یک درسِ عبرت: از شمایل به تصویر
درسِ امروزِ ما یک «درسِ عبرت» است از آنچه گفتیم و شنیدیم (نگاه کنید به «زنگِ تفریحِ وبلاگیه» و «ذیلِ بهاریّهیِ آکسفوردیّه»). اگر نگاهی دوباره به «بهاریهی آکسفوردیه» بیندازید، همچون نمونهای از هنرِ کلاسیکِ شاعریِ ما، و از آهنگِ وزن و قافیه و زنگِ بازیهایِ کلامیِ در آن بگذرید، میبینید که این قصیده در کار وصفگریِ آن شهر، جز این که شهری ست دانشگاهی، هیچ چیزِ ویژهای نمیگوید. بلکه این قصیده را، با تغییرِ ردیف یا وزن، در موردِ هر شهرِ دیگری نیز میتوان گفت. چنان که بهآسانی میشود «آکسفورد» را از ردیف برداشت و به جایاش «کیمبریج» گذاشت– که از قضا در این وزن هم میگنجد—و آب از آب تکان نمیخورد!
این گونه کلیگویی و کلیبینی ویژگی هنرِ پیشمدرن است. وصف امیر و بارگاه و شکارگاه او، یا معشوق، در قصیده و غزلِ در درازنای ادبیاتی هزارساله همهجا، در هر دفتر و دیوانی، کمابیش همان است که «قدما» گفته اند، آنهم در پهنهی جغرافیاییای که بخش بزرگی از قارهی آسیا تا حاشیهی اروپا را در بر میگرفت و هزاران شاعر در آن در قالبهای سنّتی شعر گفته اند. در نقاشی سنتی ما، یا همان مینیاتور، نیز آنچه در آن ظریف و چشمنواز است همان بازی خطها و رنگها و رنگارنگیشان است. اما، درونمایه یا تِمشان کمـوـبیش همیشه یکسان است. اگر نقاش از چهره و بالایِ شاهي یا شاهزادهاي یا زن و مرد جوانِ زیبایی یا از منظرهای و بنایی نقشی میزند، این نقش با هیچ انسان یا نما یا بنای خاص چندان ربطي ندارد، بلکه شمایلِ آن است، یعنی نقشی همگانی و کلی از چیزی یا کسی، یا نمونهی مثالیِ آن، یا، به زبانِ دیگر، پیشنمونِ (prototype)اش. تمامیِ ادبیات و هنرِ ما کمابیش همین گونه است. یعنی، ادبیات و هنرِ «شمایلسازی» ست.
در شمایلسازی تنها برخی کسان و چیزها، آنهم با ویژگیهای کلیشان، نمودار میشوند. آن ویژگیها صفتهای نوعیِ کسان یا چیزها هستند، یا چنین شمرده میشوند. و دیگر چیزها به فراموشی سپره میشوند. «شمایل» طرحی ساده و قالبی ست، چه شمایلِ ادبی چه هنری. آن «ویژگیها» در کسان و چیزها نیز همانهایی ست یک فرهنگ در آنها میشناسد و از راهِ گفتمانهایِ خود در ذهنِ پروردگانِ خود مینشاند. کنجکاوی و جویندگی و پویندگیِ فردی یا بهـ چشمِـ خودـ دیدن در آنها نیست. این جا یک چشمِ همگانی ست که چیز را در طرحِ کلّیِ ثابتي میبیند. به همین دلیل، فرد در چنین فرهنگی کمتر چهرهای فردی دارد و در قالببندیهای نوعی خود گم میشود. گزارشِ تذکره های ما را از زندگیِ شاعرانمان بنگرید که چه اندازه کلی و قالبی و کلیشهای ست و خالی از هر دانستهی دقیق و جزئی در بارهی زندگیِ واقعیِ ایشان. آنچه اینها به ما میرسانند، بهراستی، «شمایلِ» شاعر است و بس، نه تصویرِ او. شمایلیترینِِ این گونه «زندگینامه»ها را در تذکرةالاولیاءها میتوان دید که زندگیها را یکسره در قالبِ افسانهها و اسطورهها گزارش میکنند.
همچنین هر چیزی اجازهی حضور در فضای ادب و هنرِ دنیای سنّتیِ را ندارد، بلکه همواره تِـمها و موضوعهای معیّنی با وصفهای معّینی نمودار میشوند، از جمله در شعر با استعارهها و تشبیهها و تمثیلهایِ معیّن. در جهانِ ذهنیّتِ شمایلساز چیزها و اندیشهها و رفتارها تنها در قالبهای پیشداده نمایان میشوند. این قالبها همواره داوریِ ارزشی و اخلاقی در بر دارند یا خود را با شمایلِ اخلاقی پدیدار میکنند. به همین دلیل، در چنان جهانی بسیاري چیزها هرگز در فضایِ همگانی گفتنی و نمودار کردنی نیستند، اگرچه همه بدانند که چنان چیزهایي هم هست. در جهانِ شمایلسازی «زبانِ سرخ سرِ سبز میدهد بر باد.» ذهنیّت در جهانِ شمایلساز همواره قالبگونه (stereotypy) ست و قالبها همیشه ازـپیشـداده اند. ذهنیّتِ قالبی ذهنیّتی ست همواره داوریکننده و برای هر چیز حکمی ازـپیشـداده دارد.
