماننده است یا نه؟
    سپاس بی کرانه

  29. سلام به شما دوست عزیز و شاعر….
    و همراه همیشگی
    از شما دعوت میکنم…
    با ترانه ای قدیمی به روزم……در پست اول
    و در پست دوم با ترانه ای جدید که جهان قشقایی عزیز قبل از فت اجرا کردن
    و مثل همیشه منتظر نظر و راهنمایی شما هستم…
    با ترانه ای به عنوان ( مامان بابای من کیه؟؟!!!)
    بی صبرانه منتظر نگاه ارزشمندتون هستم
    [گل]

  30. درباره ی نیچه حرفی برای گفتن ندارم ولی نوشته های شما در باب زبان خصوصا زبان باز و باز اندیشی در زبان فارسی مرا سخت درگیر خود کردند. خصوصا در برخورد زبان فارسی با مدرنیته و به پیرو آن نقس زبان در شکل گیری ذهنیت مدرن.از ساعتهای پر اندیشه ای که به من هدیه داده اید ممنونم

  31. چندي قبل به كتاب حقيقتي ديگر با ترجمه ي ابراهيم مكلا برخوردم. ديدم كه داريوش آشوري نقش ويراستاري آن كتاب را بر عهده داشت. اين به نظرم خيلي جالب آمد…. آشوري ِ نيچه اي ِ زميني كجا و كاستانداي ِ متا زميني كجا؟
    — آقای شکوهمند، من ویراستاری آن کتاب را به خواسته‌ی دوست‌ام، ابراهیم مکلا ، انجام دادم نه به خاطر کاستاندا. اگرچه آن کتاب هم برای‌ام جالب بود.
    د. آ.

  32. سلام استاد ارجمند
    با اين‌همه، «ديوانه» برایِ اين بی‌خبران خبرِ ديگري نيز دارد، خبري نويدبخش. و آن اين که: «و همانا آن که از پیِ ما پا به جهان بگذارد، به سببِ چنين کارستاني از آنِ تاريخي والاتر خواهد بود؛ والاتر از هر تاريخي که تاکنون بوده است!»

  33. درود بر استاد داریوش آشوری
    شما در مقاله ی خویش ( اسطوره ی فلسفه در میان ما ) ؛ شرحی از رویکرد فلسفی هایدگر پیرامون ( هستی ) ارائه نموده بودید . و در آنجا متذکر شده بودید : هایدگر بر آن بوده که ، بر اساس منطق تاریخی ، گریز از برابر ( حوالت تاریخی ) ممکن نیست ، و مابعد الطبیعه ی فلسفه ی غرب می باید از درون خود ؛ از راه ( تفکر ) نه ( فلسفیدن ) بر خود چیره شود .
    حال استاد ؛ می خواستم تقاضا کنم ،این مرزبندی میان ( تفکر ) و ( فلسفیدن ) را برایم توضیح دهید . یعنی چه فرآیندی تفکر و چه فرآیندی فلسفیدن نام می گیرد .
    و نیز ، اگر در فرصتی مناسب لطف کنید و شرحی قابل هضم از ( هستی و زمان ) هایدگر برای جوانانی همچون بنده که با کمبود منابع پیرامون چنین مقولاتی مواجه هستند ؛ ارائه نمایید ، به راستی که حق سترگی را بر گردن ما نهاده اید .
    استاد ؛ با ارادتی ماندگار ، آرزو می کنم لحظه لحظه هایتان قرین آرامش و شادکامی باشد .
    — آقای اعتمادی، با سپاس از لطف شما، من با اندیشه و آثار هایدگز ناآشنا نیستم. اما آنچه شما طلبیده اید آنچنان فرصت و وسعتِ دانشی می‌طلبد که من در توانِ خود نمی‌بینم.
    د. آ.

