داريوش آشوری نام آشنايی است که حدود چهل سال به راه فکر و فلسفه رفته است؛ چه از طريق نوشتن و چه از طريق ترجمه. در دهه چهل هنگامی که بسيار جوان و دانشجو بود نامش با “فرهنگ سياسی” بر سر زبانها افتاد. بعدها مقالات و ترجمه هايش وزن ديگری به او داد.

 

ترجمه های او از نيچه ترجمه های کم مانندی از آثار فلسفی غرب در زبان فارسی به شمار می روند. آشوری نويسنده ای است که در تمام طول کار چهل ساله اش به زبان و تفکر حساسيت ورزيده و بويژه در جهت غنای زبان فارسی برای آنکه در بيان مباحث علمی و فلسفی آمادگی بيشتر بيابد، کوشيده است.

 

مقالات پر مغز و متفکرانه اش در زمينه تجدد که در کتاب “ما و مدرنيت” گرد آمده، چهره متفکری را به او بخشيده است که بجز انديشيدن در زمينه فلسفه بطور کلی، به مسائل ايران توجه دارد. همين موجب گفتگوی ما با او در زمينه تجدد شده است. آشوری معتقد است که روشنفکر جهان غرب با روشنفکر جهان سومی متفاوت است. روشنفکر غربی توليد کننده انديشه و روشنفکری ما مصرف کننده آن است. به همين جهت است که پس از شهريور ۱۳۲۰ به دام ايدئولوژی های سياسی می افتد و تمام سعی خود را بر مبارزات ضد امپرياليستی مصروف می گرداند اما امروزه، پس از تحولات اجتماعی سال ۵۷ ، “تاتی تاتی کنان دارد جا باز می کند” به گونه ای که “در جبين اين کودک نوپا می شود آينده ای را ديد”.

 

به نظر داريوش آشوری روشنفکری بعد از شهريور بيست تمام گناهان عدم پيشرفت را به گردن غرب می انداخت و صرفا نگاه ضد غرب و ضد امپرياليستی داشت در حالی که امروزه دوباره به سوی مدرنيته بارگشت کرده و به نگاه کردن به خودش مشغول شده است. “پيش از اين ما هيچ وقت به خودمان برای يافتن عيب مان نگاه نمی کرديم و هميشه دنبال گناهکار و مقصر در بيرون می گشتيم”.

(اين سلسله‌ی مصاحبه‌ها توسط آقای سيروس علی‌نژاد برای بخش فارسی بی‌بی‌سی انجام شده است و نخستين بار همان‌جا منتشر شده‌اند).

بخش نخست: روشنفکری دست اول، روشنفکری دست دوم

 

روشنفکری جديد ايران پس از تماس با اروپا به دنبال جنگ های ايران و روس پديد آمد. از آن زمان تا کنون بيش از يکصد و پنجاه سال گذشته است. تاريخ روشنفکری ايران را شايد بتوان به چند دوره تقسيم کرد: (۱) از آغاز تا انقلاب مشروطه و دنباله آن تا کودتای ۱۲۹۹؛ (۲) دوره رضاشاه؛ و،سرانجام (۳) از ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۷. می خواهم نظر شما را درباره اين دوره بندی‌ها بدانم و بپرسم که از کجا راه افتاده ايم و به کجا رسيده ايم. اکنون در کجا ايستاده ايم و چگونه می توانستيم در جای بهتر و بالاتری ايستاده باشيم؟ و روشنفکری کدام دوران وظايف خود را به نحو بهتر و درست تری در ارتباط با مدرنيته انجام داده است؟

 

داريوش آشوری: روشنفکری در جامعه ما، همچنان که می‌دانيد، پديده نوپايی است. يعنی، از دل جامعه و تاريخ ما سرراست بيرون نيامده؛ چنان که از دل هيچ جامعه مثل ما هم بيرون نيامده است.

 

روشنفکری پديده‌ای جهانی است و مثل همه جنبه‌های تمدن مدرن با گسترش و جهانگير شدن آن تمدن جهانگير شده است. بقيه بشريت هم از دست‌آوردهای آن برخوردارشده اند و هم از پی‌آمدهای گسترش و جهانگير شدن آن آسيب ديده اند. فرقی نمی کند که چينی و ايرانی و مصری باشد يا بلغاری و روسی. همه با هم در اين تجربه شريک اند. روشنفکری هم پديده ای است فراورده دوره روشنگری و در قرن نوزدهم از راه ايدئولوژی های سياسی و اجتماعی مدرن صادر شده به جامعه‌های ديگر مثل ما. در نتيجه، روشنفکری در جامعه‌ای مانند جامعه ما در مراحل اولش خام و بی ريشه بوده و با مشتی ايده های مبهم سطحی سر و کار داشته؛ ايده‌هايی که با توده و زندگانی مردم و فرهنگ بومی ارتباط چندانی يا در آغاز هيچ ربطی نداشته است.