امّا آنچه در اروپا با رُنسانس رخ داد، همین آزادی ذهنِ فردی از قالببندیهایِ ذهن و گفتمانهای جمعی بود. رنسانس، در حقیقت، سرآغازِ پدیدار شدنِ گفتمانِ فردی ست. هنگامی که نقاشِ اروپایی از فضایِ پیشنمونهایِ مینیاتوریِ قرونِ وسطایی بیرون آمد؛ یعنی از فضایي که در آن پیشنمونهای چیزها یا شمایلشان همواره با شکلی یکنواخت، از یک زاویهی ثابت، در یک نورِ یکنواختِ ازلی– در «نورِ خدا»– غوطه میزدند، و به سویِ «خودِ چیزها» رفت تا آنها را از چشمِ انسانی در زمان و مکانِ معیّن بنگرد و بکوشد تا آنها را در جایگاهِ زمانـمکانیِ معیّن، از بسیاری زاویهها و چشماندازها، به نمایش در آورد. با این حرکت انقلابي بزرگ پدید آمد؛ انقلابي که پنجـشش قرن است کرهی زمین و جهانِ انسانی را در تبـوـتابی عظیم افکنده است: غوغایِ مدرنیّت. اگر بخواهیم این داستان را خلاصه کنیم، میتوانیم گفت که گذار از قرونِ وسطا—از جهانِ «سنّتی» و از سنّت—به جهانِ مدرن، گذار از جهانِ شمایل است به جهانِ تصویر.
در جهانِ شمایلساز، چنان که گفتیم، آنچه بر ذهنها حکومت میکند ایدههای کلیِ چیزها ست، همراه با داوریِ ارزشی و اخلاقی، که از راهِ گفتمانها از زبانِ «مَراجع» به آدمیان میرسد. گفتمانها شیوهی نگرش و زیستِ آدمیان و زاویهی دیدشان را تعیین میکنند و در سایهی تیغِ نظامهای قدرت بر ذهنها حکومت میکنند. سرِ رشتهی گفتمانها در جامعهی قرونِ وسطاییِ اروپایی—و هر جایی– همیشه به یک «کتابِ کتابها» میرسید، به یک «کتابِ آسمانی»، که مرجعِ تفسیرگرِ بسیار با اقتدار و هراسانگیزی نیز بر رویِ زمین داشت.
در جهانِ شمایلساز چشم اسیرِ زبان است و زبان اسیرِ گفتمان. نقاشِ شمایلساز چیزها را چنان نقش میزند که به او گفته اند. امّا هنگامي که چشم از بندِ زبان و گفتمان آزاد میشود، میخواهد خود ببیند. چشمی که خود میبیند، چیزها را در «در سرِ جایِ خود» و در هنگامِ معیّن میبیند. چشم آزاد شده از بندِ زبان و گفتمانهایِ فرمانروا، فرصت مییابد که چیزها را از دیدگاهِ خود ببیند. این گونه است که دیدگاهِ نسبی مشروعیّت مییابد. شمایلساز تنها چیزهایی را میکشد که اجازه دارد بکشد، و آنها را همیشه از نمایِ ثابتِ معیّن میکشد، از روـ بهـ رو. امّا نقاشي که چیزها را از دیدگاهِ خود میبیند، این آزادی را دارد که خود را در چشماندازهایِ گوناگون نسبت به آنها قرار دهد و از چشماندازهایِ گوناگون نقاشی کند. بدینسان، انسان، از راهِ آزاد کردنِ چشم از چنگِ زبان و گفتمانهایِ فرمانروا، به امکانِ آزادی دیدگاه میرسد. شاید بشود گفت– و چهبسا تاکنون بسیار گفته اند– که ریشهی تمامیِ آزادیهای انسانِ مدرن را میتوان در همان انقلابي یافت که نقاشانِ دورانِ رنسانس در ایتالیا بر پا کردند. آنان هنوز، به معنایِ مدرن، عنوانِ «هنرمند» (artist) نگرفته بودند، بلکه، از دیدِ آن روزگار، پیشهورانِ با هنر (artisan)ی بودند در خدمتِ پاپها و امیران و سوداگرانِ بزرگ. و به سفارشِ آنها کار میکردند. در نتیجه، هیچ آگاهی به این نداشتند که با هنرنماییهایِ معصومانهشان در بازی با نور و چشمانداز و تکنیکهای نوآوردهشان در نمایشِ چیزها، زمینهی چه انقلابِ عظیمي را در جهانِ بشری فراهم میکنند. همچنان که زمینهی انقلابِ صنعتی را نیز همین پیشهورانِ چهبسا بینام و نشان، امّا با هنر، فراهم کردند.
