فارسي، دري، تاجيکي، در قرنِ بيستم، سه نام بود برايِ ناميدنِ يک زبان با يک ميراثِ تاريخيِ هزار سالهيِ ادبي. اين نامگذاريِ سهگانه ميرفت که، در زيرِ فشارِ عاملهايِ سياسي و فرهنگيِ تازه، از يک زبان سه زبان بسازد. پديد آمدنِ سه نام برايِ يک زبان به علّتِ پديد آمدنِ بخشبنديهايِ سياسي در منطقهای بود که مردمانِ سخنگو به اين زبان را در بر ميگرفت. اين بخشبنديها پيآمدِ دستاندازيهايِ نظامي و سياسيِ دو قدرتِ بزرگِ امپرياليستيِ اروپايي، يعني روسيّه و بريتانيا، در سدههايِ نوزدهم و بيستم به اين منطقه بود. اين دستاندازيها با تجزيهيِ يک امپراتوريِ قرونِ وسطايي، يعني امپراتوريِ ايران، سه واحدِ سياسيِ تازه، يا دولت، را پديد آورد. امپراتوريِ ايران در تاريخِ درازِ خود، مانندِ همهيِ امپراتوريها، مجموعهيِ بزرگی از قومها و زبانها را در زيرِ چترِ فرمانرواييِ خود گرد ميآورد، امّا دامنهيِ فرمانروايياش، به نسبتِ ميزانِ قدرت و ضعفِ نظامي و سياسيِ آن ، در دورانهايِ گوناگون، بزرگ و کوچک ميشد. اين امپراتوري، در دورانهايِ پسين، برايِ چندين صد سال، در دلِ خود يک امپراتوريِ فرهنگي و زباني نيز پرورد که با قدرتِ ادبيِ يک زبان، يعني زبانِ فارسي، بهويژه شعرِ آن، پهنهيِ بسيار گستردهتری از امپراتوريِ سياسيِ ايران و ميدانِ فرمانرواييِ آن را زيرِ نفوذ داشت. دامنهيِ نفوذِ اين امپراتوريِ زباني و ادبي– که در اساس به دستِ سردارانِ شعرِ فارسي، فردوسي و نظامي و سعدي و مولوي و حافظ و نامهايِ کوچکترِ بسيارِ ديگر، گشوده شده بود– از ترکستانِ چين تا سراسرِ آسيايِ ميانه و افغانستان و ايرانِ کنوني تا بخشِ بزرگی از زيرـقارّهيِ (subcontinent) هندوستان، و از سويِ ديگر، بخشِ بزرگی از امپراتوريِ عثماني را در بر ميگرفت.
آنچه برشمرديم «حوزهيِ نفوذِ» زبانِ فارسي و ادبيّاتِ آن بود. در اين حوزهيِ بسيار پهناور بخشی از مردمان به زبانِ فارسي سخن ميگفتند. امّا با لهجهها و گويشهايِ بسيار گوناگون، از ديار به ديار، از شهر به شهر ، حتّا از ده به ده. تا به جايی که برخی از اين گويشها به حدِّ زبانِ جداگانهای از بدنهيِ زبانِ «اصلي» جدا شده بودند. «زبانِ اصلي»، از ديدگاهِ فارسيزبانان و فارسيدانانِ اين پهنهيِ بسيار پهناور، همان زبانِ نوشتاري يا ادبي، به شعر و نثر، بود. در بخشهايِ ديگری از اين امپراتوريِ زبانيــفرهنگي و حوزهيِ نفوذِ آن، مردمان به زبانهايِ ديگری از شاخههايِ گوناگونِ زبانهايِ ايراني سخن ميگفتند، از گيلکي و مازندراني و بلوچي و کردي و سمناني تا سغدي و پشتو و زبانهايِ ديگر و گويشهاشان. مردمانی نيز به زبانهايی از خانوادهيِ زبانهايِ ترکي و آلتايي، و در هند به اردو و زبانهايِ هندي سخن ميگفتند. آنچه گسترهيِ جغرافيايي و زباني و فرهنگيای به اين وسعت و گوناگوني را به هم ميپيوست، هم کاربردِ ديوانيِ زبانِ فارسي بود و نقشِ آن در مقامِ زبانِ ميانجيِ (lingua franca) ارتباط و دادــوــستد ميانِ مردمانِ گوناگون؛ و بالاتر از همه، برايِ مردمِ فرهيخته، جاذبهيِ «زبانِ شيرينِ فارسي» به عنوانِ زبانِ شعر و شاعري و ادبياتِ عرفاني بود. به همين دليل، چهبسيار دفتر و ديوانِ شعر و کتاب به فارسي داريم که مردمانِ فارسيدانِ ناـفارسيزبان سروده و نوشته اند، و بخشِ بزرگی از آنها صوفيانه است.