  34. استادِ گرامی،
    با درود!
    چرا مقاله یِ “تختی: پهلوانی که محکوم به شکست بود” را در مجموعه-مقاله یِ تازه یِ خود نگنجانده اید (مثلاً در بخشِ “چهره ها”)؟
    تا آنجا که من دیدم، فقط جستارِ “رضا مارمولک” اندکی سانسور شده بود. آیا جستارهایِ دیگر هم نسبت به آنچه پیش-تر نشر شده بود تغییری کرده اند؟
    پاینده باشید.
    آقای غفاری عزیز
    هنگامی که این مجموعه را جمع-و-جور می‌کردم، آن مقاله را از یاد برده بودم. خوب بود که به خاطر می‌داشتم و در بخش چهره‌ها در این کتاب می‌گنجاندم. و اما مقاله‌های دیگر کتاب «سانسور» نشده اند، اما از نظر سبک و شیوه‌ی زبان‌نگاره آن‌ها را بازبینی کرده ام.
    د. آ.

  35. باعرض سلام خدمت دکتر اشوری عزیز: اقای اشوری هر ایرانی که با نام نیچه اشنایی پیدا کرده است حتما اسم شما هم به گوش اش خورده است اگر چه نیچه را از طریق شما یاد نگرفته باشد. در ایران اسم نیچه با اشوری همیشه همراه بوده است. در عین حال آن ایرانیانی که با افکار و اندیشه شما اشنایی دارند می دانند که شما شدیدا طرفدار خرد و مدرنیت و دموکراسی و علم و دانش غرب و مخالف متافیزیک هستید در حالیکه نیچه دقیقا بر علیه خرد و دموکراسی و مدرنیت و علم و دانش و دموکراسی غرب بوده و متافیزیسین بود. می دانید که زبانی که نیچه بکار برده اند خیلی گنگ و چند پهلو بوده— مانند زبان صوفیان– که با زبان دقیق و شفاف مدرنیت امروزی کاملا بیگانه است مفاهیم گنگ و چند پهلویی مانند خون و خاک و نوستال÷ی گذشته– اگر هم مستقیما بکار برده نباشند– و غیره که نیچه بکار می برد و نازی ها هم ازش استفاده — یا سو استفاده–کردند هیچ رفاقتی با مفهموم های مدرنیت که شفافیت می طلبد ندارند.
    سئوالی که دارم اینه که شما چطوری این دو پدیده کاملا متضاد را اشتی داده اید.؟
    پیشا پیش از صرف وقت با ارزش تان از شما سپاسگزارم.
    با احنرامات
    مجید
    — آقای مرندی، بحث در باره‌ی نیچه و فهم من از نیچه در این فضا نمی‌گنجد. شاید روزی مقاله‌ای در این باره بنویسم. ولی به شما سفارش می‌کنم، برای آن که دریافت بهتر و ژرف‌تری از نیچه داشته باشید و با پهنای عظیم اندیشه ی او آشنا شوید، دست کم دو کتاب زیر را که به‌تازگی به فارسی ترجمه شده و ترجمه‌های روان و خوبی هم دارند، مطالعه کنید:
    استنلی روزن، نقاب روشنگری، ترجمه‌ی داریوش نوری
    لی اسپینگز، قریدریش نیچه، ترجمه‌ی رضا ولیانی.
    د. آ.