این انقلاب در نگاه، با آزاد کردنِ چشم، برای نمایان کردنِ خود چیزِ دیگري نیز میطلبید: انقلاب در تکنیک. نقاش میبایست بسیاري چیزهای تازه را با دقّتِ علمی بیاموزد و بسیار شگردهای تازه بیافریند تا بتواند چیزها را از زندانِ شمایلسازی قرونِ وسطایی آزاد کند و به آنها اجازه دهد که با تصویرِ یگانهی فردیِ خود در فضایی سه بُعدی و زمانی خاص– چنان که چشمِ انسان میبیند– نمودار شوند. این کار با نگریستنِ رویارو به چیزها، با تمام ویژگیهای فردیشان، و نمایش دادنشان با تکنیکهای استادانهی طرحریزی و بازیهای نور، یا سایهـروشن، و سنجشِ نسبتهای هندسیِ فضا در تابلو امکانپذیر شد. این «پیشهوران» برای آن که بتوانند تصویرِ بدنِ انسان را هرچه دقیقتر و خواناتر با اصل بکشند یا تندیساش را بسازند، دست به کالبدشکافی زدند؛ و از این راه نیز، گویا، پیشاهنگِ پزشکیِ مدرن شدند که کارِ
خود را با کالبدشکافی آغاز کرد. قدرتِ شگفتانگیزِ تکنیکهای تازه در نقاشیِ رنسانس همان است که رفتهـرفته خود را در همهی زمینههای دیگر هم نمودار میکند و از دلِ آن علم و تکنولوژی مدرن و انقلاب صنعتی میزاید. این قدرتِ مشاهدهگری و بازنمودِ آن در اثرِ هنری با شگردها و تکنیکهای تازه، در ادبیات مدرن، در داستاننویسی و نمایشنامهنویسی، و سینما، هم هست، و نیز در تمامی نمودهایِ زندگانی در جهانِ مدرن. تواناییِ مشاهدهیِ (observation) پیگیرِ چیزهایِ کُنکرت (concrete) و ریختن حاصل مشاهده در قالبِ زبانِ علم یا هنر، آن چیزی ست که جهانِ مدرن و شیوهی زیست و اندیشهی آن به انسان آموخته است. مشاهدهیِ هنری بود که زمینه را برای مشاهدهیِ علمی فراهم کرد.
گذشته از دستآوردهایِ رنسانس در علومِ طبیعی، علومِ انسانیِ مدرن هم در همان دوران پایهریزی شد. هنگامی که ماکیاوللی چشمانِ تیزبینِ خود را به صحنهی کردار سیاسی دوخت و برای فهمِ معنایِ واقعیِ آن به مطالعهی تاریخ روی آورد، در حقیقت، با آزاد کردنِ فهمِ زندگی و رفتارِ سیاسی از زندانِ شمایلسازیِ قرونوسطایی و داوریهایِ اخلاقیاش، علمِ سیاستِ مدرن را پایهگذاری کرد. این علم به جایِ رویکرد به شمایلِ اخلاقیِ رفتارِ سیاسی و نمونهی آرمانیِ آن– که در اندرزنامهها و «نصیحةالملوک»ها میبینیم– به واقعیّتِ آن روی میکند، بر اساسِ یافتههای تجربی یا دادههای تاریخی، و به دنبالِ معنایِ چیزهایي میگردد که به راستی در صحنهی جامعه و تاریخ رخ داده است.
انقلاب در نگاه، با آزاد کردنِ چشم از زندانِ زبان و گفتمانهایِ فرمانروا، امکانِ این پرسش را نیز پیش کشید که، «ما چهگونه میبینیم؟» چه به معنایِ حقیقیِ کلمه، که علمِ پزشکی دنبال میکند، چه به معنایِ مجازی، که معنایِ آن «ما چهگونه میفهمیم؟» است. یعنی، پرسشی که فلسفهی مدرن پیش کشیده و همچنان دنبال میکند. و فلسفهیِ دکارتی و کانتی بنیادگذارِ آن است. از این پس، ذهن نیز رخصت مییابد که از زندانِ زبان و گفتمانهای فرمانروا آزاد شود و امکانِ اندیشیدنِ آزادانه و بیهراس فراهم شود. ذهن از این پس بهجای آن که اسیرِ زبان باشد، میتواند زبان را در چنگ گیرد و آزادانه به کار برد.