آنچه زبانِ فارسي به معنايِ ويژهيِ کلمه ميگوييم، در حقيقت، يک زبانِ نوشتاريست که تماميِ مردمانِ باسواد، و حتّا شمارِ بسياری از مردمِ کمسواد و بيسواد، در اين قلمروِ زباني و حوزهيِ نفوذِ آن، با تماميِ ناهمگونيِ گويشها و زبانهاشان، ميدانستند يا ميفهميدند و به آن عشق ميورزيدند. و اگر اهلِ دانش و ذوق بودند، دوست داشتند به آن بنويسند و بسرايند. هماوردي با شاعرانِ اين زبان، يا پيروي و تقليد از ايشان، جاذبهيِ فراوان داشت. ميتوان گفت، کودکانی که در سراسرِ اين امپراتوريِ زبانيــفرهنگي بختِ آن را داشتند که به مکتبخانه بروند تا نگارش و سواد بياموزند، ميرفتند تا فارسي و سپس عربيِ نوشتاري را بياموزند. و سوادآموزي را قرنها، از قفقاز تا هندوستان و از ترکستان تا کردستان، چهبسا با «منّت خداي را عزّ و جلّ…» در سرآغازِ گلستانِ سعدي شروع ميکردند.
پيدايشِ ميراثِ مشترکِ زباني و فرهنگي
اين زبانِ نوشتاري، به شعر و به نثر، در دورانِ آغازينِ شکلگيري و جايگيريِ آن در مقامِ زبانِ رسميِ نوشتار و شعر، هزارهای پيش از اين، ريشه در گويشِ فارسيِ خراساني داشت. و همان است که در نثرِ بلعمي و شعرِ رودکي ميبينيم. اين زبانِ نوشتاري و سرودي، در مقامِ زبانی فاخر، زبانِ مردمِ فرهيخته و اهلِ هنر، جايگاهِ خود را در ميانِ فارسيزبانان تاکنون نگاه داشته است. گويشِ مردمِ خراسان در هرات و مشهد و طوس با گويشِ فارسيِ شاهنامهيِ فردوسي يکي نيست. و ميدانيم که در روزگارِ سعدي و حافظ در فارس و شيراز نيز گويشی بومي رواج داشته که نشانههايی از آن در گوشهــوــکنارِ شعرِ ايشان بازمانده و نسبت به زبانِ شعرِ ايشان– که دنبالهيِ زبانِ ادبيِ خراسانيست—رنگــوــرويِ واژگاني و چهبسا دستوريِ ديگری دارد. همچنان که زبانِ نوشتاريِ قابوسِ وشمگيرِ طبري، نويسندهيِ قابوسنامه، با زبانِ گفتاريِ وي، يعني زبانِ طبري، دو زبانِ جداگانه از خانوادهيِ زبانهايِ ايراني بوده است. شکاف و ناهمگوني ميانِ زبانِ گفتار و نوشتار در سراسرِ قلمروِ فرمانروايي و نفوذِ زبانِ فارسي، از روزگارِ ديرينه تا امروز، کمابيش هميشه بوده است.