 

اما درباره دوره بندی تاريخ روشنفکری که شما کرده ايد، من فکر می کنم که ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ را می توان از دنباله آن جدا کرد. چون از ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ ويژگی‌های ديگری پيدا می کند. در دوره اول، روشنفکران (يا منورالفکران، به‌اصطلاح زمان) ايده هايی مثل عدالت و آزادی و حکومت قانون را در جامعه ايرانی می پراکندند و پرچمداران پيدايش پارلمانتاريسم، برپايی ژورناليسم و، از آن راه، ارتباط با توده های مردم بودند و زمينه های تحولات فکری‌ای را آماده کردند که به انقلاب مشروطه انجاميد.

 

آزادی‌خواهی و هواداری از قانون‌روايی از اصولی بود که منورالفکران آن دوران سخت به آن پای‌بند بودند. نمونه بزرگش دکتر مصدق است که حاضر نشد تن به پادشاهی رضاشاه بدهد و در سراسر عمر پرچم آزادی‌خواهی و قانون‌روايی را نگاه داشت. ولی در دوره رضاشاه بخش بزرگی از روشنفکران در بدنه بوروکراسی جذب شدند و نقش سياسی را کنار گذاشتند و نقش اجرايی در سازندگی ملی را پذيرفتند. بخشی از آنها در اين دوران کارهای بزرگ فرهنگی نيز کردند. نمونه درخشان ايشان فروغی است که هم در دولت بود و رئيس دولت و هم “سير حکمت در اروپا” را نوشت و کليات سعدی را ويرايش کرد؛ يا دهخدا که لغت نامه را تأليف. پورداوود، عباس اقبال، محمد قزوينی، همه اينها نقش مهمی در تحولات فرهنگی و ورود فرهنگ مدرن به جامعه ما در اين دوران داشته اند.

 

دوره بعدی، که دوره بعد از شهريور بيست است، به دليل باز شدن فضای سياسی و جوّ حاد سياسی و پراکنده شدن ايدئولوژی مارکسيسم – لنينيسم از طريق حزب توده، نقش فرهنگی روشنفکران ضعيف تر شد و بيشتر به کار سياسی پرداختند. خواه تحت تاثير ناسيوناليسم خواه ايدئولوژی راديکال چپ. ايدئولوژی ناسيوناليسم در آن دوران، برای مثال، حزب ايران را به وجود آورد که رجال ملی در آن جمع بودند و بعد جبهه ملی و جنبش ملی شدن نفت را که سمبل آن مصدق بود. ناسيونالسيم تندرو حزب پان‌ايرانيست را در اين دوران به وجود آورد که در ميان جوانان جاذبه داشت.

 

از سوی ديگر، حزب توده با ايده‌های انقلابی “مترقی”اش پرورنده بخش عمده ای از روشنفکران آن دوران ونسل بعدی با ذهنيت راديکال سياسی بود. در اين دوره هدف های سياسی مقدم اند بر هر هدف ديگر. در نتيجه، نقش آفرينندگی فرهنگی روشنفکران در اين دوران ضعيف می شود و آنچه می ماند باز امتداد دوران رضاشاهی است. مثلا، دهخدايی در خانه اش نشسته است و به کار لغت نامه اش ادامه می دهد.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد باز دوران ديگری شروع می شود. در اين دوره، بر اثر سرکوب و خفقان، روشنفکران سرخورده و نوميد از عرصه سياست پس می‌کشند و باز می روند به سراغ کارهای فرهنگی. در اين دوران، در دهه چهل، نسل تازه ای از اهل قلم و هنر پديد می‌آيد. نقش اين نسل تنها فرهنگی نيست، بلکه، به دليل جو زمانه در ايران و جهان، نقش روشنفکر مبارزسياسی بر ضد ديکتاتوری را هم بر عهده دارد. يعنی، در اين دوران ادبيات و فرهنگ و سياست به هم آميخته اند. مقصود ام همين نسل ماست، که آل احمد پيشکسوتی‌اش را داشت.