و امّا بعد. چنین درامدی ناگزیر این پرسش را برای «ما» پیش میآورد که «ما» در ذهنیّت و رفتار تا چه حد توانسته ایم خود را از جهانِ شمایلها و شمایلسازی آزاد کنیم؟ مقصود-ام از «ما»، ما روشنفکرانِ اینـسویِـ جهانی ست که نمایی از اندیشهگر و هنرمندِ «شمایلشکنِ» (iconoclast) آنـسویِـ جهانی ،ما را به سوی خود میکشد و چهبسا خود را با آن یکی میپنداریم. «ما» تا چه حد توانسته ایم از داوریهای قالبیِ جهانِ خیر و شرِّ مطلق، آزاد شویم و «به سویِ خودِ چیزها» برویم، از جمله به سویِ «خودِ خودمان»؟ به هر حال، این شکّي ست روا و بجا، که بپرسیم، نکند ذهنیّتِ ما در بُن همچنان شمایلساز مانده باشد؟ نکند همهی کندـوـکاوِ ما در زیر و روی تاریخمان برای دستیافتن به هستهی اصلیِ مشکلمان، همچنان جز شمایلسازی نباشد. مهم نیست که کت و شلوارِ فرنگی بپوشیم و مدرک دکتری گرفته باشیم و آخرین کتابهای فلسفه و ادبیات را کفلمه کرده باشیم. مشکل چیزی ژرفناییتر از اینهاست که با هیچ «لوازمِ آرایشی» نمیتوان آن را زدود. با لوازمِ آرایش میتوان پوشاند و جلوه و نمایی دیگر بخشید، امّا «آن ته» رسوبهای پُرتراکمِ چسبندهای هست که کندن و دور ریختنشان کارِ آسانی نیست. در نتیجه، شاید هر یک از ما به یک «جهاد با نفس» نیاز داریم، یعنی درافتادن با همهی عادتهای به ارث رسیدهی ذهن و شکستنِ شمایلهایِ فردی و جمعیمان— که مایهی خودشیفتگیِ فردی و جمعی نیز در ما هستند. تا از راهِ این شمایلشکنی بتوانیم به تصویری از خود در چشماندازِ جهانی که در آن به سر میبریم، برسیم.
سلام و مرسي آقاي آشوري عزيز. مطلبي مهم،اساسي و آموزنده را مطرح کرده ايد. شمايل سازي ايراني بباور من پيوندي تنگاتنگ نيز با هنر تغزيه،نگاه خير/شري،شيفتگانه/متنفرانه،مصيبتنامه و يا بقول شما نگاه آسماني دارد. يعني اگر شمايل سازي تبلور اسارت نگاه و ذهن فردي در زبان و فرهنگ سنتي و ناتواني از دستيابي به نگاه و هويت فردي هنرمند و روشنفکر است،همانگونه نيز اين شمايل سازي اسير نگاه پدر خيالي سنت و مادر خيالي عشق مطلق مادرانه است. از اينرو اين شمايل سازي بطور عمده داراي يک محتواي کاهنانه/عارفانه است.حتي وقتي ترجمه يا انتقال انديشه از جهان مدرن به جهان خويش مي کند. براي شمايل ساز بودن احتياج به حالت کودک/پير شيفته و مسحور سنت است و براي تصوير سازي احتياج به هويت فردي مردانه و زنانه قادر به لمس و بازآغريني چشم اندازهاي مختلف واقعيت و بازآفريني واقعيت در چشم اندازهاي مختلف. اينگونه در نگاه و ترجمان شمايل ساز انديشه مدرن،تهي و کليشه وار ميشود و بوسيله اي براي دست يابي به ژوئيسانس نارسيستي يکي شدن با اين شمايل و بزرگ شدن،شکوهمند شدن.بباور من اين درگيري با اين فرهنگ شمايل سازي و گذار از آن هم با تن دادن به هويت فردي و تصوير سازي که شما مي گوييد و اسطوره زدايي شروع ميشود و هم براي دستيابي به اين جهان نوي فردي خويش، انسان ايراني احتياج دارد که اين اهريمنان درون خويش را به قول نيچه به فرشتگان و ياوران خويش تبديل کند. زيرا قدرتهاي خلاقيت و سروري و مردانگي وزنانگي پيش شرط فرديت ما در اين تصاوير و شمايلهاي کهن سنتي و عرفاني اسير مانده است. بي دليل نيست که ما وقتي مي خواهيم به فرديت خويش دست يابيم،مجبوريم که از هزار دالان اخلاقيات و از درون سرنمادهاي سنتي فرهنگ خويش عبور کنيم،زيرا بقول فرويد يک من جسمي است و قدرتش را،سروريش بر ساختار روان را، از طريق عبور و تعالي بخشي اين اميال نارسيستي نابالغانه و خشم نابالغانه،از طريق