  36. درود مجدد بر استاد آشوری
    با توجه به توضیح شما بابت درخواست قبلی بنده ، می خواستم با عرض پوزش سوالی دیگر را از محضر شما داشته باشم .
    استاد در مورد دکتر محمود صناعی چه می دانید ؟ یعنی اصلآ آشنایی با ایشان دارید ؟ فقط می دانم مجموعه رسالات افلاطون را ترجمه نموده اند . و بنا به گفته هایی مرگ ایشان را حمل بر انتحار می دانند .
    استاد ؛ من در محضر آثار شما شاگردی نموده و یافته های بس سترگی را مدیون زحمات و افکار ناب شما می دانم . و این یافته ها نه از روی تقلید ، بلکه از جهت همزاد پنداری با این آثار است . چرا که همیشه با مطالعه ی آثار شما ذهنم آبستن اندیشه شده است .
    برایتان مثل همیشه ، آرزوی شادکامی و آرامش دارم .
    —آقای اعتمادی
    از لطف شما سپاسگزار ام. مترجم رسالات افلاطون محمد حسن لطفی بود. محمود صناعی، تا آن جا که به خاطر دارم، رساله ی جمهور را از افلاطون ترجمه کرده بود. ترجمه‌هایی از جان استوارت میل و دیگران هم کرده است. در حوزه‌ی روان‌شناسی هم کتابی از مان ترجمه کرده بود که مشهور بود. در باره‌ی خودکشی او چیزی نمی‌دانم.
    د. آ.

  37. آقای آشوری قصد ندارید ویراست جدید کتاب فراسو را با نام صحیح اش منتشر کنید؟
    —آقای ولی‌یاری، نام کنونی آن غلط نیست که «صحیح» اش کنم. اما بر اساس تفکیک و تحلیلی که نیچه از دو مفهومِ «شر» و «بدی» از دیدِ طبقاتی می‌کند، چنان که در حاشیه‌ی «تبارشناسیِ اخلاق» گفته ام، بهتر بود نام آن را از اصل «فراسوی خیر و شر» می‌گذاشتم. باری، این تفکیکِ مفهومی در متن «فراسو» به آن روشنی گفته نشده است که در «تبارشناسی» آمده است. به هر حال، عوض کردن نام کتاب سببِ گیجی خوانندگان و کتابداران می‌شود و بهتر است که این کار را نکنیم. این کار را در مورد «هستی‌شناسیِ حافظ» کردم و تجربه‌ی خوبی نبود.
    د. آ.

  38. آقای آشوری حدس می زدم اینگونه باشد چون خود من هم برای ترجمه نام کتاب در فریدریش نیچه خیلی مشکل داشتم و دقیقا نمی دانستم کدام را انتخاب کنم. احساس می کردم قدری ملانقطی مآبانه است که نام اش را فراسوی خیر و شر بگذارم

  39. استاد عزیزم
    در کتاب «دانشنامه سیاسی» ذیل مطلع «فراگیر و فراگیرندگی» به totalitarian و totalitarianism پرداخته اید. می خواستم بپرسم که با توجه به آن که «فراگیر» امروزه در فارسی در معنای اولیه ی خود که دلالت بر صفت فاعلی دارد به وفور استفاده می شود (مثل حزب فراگیر، تاریکی فراگیر…) چگونه است اگر پسوند «خواه» به انتهای «فراگیر» بیافزاییم و از «فراگیرخواه و فراگیرخواهی» به ترتیب به جای totalitarian و totalitarianism استفاده کنیم تا از دو ترکیب «تمامیت خواه و تمامیت خواهی» استفاده نکرده و فارسی گفته باشیم. اگر در ساخت ترکیب «فراگیرخواه» یا اساساً استفاده ی «فراگیر» در معنای اولیه به خطا رفته ام، لطفاً اشتباه مرا تصحیح فرمایید.
    —آقای عباسی، پیشنهادِ خوبی به نظر می‌رسد. باید در باره‌ی آن درنگ کنم.
    د. آ.

