سلام آقاى داريوش آشورى عزيز،
ممكن است بپرسم شما در نوشتههايتان براى واژهى يونانى το ον يا معادل آلمانى آن das Seiende چه معادلى را به كار مىبريد يا توصيه مىكنيد؟
شرح پرسش:
مشكل بر سر ترجمهى das Seiende است كه نمى توان آن را موجود ترجمه كرد، زيرا موجود اسم مفعول وجود است و متضمن اين معناست كه نيازمند يك واجبالوجود است، در حالى كه Seiende اسم فاعل فعل sein است و به اين معناست كه داراى هستى است و در هستى خود نيازمند ديگرى نيست.
گاهى اوقات در نوشتهها از اصطلاح جعلى هستنده استفاده مىشود، اما به گمانم هستنده غلط است و نمىتوان از فعل هستن / هستيدن اسم فاعل هستنده را ساخت، زيرا هستن فعل لازم است و نه متعددى.
برخى پيشنهادها:
• معادلهايى مانند هستى دار، دارندهى هستى، هستار را چگونه مىيابيد؟
• ما از مصدر فعل لازم “خوابيدن”، صفت خوابيده را مى سازيم كه صفت مفعولى است در معناى صفت فاعلى ( به همين سان رنجيدن / رنجيده). آيا مى توان از هستيدن، هستيده را ساخت به معناى آنچه داراى هستى است و براى منظور بالا به كار برد؟
• همين طور از فعل لازم “رفتن”، بُن مضارع “رو” را مى گيرم و بر اساس آن “رونده” را مى سازيم كه صفت فاعلى رفتن است. بر همين سياق آيا مى توان از فعل لازم بودن بن مضارع “بُو” را گرفت و بُوَنده را براى اين منظور ساخت؟
• يا از مصدر فعل لازم “باشيدن” به معناى بودن، بن مضارع “باش” را گرفت و باشنده را ساخت؟
• آقاى اديب سلطانى براى اين واژهى يونانى (در ترجمهى منطق ارسطو) معادلهاى هستومند، موجود، باوه، باشنده، آن كه هست، چيز باشنده، … را به كار برده است. اما همو در ترجمهى سنجش خرد ناب، هستومند را معادل Wesen گرفته است.
ممنون مى شوم اگر در چند خط يا در قالب مقالهاى مانند “داستان تنوين” گره از كار فروبستهى ما بگشاييد.
شاد باشيد
رحمان افشارى
آقای رحمان افشاری
مفهومهای «وجود» و «موجود»، به دلیلِ تعلقِشان به متنِ حکمتِ الاهی و عرفانِ نظری در عالمِ اندیشهی اسلامی، و زیر-معنایِ (connotation)«آفریدگار» و «آفریده» در آنها در متنِ آن حکمت، به عنوانِ برابرنهاده برای مفهومهایِ Sein و Seiende نزدِ هایدگر برای مترجمان مشکلآفرین است. تاکنون سه نفر این مشکل را با من در میان گذاشته اند که شما آخرینشان هستید. دلیلِِ آن هم این است که مفهومِ Sein در اندیشهی هایدگر با مفهومِ دائو (Dao) در حکمتِ چینی همخوان است، نه با مفهومِ ارسطوییِ «وجود» با رنگِ الاهیاّتِ مسیحی و اسلامی ( آن هم-معنایی را خودِ وی در جایی گفته و پژوهندگانِ هایدگرشناس نیز نمونههایِ فراوانِِ آن را در همسنجیِ نوشتههایِ او با “اندیشهی آسیایی” یافته اند). در این اندیشه چیزی در مقامِ ارادهی ازلیِ آفریننده یا ارادهیِ یک «قادرِ متعال»، در کار نیست که چیزها را با طرحی از-پیش-افکنده از نیستی به هستی آورد، بلکه هستی از دلِ نیستی به خودیِ خود برمیشکفد. تفسیرِ هایدگر از مفهومِ اصلیِ یونانیِ phusis نیز همین مفهومِ «برشکفتن» است.
