تا سال ۱۳۵۷ روشنفکری درون حکومت ( روشنفکری ديوانسالار؟ ) فکر می کرد از راه دست يافتن به تکنيک و علوم کاربردی خواهد توانست ايران را از يک جامعه جهان سومی به يک جامعه پيشرفته صنعتی تبديل کند. اين روشنفکری البته به مباحث نظری توجه کمتری داشت و کار خود را به صورت عملی پيش می برد. در مقابل روشنفکری مخالف حکومت که به مباحث نظری بيشتر توجه می کرد، نگاه روشنفکران درون حکومت را “غرب زدگی” و مانند آن می خواند. امروزه بيست و چند سال پس از انقلاب اسلامی شايد بتوان گفت نظريات هر دو گروه در ارتباط با مدرنيسم با شکست نسبی مواجه شده است. تاثير اين شکست در روشنفکری دوران ما ( پس از انقلاب ) را چگونه می توان ارزيابی کرد؟ آيا به فهم درست قضايا نزديک تر شده ايم؟ چشم انداز آينده را چگونه می بينيد؟

داريوش آشوری: مسئله را هم بايد در متن جامعه ايران ديد و هم در زيرمتن (context) جهانی آن. تنها در ايران نيست که اين رويدادهای شگرف پديد آمده است. فروپاشی اتحاد شوروی به معنای ورشکستگی ايدئولوژی‌های روايت کلان و راه رستگاری نهايی، سبب فروافتادن پايگاه روشنفکران، به‌ويژه روشنفکران انقلابی، به عنوان پرچمداران جنبش های اجتماعی و سياسی شده است.
(انتشار نخست در بی‌بی‌سی)

در ايران هم حرکت اجتماعی يکباره زيگ‌ زاگ غريبی زد و تصوری که روشنفکری ما از انقلاب و آرمان‌های انقلابی داشت، ناگهان جهت خود را عوض کرد و به جهتی رفت که هيچ کس انتظارش را نداشت. امروزه با آمدن نوع آمريکايی جهانگيری تکنولوژی، پراگماتيسم و گريز از انتلکتواليسم بر جهان حاکم شده است. در نتيجه، بخش عمده روشنفکران می روند در بدنه بوروکراسی ها و تکنوکراسی‌ها جذب می‌شوند و کاری را که به آنها تکليف می شود انجام می دهند. ديگر نه آن نوع قدرت رهبری اجتماعی و نفوذ اجتماعی – سياسی را دارند نه سودای تغيير انقلابی جهان را. يعنی، مقام عقل کل را دست داده اند.

هنگامی که دوره های مختلف فکری را نگاه می کنيم، می بينيم که چقدر مهم اند از لحاظ شکل دادن به ايده ها و مفاهيم. مثلاً دوران اولی که مفهوم تجدد پيدا شد در ايران — البته آن موقع مفهوم مدرنيته مطرح نبود — تجدد يعنی اينکه ما بايد نو بشويم، و مدل اين نو شدن هم اروپا بود. ما می‌بايست از لحاظ صنعت و تکنولوژی، از لحاظ نهاد های اجتماعی، سياسی، علمی و بسياری چيزهای ديگرنو شويم.

معنی نو شدن اين بود که ما برای آنکه “آدم” بشويم بايد شبيه اينها شويم. همان چيزی که تقی زاده فرمول بندی کرد که از کفش تا کلاه بايد فرنگی بشويم. اما در دوران بعد از جنگ جهانی دوم که دوره خيز جنبش های ناسيوناليستی و چپ و پيدايش جهان سوم است، همان مدل، يعنی دنيای غربی، يکباره می شود دنيای امپرياليسم و کلونياليسم که مسئول همه بدبختی ها و بيچارگی های ماست. و در جوار آن يک مدل ديگر پيدا می شود که اتحاد جماهير شوروی و سوسياليسم باشد، به عنوان راه نجات همه ملت های عقب مانده و بدبخت. کشورهای جهان سومی می‌افتند به دنبال کپی کردن اين مدل تازه با سرهم بندی ايدئولوژی‌هايی مانند سوسياليسم عربی، سوسياليسم آفريقايی و برچسب‌های ديگر.

در دوران کودتای ۲۸ مرداد هم آمريکا به عنوان مسئول کودتا و غرب به عنوان مظهر امپرياليسم سخت منفور روشنفکران می‌شوند. جنبش های چپ که به جای خود، جنبش های ميانه هم به طرف اين افراطی گری کشيده می شوند. حتی جنبش های مذهبی راديکال پيدا می شوند. در بخشی از روشنفکری مفهوم غرب زدگی پيدا می شود و بارگشت به خود و اصالت بومی و به اين ترتيب می خواهد که آسيب شناسی فرهنگی – تاريخی ما را توضيح بدهد. ولی امروز ما دو مرتبه برگشته ايم به طرف مفهوم مدرنيته. يعنی تمامی آن زبان راديکال ضد غرب و ضد غرب زدگی و ضد امپرياليستی جای خودش را داده به مسائل جامعه سنتی و جامعه مدرن. اينکه تقصير از بيرون نيست و، خلاصه، “کرم از خود درخت است” و “از ماست که بر ماست” و از اين جور چيزها. چون جو تاريخی عوض شده، دستگاه مفهومی هم عوض می شود. به هر حال، ما يواش يواش آموخته ايم که مشکلات خودمان را در خودمان ببينيم. يک نوع “رفلکسيون” يا انديشه بازتابشی در ما پيدا شده که می تواند برگردد و به خودش نگاه کند. پيش از اين ما هيچ وقت به خودمان برای يافتن عيب‌مان نگاه نمی کرديم و هميشه دنبال گناهکار و مقصر در بيرون می گشتيم.