زبانِ ادبيِ فارسي، در شعر و در نثر، مايهيِ واژگاني و قالبهايِ بيانيِ خاصي را در مقامِ زبانِ فاخرِ ادبي نگاه ميداشت و در قلمروِ فرمانروايي و نفوذِ خود نسل به نسل فراميداد. در دورانهايِ آغازينِ تکوينِ اين زبانِ ادبي، بهويژه در نخستين ترجمهها و تفسيرهايِ قرآن، تأثيرِ گويشهايِ محليِ خراسان و سيستان، و چهبسا جاهايِ ديگر، را ميبينيم. امّا تثبيتِ زبانِ فاخرِ ادبي، که ميدانِ هنرنمايي و همچنين دانشفروشي بود، بهويژه در شعرِ سبکِ خراساني، و زبانِ نثری که هرچه پيشتر ميآمد با واژگانِ عربي و حتّا دستورِ آن زبان بيشتر آميخته ميشد، يک زبانِ ادبي را در آن قلمروِ پهناور جا انداخت که با گذشتِ زمان، در همان خراسان نيز، حسابِ آن از زبانِ گفتار جدا ميشد.
زبانِ تثبيت شدهيِ ادبي سدّی در برابرِ نفوذِ زبانِ گفتار در نوشتار ميگذاشت. زيرا زبانِ فاخرِ ادبي زبانِ آفرينشيِ «اهلِ دانش و فضل» بود و زبانهايِ گفتاري زبانِ «عوام» شمرده ميشد. به همين دليل، چندين صد سال پس از منوچهري و خاقاني، قاآني و سروشِ اصفهاني در جايی بسيار دور از غزنه، از سويی، و از شروان، از سويِ ديگر، ميتوانستند به زبان و سبکِ ايشان قصيده بسرايند و با ايشان هماوردي کنند، يا، کمابيش با همان فاصلهيِ تاريخي و جغرافيايي، به زبان و سبک سعدي غزلسرايي کنند، و اين کار بسيار بديهي و طبيعي به نظر ميآمد. همچنان که در افغانستان و تاجيکستان هم نثر نوشتن به زبانِ فاخرِ منشيانه و شعر سرودن به سبکِ رودکي و ابوشکور يا عبدالقادرِ بيدلِ هندي همان گونه بديهي و طبيعي به نظر ميآمد. بدين صورت، يک زبانِ فاخرِ نوشتاري وحدتِ زبانی به نامِ فارسي را در تماميِ قلمروِ فرمانروايي و نفوذِ آن نگاه ميداشت. حال آن که، زبانِ گفتار و لايههايِ گوناگونِ آن، با آن که در بسياری جاها زيرِ نفوذِ زبانِ ادبي بود، در هر ديار، و حتّا هر شهر و هر ده، به راهِ خود ميرفت. چنان که زبانِ گفتاريِ امروزيِ تهران امتدادِ گويشِ ديرينهيِ فارسيِ دهای به نامِ تهران در دامنههايِ البرز است که آقا محمد خانِ قاجار به عنوانِ پايتخت برگزيد. چنان که ميدانيم، در اين گويش نان را ميگويند «نون» و تهران را «تهرون»، و نسبت به زبانِ رسميِ نوشتاري بسياری ناهمگونيهايِ آوايي و واژگاني در آن هست که اين دو را بسيار از هم جدا ميکند.