سوگواري از دست دادن و تعالي بخشي و جذب اين قدرتها بدست مي اورد. زيرا بقول لکان اين قدرتها و نمادها بيانگر حقايق عميق دروني ما هستند که بايستي جذب و تبديل به تمناي مدرن شوند. همينگونه نيز فرديت ايراني و قدرت تصوير سازي ايراني مجبوراست براي دست يابي به قدرت خويش، اين تصاوير بزرگ شده مادر خيالي و پدر خيالي و اين خشم و سروري سرکوب شده و يا اخلاقي شده را تعالي بخشيده و به قدرت من خويش و اخلاق سبکبال و فرديت و سروري خندان خويش تبديل کند. سروري و ميل لذتي که تاکنون به شکل اخلاق سرکوب گر و خلسه سرکوب نفس خويش و شمايل سازي خويش را نشان مي دهد و عمل ميکند. اينجاست که فکر مي کنم در عين چيرگي بر اين شمايلها، تعالي بخشي و زيبا سازي اين فرهنگ و نکات سالم آن از طريق ارتباط تثليثي با آن، راه دست يابي ما به هويت فردي مدرن و متفاوت است که من آنرا هويت عاشق و عارف زميني مي نامم. بباور من با اين نگاه نيز مي توان فهميد که چرا هنرمندان و روشنفکران ايراني بطور عمده تا به آخر نرفته اند و نتوانسته اند به فرديت متفاوت خويش دست يابند.زيرا ناتوان از تن دادن به اين فرديت جنسيتي چندلايه و ارتباط تثليثي و در نهايت ناتوان از تبديل کردن اهريمنان خويش به فرشتگان و قدرتهاي خلاق خويش بوده اند. از اينرو نيز ناتوان از خلاقيت بوده اند. زيرا خلاقيتشان و شور سروريشان تنها به شکل منفي و شمايل سازي و يا سرکوب خويش عمل مي کرده است. ما آدمها يک نيروي کلي بيشتر در اختيار نداريم که بسته به توانمان، نوع ارتباطمان را با اين نيرو به اشکال مختلف بيمارانه و يا بالغانه شکل مي گيرد؛ بشکلهاي سنتي و اسارت در نگاه او و يا بشکل مدرن و پسامدرن و يا در بهترين حالت جسم گرايانه و تبديل شدن به جسم خندان و چندلايه و سرور شورهاي خندان خويش شدن. حاصل اين ناتواني همين حالت مداوم غرب شيفتگي يا غرب ستيزي و يا در شکل کنونش پست مدرن خواندن عرفان و يا ضدمدرن خواندن عرفان است. در حاليکه موضوع اين است که براي ساخت گيتي گرايي ايراني بايستي،حالت گيتي گرايي دروني خويش را که در شکل حافظ و مولانا در جانمان رخنه دوانده است،اسطوره زدايي و پاکسازي و با تلفيقش با مدرنيت از نو نوزايي کنيم. همانطور که مفهوم عشق و زنانگي و مردانگي را همينگونه اسطوره زدايي و تلفيق بايستي کنيم.زيرا اين مفاهيم، تبلور قدرتها و شورهاي ما هستند و در مسير اين نوزايي و تلفيق است که آنها به شورهاي ما و قدرتهايمان تبديل ميشوند و به شکل گيري بيشتر فرديت و قدرت فرديتمان تبديل مي گردند. فرديتي که بنا به ساختار فرهنگ و درونمان طبيعتا فرديتي مدرن و متفاوت و چندلايه خواهد بود.
استاد ممنون
سوالات سختی مطرح کردید اما از اونها که میدونی باس بتونی بهش جواب بدی قبل اینکه بری سراغ خیلی قدم های بعدی
مرسی من رو کلی به فکر فروبرد
اگر اجازه بدهید من به جای پاسخ سئوالی همسان مطرح کنم.
اگر شمایل سازی و شمایل پرستی را شمایل محوری را نوعی رویکرد پوپولیستی بدانیم که به زعم من پر بی راه نیست می توان پرسید روشنفکران تا چه حد از پوپولیسم دور شده اند؟!
با دُرود
چگونه است که سخنان داریوش اول همه قابل فهم است تا جایی که سواد ناچیز ماهم از درک آن عاجزنیست ، اماازسخنان این داریوش دوم هرچه می کوشیم چیز زیادی دستگیرمان نمی شود؟
جناب داریوش اول ، دست ما به دامن شما ، لطفاً مختصر راهنمایی در این زمینه مبذول بفر مایید
ارادتمند
م. س
دوست ارجمند،”داریوش دوم” باید در شیوه ی نگارش شان تجدید نظر کنند. اشکال از آن جا ست.
د. آ.