  40. استاد
    یکبار از نزدیک شما را زیارت کردم و عرض کردم که دانشنامه شما ابزار کار هر روز من است. جوانانی که دستی در ترجمه دارند بسیار مدیون شما هستند. یک مشکل کوچکی در ترجمه متی به زبان فرانسه بوجود آمده است که برای حل آن طبق معمول به دانشنانه شما مراجعه کردم. مشکل ترجمه کلمه ironie یا معادل انگلیسی آن irony است. همانطور که خود بهتر می دانید کلمه irony اگرچه در زبانهای اروپایی بسیار مصطلح است به سختی می توان آنرا به زبان فارسی ترجمه کرد. پیام یزدانجو عنوان کتاب ریچارد رورتی Contingency, Irony and Solidarity را پيشامد، بازی و همبستگی ترجمه کرده است که irony به بازی ترجمه شده است. دیگران به اشتباه بودن این معادل اشاره کرده اند. خود شما در فرهنگ علوم انسانی به ریشخند، طنز و نادان نمایی ترجمه کرده اید که باز فکر می کنم مفهوم کامل کلمه را حداقل در مورد خاصی که مورد توجه من است نمی رساند. فکر کردم همانند بسیاری دیگر از کلمات زبانهای اروپایی مثل رژیم، سوسیالیسم و غیره بهتر است از اصل کلمه در زبان فارسی استفاده کنیم. بنابراین من در اینجا از کلمه آیرونی و صفت آیرونیک استفاده کرده ام. آنطور که جستجو کردم کلمه آیرونی ریشه خود را از کلمه یونانی εἰρωνεία می گیرد که به معنای فریب، دورویی و تظاهر به نادانی است. آیرونی یعنی عمل و یا سخنی که معنای آن برخلاف آنچیزی است که در نگاه اول بنظر می رسد. برای مثال هنگامی که کسی می گوید “عجب خانه زیبایی!” در حالیکه منظور او این است که خانه زشت است. یا مثلا در مورد سقراط آیرونی در جایی معنا پیدا می کند که بنظر می رسد تاکید او بر جهل به بعضی مسائل صادقانه نیست و او در واقع تظاهر به جهل می کند در حالیکه به موضوع آگاه است. نظر شما در این مورد چیست؟ بنظرتان استفاده از آیرونی و آیرونیک مشکل ساز می شود؟ آیا ممکن است لطف کرده و معادل بهتری پیشنهاد کنید؟ از توجه شما ممنون هستم.
    ارادتمند
    آقای نمازی
    در این مورد آخر شاید «وارونه گویی» واژه ی درخوری باشد. اما می شود هنگامی که برابرنهاده ی رسایی پیدا نمی کنیم واژه ی اصلی را وام بگیریم و به کار ببریم.
    د.آ.

  41. با درود!
    در موردِ بحثِ شما و آقایِ نمازی باید بگویم که در برابرِ “آیرنی” برخی مترجمان از “پوشیده-گویی” یا “پوشیده-نمایی” استفاده کرده اند. خودِ من هم، البتّه، تا کنون در ترجمه های ام همان “آیرنی” و “آیرنیک” را به کار برده ام.
    پاینده باشید!
    ممنون، آقای غفاری. من هنوز از این مفهوم نزد آقای رورتی سر در نیاورده ام. البته به این دلیل ساده که کتابهای او را نخوانده ام!
    د.آ.

  42. خواست قدرت
    زماني كه نيچه را تا حد توان نيچه را بلعيديد و از آن خود كرديد در كتاب چنين گفت زرتشت آغاز راهي شد براي پريشاني آن «مطلق‌هايي كه براي زندگي » انگاشته بوديم
    و با غرب بتان به جنگ اخلاق رفتيم و در تبارشناسي او، ريز ريز مفاهيم را از آنچه بر ما گذشته بود دريافتيم هم اكنون خواستي است براي آفرينش، خواست قدرت به معناي خودش! كجاست؟چه شد؟ كار او را به پايان آوريد و ساختن پلي اقدام نماييد، نكند در جايي پايتان گير كرده، نكند اخلاقي جديد بر شما جلوس نموده، كشور دوستي يعني چيزي ضد خودش، خودتان كه اين را خوب مي دانيد. پدر منتظريم.
    «آنكس كه هميشه شاگرد مي ماند، آموزگار خويش را پاداش بسزايي نمي دهد.»
    اين يك معامله با شماست: …
    پيغام خصوصي است
    كودكي 30 ساله