در همين دوران، يعنی دهه چهل، در جوار اين جنبش ادبی و فرهنگی نوپا که با موانع سخت سانسور دست و پنجه نرم می‌کرد، در فضای جنبش‌های انقلابی جهان سومی، جنبش‌های تندرو انقلابی، جنبش‌های چريکی، هم پيدا شد که رفته رفته بخش عمده ای از نسل جوان تر را به خود جذب کرد. مسائل فرهنگی و همچنين ادبيات برای اينان هيچ اولويتی نداشت، مگر تنها به عنوان وسيله تبليغ برای ايدئولوژی انقلابی. براندازی مسئله اول اين جنبش‌ها‌ بود. در نتيجه، اين نسل از نظر فرهنگی بارور نشد. تا اينکه انقلاب و سرکوب بار ديگر روشنفکران را به طرف فرهنگ و مسائل فرهنگی و ادبيات و هنر و فلسفه راند، که در طول اين پانزده ساله شاهدش هستيم.

در اين دوران اخير، می‌توانيم بگوييم که ما در سطح ديگری با فلسفه و علوم اجتماعی و مسائل علمی مدرن آشنايی و برخورد پيدا کرده ايم. و مسائل مربوط به مدرنيت با سطح آشنايی و زبان تازه ای در ميان ما مطرح شده است. از جمله چشم به حرف‌هايی زير عنوان پُست‌مدرنيسم باز کرده ايم. اين‌ها همه به دليل بحران برآمده از انقلاب اسلامی بود که مسائل فرهنگی را به شدت برجسته کرد.

باری، می‌بينيم که اين افت و خيزهای روشنفکری و گرايش های مختلف آن موازی است با افت و خيزهای سياسی و حوادث مهمی که جامعه در طول صد سال اخير به خود ديده و همه اينها در تعيين شکل روشنفکری در جامعه ما و گرايش‌های آن مؤثر بوده است.

اينکه اشاره می کنيد که هدف های سياسی بر هدف های فرهنگی مقدم است، چرا مقدم است؟ روشنفکری اساساً بايد بيشتر متوجه وظايف فرهنگی خود باشد يا وظايف سياسی؟

بايدی به آن معنا در کار نيست. جوّ و روح زمانه و فشار نيروهای گوناگون است که به ذهن‌ها جهت می‌دهد. اين که در دوره رضاشاه بخش عمده‌ای از روشنفکران در بدنه بوروکراسی جذب شدند و به کار برپا کردن نهادهای دولت مدرن پرداختند يا کارهای فرهنگی کردند، به دليل آن بود که بر اثر ديکتاتوری دخالت در سياست ممکن نبود. ولی در دوره بعدی که ميدان سياسی باز شد، به‌ويژه نسل جوان با شور و هيجان بسيار به صحنه سياست آمدند و از جمله به دنبال ايدئولوژهای انقلابی تند رو رفتند. همينطور در دوران های بعدی. و اين به دليل آن است که مسائل سياسی تشکيل دولت ملت مدرن هسته مرکزی بحران تاريخی ماست.

روشنفکران دوره رضاشاه که وارد بدنه حکومت شدند و به سازندگی پرداختند آيا مؤثرتر عمل نکردند؟ در واقع فکر شده تر کار نکردند؟

در آن دوران، آشوب و پاشيدگی در ساختار قدرت در کشور به دنبال انقلاب مشروطه، آدم زورمندی را طلب می کرد که بتواند کشور را جمع و جور کند. اين شخص زورمند سرانجام شد رضاشاه. روشنفکران دوران هم دور ‌و ‌بر او را گرفتند. در آن شرايط بخش عمده‌ای بيشتر خواهان امنيت و نظم بودند و آزادی های سياسی را مقدم نمی‌دانستند بلکه سازندگی را مقدم می‌شمردند. در آن دوران در بخش عمده جهان، در اروپا و آسيا و امريکای لاتين، اين مدل ديکتاتوری حاکم بود.

روشنفکران ايرانی آن دوره از ناسيونال سوسياليسم آلمان و فاشيسم اروپايی در کل اثر پذيرفته بودند و هوادار ناسيوناليسم تندرو ايرانی بودند. مسئله درجه اول برای آن‌ها سازندگی کشور و قدرت دولت بود، و اينها هم خودشان را، در سايه ديکتاتوری رضاشاهی، وقف اين کار کردند. البته از جهات ديگر نيز، در پرتو امنیّت آن دوران، نقش های موثری هم داشتند، از جمله شناساندن ادبيات و فرهنگ مدرن به جامعه ايرانی. ولی در دوره های بعدی، بر حسب شرايط، فضای ديگری حاکم بود. مثلا با کودتای ۲۸ مرداد، روشنفکری زخم خورده، چه ملی، چه توده ای، همواره نگرش منفی نسبت به رژيم شاه داشت و برنامه های سازندگی او را جدی نمی گرفت. همين ذهنيت يکی از عواملی بود که از همه سو نيروها را جمع کرد و در انقلاب ۵۷ شاه را سرنگون کرد.

به هر حال، در آن جوّ ناباوری رژيم محمد رضاشاهی نمی توانست مثل دوران رضاشاه ايدئولوژی ناسيوناليستی را به جامعه تزريق کند. در مجموع، در آن دوران– جز گروه کوچکی که گرايش‌های چپ تندرو داشتند و سرکوب هم شدند– روشنفکران برآمده از انقلاب مشروطه همگی پيرو طيفی از ايدئولوژی ناسيوناليستی بودند. ولی در دوران بعد از کودتای ۲۸ مرداد عکس قضيه بود. نامشروعيت رژيم در چشم روشنفکران و تسلط گفتمان‌های انقلابی چپ، از سويی، و زير نفوذ آن‌ها، پيدايش گفتمان‌های انقلابی دينی، از سوی ديگر، فضا را بر گفتمان‌های ناسيوناليستی تنگ کرده بود.

تسلط ايدئولوژی بر آن دوران، اين سوال را پيش می آورد که اساساً روشنفکری بايد دنبال ايدئولوژی برود يا خودش بايد تعيين کننده راه آينده باشد؟

بستگی به اين دارد که روشنفکری مال کجا باشد. اگر فرانسوی باشد و آلمانی باشد ‌به‌طبع وضعيت ديگری دارد. چون بنيادهای فکر را می گذارد و به جهان صادر می‌کند. ولتر و ديدرو و روسو و کانت و هگل مال جهان ديگری و فضای ديگری هستند. اگر جهان سومی باشيد ناگزيز پيرو و مصرف کننده ايده‌هايی هستيد که در جای ديگری توليد می‌شود. ما حتی نمونه‌های مصرف بنجل‌ترين ايده‌های جهان سومی از نوع ايده‌های مائو و انور خوجه را نيز داشته ايم.

روشنفکری جهان سومی مصرف کننده ايدئولوژی‌هاست نه توليد کننده انديشه بر سر پای خود ايستاده؛ و بيشتر تحت تاثير جو عاطفی زمانه است تا منطق انديشه. روشنفکری دست دوم و سوم، به هر حال، روشنفکری دست اول نمی شود. چنانکه در همين دوران ما می‌بينيد آخرين ايده‌های فلسفی به نام ايده های پست مدرن ازبوتيک‌های فلسفی پاريس به جهان صادر می شود. اما، در مورد وضع کنونی ايران نشانه‌هايی از آن هست که روشنفکری در جامعه ما رفته رفته به استقلال انديشه و تفکر فردی بر بنيادهای تحليلی و منطقی نزديکتر می‌شود. انديشه فلسفی در ميان ما تاتی‌تاتی کنان دارد جا باز می‌کند. در جبين اين کودک نوپا می‌شود نويد آينده‌ای را ديد، اگرکه بخت او را ياری کند و جوانمرگ نشود.

می گوييد روشنفکری بعد از سال ۳۲ با دوره قبل از خود متفاوت است. تفاوت ها در چيست؟

زندگانی روشنفکری بعد از سال 1332 آميخته با تجربه تلخ شکست بر اثر کودتای آمريکايی بود. روشنفکری بعد از،۱۳۲۰ چه در قالب ايدئولوژی مارکسيست – لنينيستی حزب توده چه در قالب روشنفکری ملی، که در جبهه ملی سازمان يافت، اين اميد و انتظار را داشت که به هدف های خود برسد. اما کودتای ۲۸ مرداد باعث شکست قطعی آن آرمان‌ها شد.