به نظر میرسد که مشکل شما با دو مفهومِ «وجود» و «موجود» در همین زمینه باشد. به نظرِ من چنین میرسد که برابرنهادههای «بود» (اسمِ مصدر از بودن، در برابرِ نبود [=عدم])، در برابرِ Sein، و «باشنده»، در برابرِ Seiende، نزدیکترین واژهها در فارسی به مفهومِ هایدگریِ این دو ترم باشند. «باشنده»، و جمعِ آن «باشندگان»، را از قدیم داشته ایم (به صورتِ مصدرِ متعدیِ «باشانیدن» هم در متنهای کهن آمده است [نکـ : علیِ رواقی، ذیلِ فرهنگهای فارسی]). رابطهی سرراستِ ریشهایِ این کلمه با بود/بودن/بودش/بُوِش بدونِ زیرمعنایِ رابطهیِ آفریدگاری و آفریدگی، چهبسا مشکل را حل کند. از ریشهی “باش” صفتِ مفعولیِ “باشیده” هم در فرهنگها آمده است. من هم در ترجمهی متنهای فلسفی باشنده را به کار برده ام. با بودنِ «باشنده» گمان نمیکنم که نیازی به ساختنِ واژههایی مانندِ هستیدار، دارندهی هستی، هستار و مانندِ آنها باشد، مگر برای کاربردهای دیگر (من خود “هستیداری” را برابرِ existence، در معنایِ کییرکهگوریِ آن، به کار برده ام. نکـ : فردریک کاپلستون، تاریخِ فلسفه، جلد هفتم).
«هستنده» هم ساخت-و-سازِ خلافِ قاعدهای ست. پسوندِ /-َنده/ بر سرِ ریشهیِ مضارع یا فعلِ امر میآید، مانندِ داننده و راننده و کننده، نه سوم شخصِ مفردِ فعل. در موردِ فعلِ بیقاعدهی هستن/بودن/باشیدن بر سرِ ریشهی مضارع یا فعل امرِ آن میآید: باش+-َنده.
«هستومند» را هم نمیدانم آقای ادیبسلطانی با چه منطقی ساخته است. «هستو» ( یا «خستو») در فرهنگها به معنای اقرار کننده یا مُعترف آمده است و ربطی به هستن و هستی ندارد. و اگر آن را ترکیبی از «هست-» و پسوندِ «-اومند» بگیریم (صورتِ کهنترِ پسوندِ -مند، چنان که در «تنومند»)، باز من «هستیمند» را روشنتر و رساتر از آن میدانم.
پایدار باشید
داریوشِ آشوری
آقای آشوری کلمات فرهنگ ها هیچگاه معیار بوده نمی تواند، چرا که اکثریت مطلق فرهنگ نویسان دری زبان اصیل نبوده اند (همچنان کهع قاموس نویسان عربی اکثرا عرب نبوده اند). بهترین معیار برای کاربرد کلمات محاوره مردم افغانستان است. مثلا در مورد کلمه “باشنده”، این کلمه کاملا طبیعی است. دیگر اینکه دریافت شما از ساختار زبان دری بسیار محدود است. قواعدی مثل اینکه “نده” معنای متعدی یا حتی فاعلی دارد از اساس غلط است. کار برد دری زبان افغان از “نده” بسیار وسیع است. بناء هستنده را نمی توان با این افاضات ملٌایی شما رد کرد. باید تحلیل بیشتر شود
جناب خسرو
حالا چرا بد ـ و بيراه مي گویید. بدیهی ست که من همه چیز را در باره ی زبان فارسی و شاخه های آن نمی دانم. شما از کانِ دانش خود ما را بهره مند فرمایید و بفرمایید که “-َنده در “زبانِ افغان” چه معناهایی دارد.
د. آ.