دورانِ واگرايي
زبانی که تا يک قرن پيش همه جا فارسي يا دري ناميده ميشد و در گسترهيِ جغرافياييِ بسيار پهناوری، که ياد کرديم، زبانِ ادبيِ يکپارچهای انگاشته ميشد، با در هم شکسته شدنِ ساختارهايِ قدرتِ سياسيِ در قلمروِ ديرينهيِ امپراتوريِ ايراني، به زبانی برايِ سه کشور تجزيه شد. آشنايي با دانشها و مفهومهايِ نوينِ علمي و سياسي و اجتماعي از راهِ منابعِ ناهمگون، و پروژهيِ ملّتسازي و بر پا کردنِ ساختارِ دولتـملّتِ مدرن در ايران و افغانستان، از سويی، و در تاجيکستان با مدلِ روسيِ جمهوريسازي از «خلق»هايِ اتحادِ جماهيرِ شوروي، سببِ فاصلهگرفتنِ زبانِ نوشتاريِ فارسي از يکديگر در اين سه قلمرو شد.
يک عا
ملِ بسيار مهمِ ديگر در اين ميانه گشوده شدنِ فضايِ زبانِ فاخرِ و شيوهيِ مصنوعِ نوشتاري آن به رويِ زبانِ گفتار و واژگان و اصطلاحاتِ آن بود، که ناگزير در هر يک از اين سه شاخه، از راهِ ادبياتِ مدرن و روزنامهنگاري، زبانِ نوشتاري را به رويِ گويشِ بوميِ جداگانهای ميگشود. کاهش يافتنِ فاصلهيِ بسيار زيادِ زبانِ گفتار از زبانِ فاخرِ نوشتاري و ضرورتِ نوشتن به «زبانِ مردم»، سبب شد که در هر يک از اين واحدهايِ نوبنيادِ ملّي، واژگان و اصطلاحاتِ بومي از سرچشمههايِ ناهمگونِ دياري به زبانِ نوشتار سرازير شود. در نتيجه، روندِ واگرايي، يا دور شدن از يکديگر، ميانِ زبانِ نوشتاريِ فارسي در اين سه حوزه از زندگيِ اين زبان شدّت گرفت. گسيخته شدنِ رابطه و دادــوــستدِ فرهنگي و زباني ميانِ اين سه حوزه و سياستها و ايدئولوژيهايِ ناهمگونی که پروژهيِ ملّتسازيِ مدرن را در آنها پيش ميبرد، به اين واگرايي شتاب ميبخشيد. اين سياستها و ايدئولوژيها، بر سه نامِ فارسي، دري، و تاجيکي برايِ ناميدنِ سه شاخهيِ گويشيِ اين زبان پافشاري ميکردند که با ويژگيهايِ بوميِ جداگانهيِ خود هرچه بيش به زبانِ نوشتاري بدل ميشدند. در ايران، با جنبشهايِ فرهنگي و سياسيِ مدرن، زبانِ فاخرِ ادبيِ سنّتي، در شعر و در نثر، نخست از راهِ روزنامهنگاري و شبنامهنگاري به رويِ «زبانِ مردم» گشوده شد، و سپس زبانِ ادبيّاتِ مدرن، از راهِ داستاننويسي و نمايشنامه نويسي، راهِ زبانِ گفتار– البتّه بر پايهيِ گويشِ پايتخت – را هر چه بيشتر به نوشتار گشود. همچنان که پديد آمدنِ شعرِ نو فهم و پسندِ شعر را به صورتِ انقلابي ديگرگون کرد.