جنبش های بعدی، از جمله جنبش جبهه ملی بين سالهای ۳۹ تا ۴۲ نيز به جايی نرسيد. جبهه ملی سوم نيز به دست رژيم شاه در نطفه خفه شد. پس از آن اميد به آن نوع جنبش‌های علنی پايان می يابد و مدل های جهانی انقلابيگری جهان سومی وارد عمل می شود. اين مدل‌های انقلابی تازه، با پيروی از مدل انقلابی چينی و کوبايی، از اصل لنينی شکيبايی انقلابی و انتظار برای شرايط مساعد، فاصله می گيرند و هوادار عمل مستقيم انقلاب مسلحانه از راه پيشتازی انقلابی می‌شوند. يعنی اين که می‌خواهند مانند مائوتسه تونگ در چين يا کاسترو و چه گوارا در کوبا بزنند به کوه، يا با عمليات چريک شهری و با اين ايمان انقلابی که “موتور کوچک” سرانجام “موتور بزرگ” را به حرکت در خواهد آورد، وارد مبارزه مسلحانه شوند. اين جوّ ديگری بود که در آن کار فکری و فرهنگی، حتی از نوعی که حزب توده برای تبليغ ايدئولوژی خود می کرد، در آن جايی نداشت يا آنچه در اين قلمرو می‌کرد بسيار احساساتی و خام بود.

ولی مسئله اين است که مبارزه سياسی را بايد بخشی از کار روشنفکرانه دانست يا بايد از هم جدا کرد؟

روشنفکری اساسا پديده دنيايی است که همه چيز را می خواهد عوض کند و با ايده های روشنگری قرن هيجدهم شروع می شود. با اين تصور که بشر همچنانکه می تواند با علم بر طبيعت چيره شود، با علم و عقل می تواند نظام اجتماعی – سياسی را هم با داشتن يک مدل آرمانی عوض کند. تا آن زمان چنين ايده‌ای در هيچ جای جهان وجود نداشت. به اين ترتيب، روشنفکران با اتوپيسم يا آرمانشهرباوری مدرن پرچمداران تغيير وضع عمومی بشر می شوند.

بنا بر ايده‌های روشنگری، يک آرمانشهر عقلانيت و علم و روشنی و آزادی در پيش است که ما بايد با تمام نيرو به سوی آن حرکت کنيم. همه جنبش‌های سياسی، اجتماعی، و حتی علمی و تکنولوژيک قرن نوزدهمی حرکتی هستند به طرف اين آرمانشهر؛ يعنی آرمانشهر رستگاری اين‌جهانی که جای بهشت آن‌جهانی را در ذهن‌ها می گيرد. يکی از ويژگی‌های ذهنیّت روشنفکرانه فرجام باوری يا آخرت‌باوری تاريخی است که نمونه برين آن را در مارکسيسم – لنينيسم ديديم. در نتيجه، می‌توان گفت که تغيير دادن جهان—البته با روش‌های گوناگون و از افق‌های معرفتی گوناگون– جزو خصلت های ذاتی روشنفکری است. زيرا روشنفکری جهانی را که در آن به سر می برد، برخلاف نگاه قرون وسطايی، نه تنها “نظام احسن” نمی‌داند که در آن چه بسيار کاستی و ناراستی می بيند که نيازمند رفورم يا زير-‌و زبر شدن انقلابی است.

و سعی می کند از طريق تغيير حکومت اين کار را انجام بدهد.

بله، به هر حال، وجه سياسی اين داستان با مارکسيسم – لنينيسم به مسئله دولت و قدرت سياسی فروکاسته شد؛ يعنی به دست گرفتن ماشين دولت از راه قهر انقلابی برای زير و زبرکردن جهان و آفريدن “انسان طراز نوين”. در نتيجه، وظيفه روشنفکری اين شد که در درجه اول بکوشد انرژی خود را در خدمت زحمتکشان و حزب طراز نوين بگذارد تا با سرنگون کردن رژيم بيدادگرانه‌ امکان ساختن جامعه آرمانی فراهم شود. به اين ترتيب، با تعريف روسی روشنفکری و نقش انقلابی آن، در جامعه‌هايی مثل جامعه ما روشنفکر بودن با چپ بودن و انقلابی بودن مترادف شد.

یک پاسخ

  1. اقای دکترسلام امیدوارم که همچنان درنوشته هایتان موفق وسربلندباشید .اما برای من سوالی پیش امده وان نیزاین است که چراکسی به پیش زمینه های اقتصادی روشنفکران توجهی نمی کند مثلا اندیشه بازگشت درزمان پهلوی دوم ایادراین مسئله اقتصادی ریشه ندارد که طبقات سنتی ایران که همان روحانیها وبازاریان بودند درزیرهجوم اقتصادی وفرهنگی غرب قرارگرفته بودند ومیل به بازگشت داشتندبازگشت به گذشته ای که ازنظرفرهنگی واقتصادی درارامش بود واین میل خواست این طبقات بودوروشنفکری که پادراین اقتصادداردبالطبع خواهان بازگشت است برخلاف روشنفکراروپای که پادراقتصادصنعتی دارداقتصادی که خواهان پیشرفت است