Indeed! And I do agree, however, there is an intriguing instance that I cannot disregard, which of course should be looked at in its own context, yet not completely detached from what you have so rightfully stated.
I am sure you are familiar with The Cloven Viscount by Italo Calvino. I was teaching this text last week (again), and we did talk about “prototype” and its location in literature of post WWII. At times, for reasons beyond artistic creation, and perhaps for transposing a complex thought, even the artist of post- modern times, would take advantage of such pre-modern means of representation. I am most interested to enter a dialogue with you regarding such matters. And of course, if you permit me, it would be great to make your comments and my questions for you, accessible for my students (I shall do my best to translate your present comment for them).
Looking forward to hearing from you,
Proshot
Dear “Proshot”. You are right in saying that, the modern and postmodern artists and writers have extensively reanimated and utilized iconic and prototypal forms in art and literature. But a conscious return after bypassing something is severely other than being engulfed in it unconsciously forever. I mean that, we in our cultural atmosphere still are bound to our old habits and have not transcended the iconic and prototypal way of thought and representation which demands a revolution in attitudes and techniques.
I am thinking of writing more on this theme which seems crucial to me.
D. A.
آقای آشوری عزيز درس امروز هم مثل بقيهی درسها بسيار آموزنده بود؛ فقط اميدوارم اين كلاس درس زودبهزود بهروز شود. به تازگی كتاب ارزندهی «فرهنگ علوم انسانی» را خريدهام و همينجا بايد خسته نباشيدی به شما بگويم كه بهراستی انجام چنين كاری در هيچ كجای دنيا از عهدهی يك تن برنمیآيد. اين هم لابد از شگفتیهای ايران و ايرانیان است كه كار يك سازمان را يكتنه بايد انجام داد. حال میخواهم از اين فرصت استفاده كنم و يك ايراد بنیاسرائيلی(!) از كتاب بگيرم و چند پرسش مطرح كنم. ايراد البته از شما نيست و از ناشر است. نمیدانم اين ويراست دوم به دست شما هم رسيده يا نه. در چاپی كه من دارم (چاپ اول ويراست دوم 1384 – نشر مركز)، همه جا به جای عدد صفر فارسی، صفر انگليسی آمده كه كمی آزارنده است. صدای ما كه البته «آنچه به جايی نرسد» است، شايد ناشر با تذكر شما چاپهای بعدی را اصلاح كند. پرسشهايم اما دربارهی چندتا از برابرگزينیهای كتاب است كه در مرور ابتدايی به آنها برخوردم. برای نمونه برابر واژهی archetype را «1. سرنمون 2. مثال؛ نمونهی برين» گزيدهايد. كارل گوستاو يونگ برای ناميدن مفهومی كه در برخی كارهايش تشريح میكند واژهی archetype يا primordial image را بهكار میبرد كه در جايی اين archetype به «كهنالگو» برگردانده شده است. با توجه به آن مفهوم ويژه، به نظر میرسد كهنالگو با archetype يونگی بيشتر منطبق باشد. آيا میتوان به برابرهای شما اين يكی را هم افزود؟ برای معنای روانشناسيك (نظرتان دربارهی اين پسوند -يك چيست؟) واژههای anima و animus، به ترتيب برابرهای نفس مادينه و نفس نرينه را گزيدهايد؛ جايی آنها را به مادينهروان و نرينهروان برگرداندهاند. نظرتان دربارهی اين دو واژه چيست؟ يا برای amnesia كه «ياد-ستردگی؛ يادناوری» برگزيدهايد، يادزدودگی هم آمده است. آيا يادزدودگی روانتر نيست؟ برای انرژی، «انرژی؛ نيرو» برگزيدهايد. نظرتان دربارهی «كارمايه» چيست؟
باز هم خسته نباشيد و سپاسگزارم.
دوست ارجمند
آن صفر فرنگی را به درخواست من گذاشته اند. من در این کار از روش و 1.پیشنهادِ استادِ بزرک غلامحسین مصاحب در “دایرة المعارف فارسی” پیروی کرده ام. آن استاد بر آن بود که آن نشانه ای که ما بنا به سنت برای صفر می گذاریم، در واقع، نقطه است و برای صفر باید نشانه ای به اندازه ی دیگر اعداد داشته باشیم. به همین دلیل صفر فرنگی را برای اعداد فارسی در ” دایرة المعارف”به کار برد(نگاه کنید به مقدمه ی عالیِ آن کتاب) . این نظری ست که من هم درست می دانم و از آن پیروی کرده ام و امیدوار ام دیگران هم بکنند.
2. “سرنمون به نظر من برابرنهاده ی درست تری ست برای “آرکه تایپ” زیرا “آرکه” (از اصل یونانیِ آرخه) در این واژه به معنای نخستین و سر- است نه کهن. “تایپ” هم الگو نیست بلکه نمون یا نمونه است.