* ولی آيا انقلاب سال ۵۷ اين فايده را داشته است که روشنفکری ايران بطور درست تری به آينده بنگرد؟ نمونه های اين تغيير را می شود ديد؟

بله، نمونه هايش را می شود ديد و نمونه‌های بسيار هم. همين که عده ای برای فهم و جذب بهتر دستاوردهای فکری و فرهنگی تمدن مدرن می کوشند و به دنبال فلسفه يا علوم اجتماعی می‌روند، حتی رشد نسبی زبانی ما، يعنی امکانات بيشتری که زبان ما برای بيان اين جور مفاهيم پيدا کرده، اينها همه نشانه رشد نسبی فکری است. در مجموع، آنچه در ايران توليد می شود در قلمروهايی که من دنبال می کنم، در حوزه فلسفه و علوم اجتماعی، هم از لحاظ کميت خيلی بيشتر شده، هم از لحاظ کيفيت به نسبت بهتر شده است. درست است که مقدار زيادی چيزهای مهمل و بی معنا و حتی احمقانه هم توليد می شود، اما، بر روی هم، سطح فکری و فرهنگی ما بالاتر آمده است. با وجود اين، نقش اجتماعی و تاريخی روشنفکران به شيوه‌ای که در يک قرن گذشته اثرگذار بود، ضعيف تر شده است، يا بهتر است بگوييم شکل‌های ديگری پيدا کرده است.

* لابد اشاره تان به روشنفکری دينی است. برخی عقيده دارند که روشنفکری دينی ترکيب بی معنايی است. می گويند روشنفکری دينی و غير دينی ندارد. شما نظرتان چيست. با چنين دريافتی موافق هستيد؟

نه، اصلاً موافق نيستم. اينکه يک تعريف ذات‌باورانه از روشنفکری بکنيم و روشنفکری را ضرورتاً غير دينی يا ضد دينی بدانيم، من با چنين تصوری همرای نيستم. البته نمونه‌های کلاسيک روشنفکری کم و بيش اين طور بودند. پيشاهنگان ايده‌های روشنگری مانند ولتر و ديدرو و دانشنامه نويسان فرانسه، يا بعدها، روشنفکران مارکسيست لنينيست ضد دينی بودند و دين را “ترياک توده‌ها” می‌دانستند. روشنفکری قرن نوزدهم با تکيه بر عقلانیّت و علم، بنا به تعريف، غير دينی يا ضد دينی شناخته می‌شد. اما امروزه چنين مفهوم مطلقی مصداق ندارد. يعنی نه روشنفکران غير دينی نماينده عقل کل هستند و نه حتی علم نماينده روشن‌انديشی مطلق به شمار می‌آيد، آن چنان که در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تصور می شد. زيرا سوژه شناسنده ناب، بيرون از زيرمتن جامعه و تاريخ، سخت زير تيغ سنجشگری نظری رفته است. بعلاوه، دينی بودن يک تعريف معين و مطلق ندارد.

در جامعه ايرانی از طيف راست سنتی خيلی محافظه کار مذهبی تا طيفی که خودش را روشنفکری دينی می داند، همه در ايمان دينی يا به جای آوردن آداب شرعی مشترک اند، اما حتی در همان حوزه مسائل ايمانی هم اختلافات فراوان هم دارند. خيلی از روشنفکران دينی به ديدگاه‌های تازه‌ای از طرح مسائل در باب رابطه دين و دولت و جامعه رسيده اند که با ديدگاه روشنفکران لائيک فرق اساسی ندارد. آنها هم به آزادی، به دمکراسی، به پارلمانتاريسم، به عقلانيت و انديشه انتقادی رسيده اند. اينها از ديد محافظه کاران سنتی از حوزه دين خارج شده اند. ولی اينها خودشان را دينی می دانند و مهم اين است که خودشان، خودشان را چه گونه تعريف می کنند، يعنی خودآگاهی‌شان و کردارشان چه گونه است. ما نمی توانيم تعريف خودمان را به آنها بدهيم. مفهوم‌ها در عالم “ثابتات عقلی” و مجردات، مطلق اند، اما در واقعیّت، در ميدان زندگانی تاريخی، با يکديگر در آميزش و ميانکُنش و داد و ستد اند.

روشنفکری ضد دينی انقلابی ارتدکس همان قدر در بن مذهبی است که هر مذهبی قشری. آدم خداباور يا دين‌باور بی‌تعصّب اهل انديشه انتقادی و ديالوگ همان قدر روشنفکر است که روشنفکر لائيکی که به انديشه انتقادی، به آزادی بيان، به گفتگو اعتقاد دارد. به هر حال، همچنان که ما شگفت‌انگيزترين انقلاب جهان را کرده ايم و دين و انقلاب را با هم درآميخته ايم، جای شگفتی نيست اگر که پديده روشنفکری هم در ميان ما ترکيب تازه‌ا‌ی باشد که هيچ کس انتظارش را نداشته است.