زبانِ فارسي، در بخشِ ايران، با تکيه بر ميراثِ ادبيِ پُربرــوــبارِ خود، در مقامِ زبانِ رسميِ دولت و آموزشِ ملّي، همچنين در پرتوِ ناسيوناليسمِ ايراني در مقامِ ايدئولوژيِ رسميِ دولت، بهطبع، نسبت به دو شاخهيِ ديگرِ آن در افغانستان و تاجيکستان، ميدانِ فراختری برايِ بازسازي و نوسازيِ خود پيدا کرد. در افغانستان فارسي در تنگنايِ فشارِ زبانِ پشتون در مقامِ زبانِ رسمي بود. گرايشِ سياسيِ دولت در افغانستان به فاصلهگيريِ هرچه بيشتر از ايران و زبانِ رسميِ آن، سبب شد که به «زبانِ دري»، به عنوانِ زبانِ افغاني، ميدان دهند، و در آن هويّتِ زبانيِ جداگانهای، جدا از فارسيِ ايراني، برايِ خود بجويند. در تاجيکستان هم رژيمِ سوويتي ميکوشيد زبانِ گفتاريِ بوميِ تاجيکي را در مقامِ زبانِ نوشتاري به جايِ زبانِ مشترکِ ادبيِ ايران و افغانستان و تاجيکستان بنشاند. در آن جا، با پشتيبانيِ «علميِ» زبانشناسانِ روس، «زبانِ تاجيکي» را زبانی جز فارسيِ ايران و دريِ افغانستان شناساندند، و آگاهانه، از جمله با تغييرِ زباننگاره از فارسي به سيريليک، سيرِ فاصلهگيريِ آن را از آن دو شاخهيِ ديگر شتابانتر کردند. در فرايندِ مدرنگريِ سياسي و اقتصادي و فرهنگي، در رابطه با زبانهايِ جهانگيرِ مدرن، نيز هر يک از اين سه شاخه از سرچشمهيِ زبانيِ اروپاييِ ديگری وام و الگو ميگرفتند. فارسيِ ايراني تا جنگِ جهانيِ دوّم بيشتر در ارتباط با زبانِ فرانسه بود و در راستايِ مدرنگريِ خود از آن وام و الگو ميگرفت. دري از راهِ ارتباط با هندوستان، و نيز نفوذِ بريتانيا در افغانستان، بيشتر با زبانِ انگليسي در ارتباط بود. و تاجيکان، نخست به عنوانِ بخشی از امپراتوريِ روسيّه، و سپس به عنوانِ جمهوريای از جمهوريهايِ اتحادِ جماهيرِ شوروي، ناگزير در ارتباط با زبانِ روسي و سختِ زيرِ فشار و نفوذِ آن بودند. قدرتِ سياسي و ايدئولوژيکِ رژيمِ سوويتي و فرادستيِ اقتصادي و تکنولوژيکِ روسيّه ناگزير راه را برايِ نفوذِ هر چه بيشترِ زبانِ روسي در زبانهايِ ديگرِ قلمروِ آن امپراتوري، از جمله تاجيکي، فراهم ميکرد.
همگراييِ دوباره
اين فرايند اگر همچنان ادامه ميداشت، با سيرِ تکوينيِ اين سه شاخه در سه فضايِ سياسي و فرهنگيِ جدا از يکديگر و چهبسا ضدِّ يکديگر، و بيخبر از يکديگر، رفتهــرفته، بهراستي، سه زبان از دلِ آن زبانِ يگانهيِ نخستين پديد ميآورد. يعني سخنگويان به اين سه گويش، در جداييِ گفتار و نوشتارشان از يکديگر تا به جايی ميرفتند که يکسره با يکديگر بيگانه مي شدند و يکديگر را نميفهميدند. امّا سيرِ رويدادهايِ تاريخي در دوــسه دههيِ اخير در سه کشور وضعِ تازهای را پديد آورده که بر اثرِ آن، از پايانِ قرنِ بيستم، سيرِ واگرايي به گونهای سيرِ همگرايي بدل شده است. به مانندِ دورانِ واگراييِ پيش از آن، در اين روند نيز عاملهايِ سياسي نقشِ اصلي را دارند. فروپاشيِ اتحادِ جماهيرِ شوروي سببِ پيدايشِ جمهوريهايِ مستقلّ شد، از جمله جمهوريِ تاجيکستان. با اين رويداد، تاجيکان، برايِ بازيافتِ هويّتِ تاريخي و فرهنگيِ خود، با شورــوــشوق به روسيزدايي از خود و رويکرد به ميراثِ تاريخيِ زبان خود پرداختند. پيشينهيِ اين شورِ «بازگشت به خود» و بازيافتِ هويّتِ خود را در ايشان، حتّا در دورانِ شوروياييِ تاريخشان، در جريانِ تأليفِ فرهنگِ فارسيِ تاجيکي در دهههايِ ۵0 و ۶0 _ِ ميلادي ميتوان ديد. اين جستـوـجويِ «اصلِ خويش» در ميانِ روشنفکرانِ تاجيک– همچون دورانِ رضاشاه در ايران– به کندــوــکاو در اصلِ پيش از اسلاميِ خويش، اصلِ «آرياييِ»
خويش، نيز کشيد. چنان که در ميانِ روشنفکرانِ فارسيزبانِ افغان نيز چنين گرايشی ديده ميشود. اين کشش، بهطبع، سبب شد که تاجيکان، در جستــوــجويِ رشتهيِ پيوندِ خويش با «نياکان»، به کانونِ بارورتر و پوياترِ اين زبان و فرهنگ، يعني ايران، روي کنند. اگرچه تکيهيِ رژيمِ کنونيِ ايران بر هويّتِ «اسلامي» و انکارِ تمدن و فرهنگِ پيش از اسلام، پس از چندی از تبــوــتابِ اين رويکرد کاست. امّا، به هر حال، درهايِ زبانِ تاجيکي را به رويِ دستآوردهايِ زبانِ فارسي در نيمقرنِ اخير در ايران گشود. شاعرانِ تاجيک به شعرِ نويِ ايران رويآوردند و نويسندگانِ آن، به جايِ الگوبرداري از زبانِ روسي و به کار بردنِ واژگانِ آن، به دستآوردهايِ سبکي و واژگانيِ زبانِ فارسيِ ايراني، در راستايِ مُدرنگريِ زبان، توجّه کردند. البته، وجودِ زباننگارهيِ سيريليک در تاجيکستان ميبايد مانعِ بزرگی در ارتباط بوده باشد. امّا دريِ افغاني با چنين مسألهای رو به رو نيست.
در افغانستان نيز با برافتادنِ نظامِ پادشاهيِ پشتونزبان و رويِ کار آمدنِ فارسيزبانانِ کمونيست، «زبانِ دري» از بندهايِ محدوديّتِ سياسي و فرهنگيِ رژيمِ پيشين آزاد شد و به جذبِ دستآوردهايِ مدرنِ سبکي و واژگانيِ زبانِ فارسي در ايران پرداخت. مهاجرتِ کمونيستهايِ ايراني به افغانستان و حضورِ ايشان در دستگاهِ رسانهاي و تبليغاتيِ کمونيستي در افغانستان، و سپس مهاجرتِ ميليونها افغاني به ايران در جريانِ جنگِ داخلي، و کارکردِ رسانههايِ جديد، از جمله اينترنت، ارتباط ميانِ دو شاخهيِ افغاني و ايرانيِ زبانِ فارسي را بسيار نيرومند کرده است. نيازِ روشنفکرانِ افغاني به يک زبانِ مدرن برايِ نيازهايِ سياسي و اقتصادي و علمي و فرهنگيِ خود، سببِ توجّهِ هرچه بيشتر ايشان به شاخهيِ ايرانيِ اين زبان و جذبِ دستآوردهايِ علمي و فرهنگيِ مدرنِ آن شده است. دورانِ وحشتِ حکومتِ طالبانِ پشتونزبان نيز جز گوشهيِ گذرايي از اين سير نبود و نميتوانست آن را از حرکت بازدارد.