3. برای “آنیما” و “آنیموس” هم نفس را بیشتر می پسندم تا روان. اگرچه آن پیشنهادهای دیگر هم بد نیست.
4. یادزدودگی هم برای “آمنزیا” خوب است اما یادناوری یک سیلاب از آن کمتر دارد و راحت تر در دهان می گردد.
5. برای “انرژی” همین واژه در فارسی پذیرفته شده و من هم همان را به کار می برم. “کارمایه” را می توانیم جای دیگری به کار ببریم و شاید هم خود من جای دیگری در همان فرهنگ به کار برده باشم.
زنده باشید
د. آ.
آقای آشوری عزيز ممنونم از پاسختان. اين ماجرای صفر انگليسی ( كه فرنگی شما بهتر است) را نمیدانستم. ولی با اين همه و بههرحال، طراحی دو فونت به هم نمیخورند. اگر قرار بر اين كار است، شايد بهتر باشد صفر تازه هم متناسب با عددهای ديگر طراحی شود. البته عادت نداشتن چشم هم عامل اين آزارندگی هست كه با بهكار بردن و ديدن قابل رفع است. ولی وقتی كامنت قبلی را مینوشتم، میخواستم پرسش ديگری را هم مطرح كنم كه برايم پرسشیست هميشگی و به نظرم از بقيهی پرسشها مهمتر. آن روز دراز شدن كامنت مانعم شد برای مطرح كردنش و امروز پاسخ شما انگيزهای برای نوشتنش. پرسش اين است كه چرا نبايد خود را از اين خط ناتوان و بیارتباط با زبان فارسی و نيازهايش رها كنيم. من كه كاربر عادی اين خط و زبان هستم، و نه مانند شما كارشناسی حرفهای، روزبهروز بيشتر به نياز فارسیزبانان به خطی جديد و متناسب پیمیبرم. اندازهگيری زمانی كه صرف يادگيریش میشود و آسيبهايی كه اين خط به درستخوانی و درستنويسی و انتقال مفهومها میزند بسيار ناراحت كننده است. شما خود بارها به اين موضوع اشاره كردهايد كه برای آنكه مردمی توانا به آفريدن انديشهای باشند، نخستين گام( يا شايد يكی از مهمترين گامها)، ابهامزدايی از زبان و دقيق كردن آن و تبديلش به دستگاهی زنده برای آفريدن مفهومهای تازه است. آيا اين خط خود عاملی ابهامزا و هرجومرجآفرين در اين زبان نيست؟ تا آنجا كه با شما آشنايی پيدا كردهام، دريافتهام كه از كوتهنظرانی كه تغيير خط را به مسخرگیهايی مثل «غربزدگی» و مانند اين میكشانند بسيار هم گريزانيد. پس آيا بهتر نيست كوششها را بر تغيير اين خط متمركز كنيم؟ چند روز پيش به وبسايتی(www.unipers.com) برخوردم كه در حد خود در اين راه گام برمیدارد. دانستن نظر شما دربارهی خط كنونی فارسی و تغييرش، برای من و البته ديگران بسيار سودمند و آموزنده خواهد بود.
سپاسگزارم.
دوست ارجمند. آنچه در باره ی دشواری ها و نارسایی های خط فارسی می گویید و دیگران هم گفته اند، درست است، اما تغییر خط یا (به قولِ من) زبان نگاره مسائل بسیار پیچیده ی فرهنگی، سیاسی، و اقتصادی دارد. نمی شود یکباره بی گدار به آب زد. امّا من هیچ اشکالی نمی بینم که یک زبان به دو زبان نگاره نوشته شود. برای فارسی می توان یک زبان نگاره ی لاتینی هم فراهم کرد، که برای اینترنت هم مناسب تر است، تا هرکس دل اش بخواهد به زبان نگاره ی لاتینی بنویسد. و رفته – رفته همه به آن عادت کنیم.شما به یکی از این تجربه های لاتینیدنِ زبان نگاره ی فارسی اشاره کرده اید. باید روی این پیشنهادها بحث شود تا به همرایی برسیم و مقداری از متن های اساسی کلاسیک و مدرن فارسی به آن نوشته شود و تدریس شود تا این زبان نگاره برای ما “طبیعی” شود و در جوار زبان نگاره ی کنونی از آن بهره گرفته شود.
در موردِ صفرِ “فرنگی هم حق با شماست و باید فانتی برای آن هم اندازه ی دیگر شماره ها طراحی شود.
زنده باشید
د. آ.
وبلاگ اطاق هم اندیشی برای بررسی پیشنهاد نهضت حق طلبی نسل جدید 14 روزه شد و شاید اگر یاری شما عزیزان نباشد در همین روزها سقط گردد.