سر ازهمه چیز، من به شمابه حیث یک استاد احترام دارم و اعتقاد دارم که در میان نویسندگان ایرانی دانش شمااززبان پارسی دری و مهم تر از آن پیشامد (approach)شما به مساله زبان دری و دوران مدرن قابل تامل است. البته انتقادهایم به شیوه خود دوام خواهد کرد.
من فکر می کنم که گویش های ِ کردی، گیلکی، افغانی و از این دست می توانند ما را در واژه سازی بسیار یاور باشند. شکل های ِ کهن واژه های ِ فارسی در این گویش ها امکان ِ ترکیب سازی را دوـ چندان (و چندـ چندان!) می کنند.
من محض ِ تفنن، با همین واژه ی ِ Seiende کمی ور رفتم و با گوشه چشمی به گویش گیلکی ولی با استفاده از دستور ِ رسمی ی ِ زبان ِ فارسی واژه ی ِ “ایسه” را پیشنهاد می کنم.
در گیلکی (ایسام\ایسایی\ایسا ـ ایساایم\ایسااید\ایسااین) از مصدر ِ “ایسان” دقیقا ً به معنای ِ بودن در مکان و زمان به کار می روند. هر چند این واژه همتای ِ واژه ی ِ ایستادن در فارسی ی ِ دری ست، در گیلکی به معنای ِ دیگری به کار می رود که گفته شد. “ایسه” اسم مصدر ِ “ایسان” را من بر اساس ِ همان ساختار مثلا ً کلمه ی ِ “ریسه” ساخته ام و می تواند برابرنهادی برای ِ Seiende باشد.
این که چرا من مته به خشاش گذاشته ام و به جای ِ استفاده از “باشنده” دست به چنین واژه سازی ی ِ عجق ـ وجقی زده ام دو دلیل دارد. یکم آزمونی در واژه سازی با به کار بردن ِ امکانات ِ گویش های ِ مختلف ِ فارسی و نشان دادن این تجربه. دوم به این دلیل که شخصا ً معتقدم هنگام ِبرابریابی\سازی برای ِ واژه هایی که هیچ گونه هم سنخی ای با فرهنک و اندیشه ی ِ سنتی ی ِ ما ندارند، کاربرد ِ واژه های ِ “نامأنوس” اتفاقا ً در فهم ِ بهتر ِ آن واژه های ِ نو ما را یاری می کنند. چرا که یک واژه ی ِ آشنا می تواند سد راه ِ آن مفهوم ِ نو شود.
با احترام
وحید
دربارهي واژهي “بودش” كه در اين نوشته به آن اشاره شدهاست، بايسته است يادآوري كنم كه “بود” از ديدگاه دستوري داراي دو كاربرد بنيادي است:
– اسمِ مصدر از بودن [=وجود]، در برابرِ نبود يا نابود [=عدم]
– بن گذشته از مصدر بودن
در اينجا از آميزش بن گذشته با “ش” اسم مصدر ساخته و به كار گرفته شدهاست كه به ديد من نادرست است و پيش از اين نمونهاي از چنين همآميزي دستوري را نديدهام. اگر بخواهيم اسم مصدر از “بودن” بسازيم بايد بن مضارعاش كه “بو” /bov/ است را با “ش” يا پسوندهاي ديگر بياميزيم تا براي نمونه “بُوِش” /bovesh/ را داشتهباشيم.
خوشنود ميشوم چنانچه راهنماييام كنيد. توانا بود هر كه دانا بود.
در مورد “بودش” شما درست میگویید. بر طبق قاعدهی دستوری باید “بُوش”–
باشد. ولی ناصرخسرو در جامعالحکمتین بودش را به کار برده. اگر لغزشِ قلمی رونویسکنندگان بعدی نباشد، شاید با پژوهشِ تاریخی توجیهپذیر باشد.
د. آ.
سلام و ضمن احترام
باورم نمی شود که شما از ساختمان واژه ی “هستومند” سر در نمی آورید. بنده که شخصاً این واژه را خیلی می پسندم. البته سلیقه ها گونه گون است و این از الطاف الاهی است.
با احترام دوباره
ا. ح.ـ ن.