وزنِ ميراثِ مشترکِ زباني ونقشِ آن
يکی از عاملهايِ بسيار اثرگذار در جريانِ همگرايي اين است که سخنگويان به «فارسي»، «دري»، «تاجيکي»، و بهويژه فرهيختگان و اهلِ ادب در ميانشان، هر سه به ميراثِ ادبيِ زبانِ خود، بهويژه شعرِ آن، دلبستگيِ خاص دارند و اين ميراثِ مشترک را از آنِ خود ميدانند. ايرانيان و افغانان و تاجيکان به يکسان به شعرِ رودکي و فردوسي و نظامي و خاقاني و مولوي و سعدي و حافظ، تا برسد به شاعرانِ فارسيزبانِ هند، عشق ميورزند و از آنها لذّت ميبرند. اين عاملِ پيوندِ مهم و سرمايهيِ تاريخيِ بزرگی ست. اکنون، با از ميان برداشته شدنِ سدهايِ ارتباط ميانِ سه شاخهيِ مدرنِ اين زبانِ مشترکِ تاريخي، با تکيه بر ميراث و تاريخِ مشترک، ميتوان از فاصلههايِ فرهنگي و زبانيای که قرنِ پيشين پديد آورده، کاست و به سويِ ايجادِ گونهای «بازارِ مشترکِ» زبانيِ مدرن ميانِ سه شاخه حرکت کرد. به هر حال، درهايِ اين سه شاخه به رويِ يکديگر گشوده شده و ديگر فروبستني نيست.
شاخهيِ ايرانيِ اين زبان، چنان که اشاره کرديم، به دليلِ وجودِ شرايطِ سياسيِ سازگار با رشدِ آن و پشتيبانيِ نيرومندِ دولت در دورانِ پهلوي از آن، به عنوانِ تنها زبانِ رسميِ کشور، و حتّا جانشينِ زبانهايِ ديگر در کشور، و همچنين وجودِ امکاناتِ اقتصادي و ثروتِ ملّيِ کلانتر، نسبت به دو شاخهيِ ديگر در راستايِ مُدرنگريِ خود گامهايِ بلندتری برداشته است. نويسندگان و مترجمان در شاخهيِ ايرانيِ اين زبان، به دليلِ همان شرايطِ بهنسبت سازگارترِ سياسي و اقتصادي، از فرصتهايِ بهتر و بيشتری برايِ آفريدن و نوآوري برخوردار بوده اند. به همين دليل، اين شاخه ميتواند دو شاخهيِ ديگر را نيز خوراک دهد و سيرِ همگراييِ کنوني را شتاب بخشد. امّا اين سير نميتواند يکسويه باشد و نبايد يکسويه بماند. بلکه سه شاخه در دادــوــستدِ ادبي و فرهنگي با يکديگر، با مايههايِ بوميِ زباني و فرهنگيِ گوناگونشان، ميتوانند يک فضايِ مشترکِ زباني و فرهنگي را بارور کنند.
اين امری طبيعي ست که زبانها در زندگانيِ گفتاريِ خود در پهنههايِ جغرافياييِ جدا از هم به گويشها و حتّا زبانهايِ جدا از هم تبديل ميشوند. امّا در حوزههايِ بزرگِ فرهنگي زبانِ مشترکِ نوشتاري رشتهيِ پيوندشان را با فضايِ «زبانِ اصلي» نگاه ميدارد. زبانی مانندِ عربيِ گفتاري که از سراسرِ شمالِ افريقا تا عربستان به آن سخن ميگويند، ناگزير به گويشهايِ بسيار تا حدِ زبانهايِ جدا از هم بخش شده است. امّا عربيِ نوشتاري، که ريشههايِ استوار و پايدار در ميراثِ تاريخيِ زبان و فرهنگِ عرب دارد، رشتهيِ ارتباطِ تاريخي اين کشورها و مردمان را زنده نگه ميدارد و بازارِ مشترکِ پهناوری برايِ مطبوعات و ادبيّات فراهم کرده است. اين نکته در موردِ همهيِ زبانهايِ نوشتاري در پهنههايِ بزرگِ جغرافيايي صادق است. زبانِ آلمانيِ سوييسي، با لهجههايِ گوناگوناش، از نظرِ آوايي و واژگاني و دستوري با گويشِ آلمانيِ شمالي، يا زبانِ رسميِ نوشتاريِ آلماني، تفاوتهايِ اساسي، در حدِ زبانی جداگانه، يافته است. امّا زبانِ مشترکِ نوشتاري بازارِ همگانيِ زبانِ آلماني را به رويِ آثارِ نويسندگانِ سوييسي نيز باز مي
گذارد. در آلمان و اتريش هم گويشهايِ بوميِ بسيار وجود دارد که با زبانِ رسميِ نوشتاري، تا حدِّ زبانهايِ جداگانه فرقهايِ نمايان دارند. همين گونه است در موردِ انگليسي و فرانسه و روسي، و بسياری زبانهايِ ديگرِ دارايِ فرهنگِ نوشتاريِ ريشهدار و بزرگ.