اطاق هم اندیشی همانگونه که از اسم آن نیز مشخص است برای بررسی پیشنهاد نهضت حق طلبی نسل جدید تشکیل شده است.
از شما دعوت می شود تا با مراجعه به آن، مطالب وبلاگ را بررسی نموده و ما را از نظرات سازنده خود بهره مند سازید.
منتظر حضور سبز شما هستیم. با سپاس فراوان
http://goftegoo1.blogfa.com
در مورد وبلاگتان استاد هیچ نظری از من بر نمی آید !نگاه های نغز و تیز تک پیران از چهل گذشته را ما چگونه می فهمیم؟به عبارتی همین توصیف من هم بیجاست.آیا هم-زبانی و ( هم افقی؟!) هم دلی ممکن است؟ نظر شما در مورد فرهنگ ایرانی و ضعف کنونی آن را کسی نمی فهمد.شما را نمی فهمند..آیا پس از اینهمه سال کاری که می خواستید کردید؟ روشنفکران به چه دردی می خورند…؟تهوع عمیقی از فضای دپارتمان فلسفه دانشگاه تهران و کلا فضای فرهنگی این مملکت به من دست داده..یعنی ما در نهایت باید نکته گو و نکته یاب فرهنگ شوخ و شنگ پرور خودمان شویم؟ فرهنگی که دقت و موشکافی و ملانقطی بودن مدرن..! را نمی پسندد؟ کسی تعریف میکرد که روزی صاحب انتشارات مولی به اصرار نظر فردید را درباره رضا داوری می خواست.او نمیگفت تا اینکه نوک انگشت سبابه اش را بالا آورد و گفت این بچه…ی رو می گی؟ این مردک درباره آن مردک اینگونه اظهار لحیه کرده…نظرات این نبشته اتان را 6 تا دیدم و پائینی را 1 دانه…برای که می نبیسید؟ کولی-ان ولگرد این فضای توهم بر انگیز راچه سود از نبشتارهایی که راهی به فهم آن نمی برند…باز می پرسم استاد برای که می نبیسید؟ما که هستیم؟برای چه باید بخوانیم و بیندیشیم ؟ نبشته هایی که نمی خوانند.
من برای تو می نویسم، سنمار عزیز، و برای همه ی کسانی مانند تو که دل شان از فضای فرهنگی مان آشوب می شود. امّا دل آشوبه هم خوب چیزی ست و اگرچه ظاهر-اش بیماری گونه است، در وجود برخی نشانه ی سلامتِ روانی و اخلاقی ست. این جمله ی نیچه را گمان می کنم که پیش از این هم برای کسی– شاید برای خود-ات– نوشته ام: “دل آشوبه خود بال می آفریند و توانِ در آب جستن.”
من خود از این دل آشوبه تجربه ی ژرف و دراز دارم. به همین دلیل باید بنویسم و نپرسم که برای که می نویسم. …
و اما، آن فردید، که از او یاد کرده ای، موجوِد هولناکی بود. از او برمی آمد که چنین چیز زشتی در مورد ووفادارترین شاگرد، و در واقع مرید-اش، گفته باشد. دریغا که در آن راسته ی خنزر-پنزرفروشانِ فرهنگی و در آن قحط الرجالِ آبلیموی فلسفی (!) جهانِ سومی، هنوز استخوان پوسیده های او، یعنی هذیان های “فلسفی”اش با آن زبانِ پریشان، اما دریده و گستاخ، به کار می آید چون مصرف سیاسی دارد.
زنده باشی
د. آ.
می خواستم حال اتان را هم بپرسم که به حدی اندوهگین شدم که فراموش کردم.شاد باشید
درود استاد
پرسش و پيش نهادي داشتم. آيا مي توان برايِ واژه هايِ Prototype و Archetype که در زبان فارسي آن ها را «الگوي نخستين»، «نمونه ي نخستين»، «پيش نمون»، «نمونه ي آرماني»، «کهن الگو»، «سَرنمون»، «نمونه ي بَرين» و … ترجمه کرده اند، برابرنهاده ي «پيش داد» را به کار برد؟ در فرهنگ فارسي دکتر محمّد مُعين، در برابر واژه ي پيش داد نوشته شده است: «[اوستايي] کسي که در پيش، قانون وضع کرد؛ نخستين واضع» اين واژه را به 2 دليل پيش نهاد کرده ام:
(1) وجود داشتن يک چنين واژه اي در زبان فارسي و با پيشينه ي بسيار، به جاي واژه گزيني هايي که پيشينه اي در زبان فارسي ندارند؛
(2) نزديک بودن معناييِ اين واژه ي فارسي با اصل لاتين آن.
خواهش مند-ام مرا راه نمايي کنيد.
با سپاس
—خیر، “پیشداد” هم معنای “آرکه تایپ” و “پروتوتایپ” نیست.
د. آ.