رويکردِ بيشتر به زبانِ نوشتاريِ مشترک
زبانِ نوشتاري زبانی ست که نسبت به زبانِ گفتاري بسيار کندتر و ديرتر دگرگوني ميپذيرد، بهويژه که رويکرد آن به يک سنّتِ ادبيِ ديرپايِ نيرومند باشد. شعرِ فارسي با قالبهايِ عروضي و مضمونها و مايههايِ خيال و تصويرگريِ شاعرانه و مايهيِ واژگانی که در درازنايِ يک هزاره، تا چند دهه پيش، کمابيش ثابت مانده بود، به رغمِ دگرگشتهايِ گويشي در زبانهايِ گفتاري و دياري از خانوادهيِ زبانهايِ ايراني، و حتّا جايگزينيهايِ زباني (مانندِ نشستنِ زبانِ ترکي به جايِ زبانی از شاخهيِ فارسيِ ميانه در آذربايجان)، بهرغمِ تحولاتِ سياسي و فرهنگيِ اساسي در دورانهايِ اخير، در سراسرِ قلمروِ گفتاريِ زبانِ فارسي و ميدانِ نفوذِ نوشتاريِ آن، رشتهيِ پيوندِ تاريخيای را با گذشتهای دور تا حدودِ يکهزاره زنده نگاه داشته است. فارسيزبانان در ايران و افغانستان و تاجيکستان وقلمروهايِ زباني و فرهنگيِ وابستهشان هنوز به خود ميبالند که ميتوانند زبانِ رودکي و فردوسي و منوچهري و سعدي را بهخوبي بفهمند، و حتّا زبانِ گفتاري و نوشتاريِ امروزيِ يکديگر را، به رغم همهيِ دگرگونيها و فاصلهها. اين به معنايِ آن است که زبانی در يک پهنهيِ جغرافياييِ بزرگ با جمعيّتی حدودِ صد مليون نفر ميتواند با همگراييِ بيشتر، و کاستن از آثارِ واگراييِ سدهيِ پيش، بازاری بزرگ برايِ فراوردههايِ فرهنگي و ادبيِ يکديگر فراهم آورد. رسانههايِ مرزنشناس مانندِ راديو و تلويزيون و اينترنت، البتّه، خود به خود نقشِ خود را در همگرايي بازي ميکنند. امّا زمينهای که اهميّتِ بيشتری دارد و کارِ کمتری در آن شده، کتاب و مطبوعات است.
دريغا که هر سه کشورِ اصليِ فارسيزبان در بيسامانيِ سياسي تا سرحدِّ آشوب غرقه اند. در اين ميان دولتِ ايران، که سرــوــسامانِ بيشتر و اقتصادِ بسيار نيرومندتر و ثروتمندتری دارد، با آن که بر ماشينِ دولتـملّتِ مدرن سوار است و از امکاناتِ اقتصادي و سياسيِ آن بهره ميبرد، تکيهاش از نظرِ ايدئولوژيک، بهخلافِ رژيمِ پيشين، بر اسلاميّتِ خود است تا ايرانيتِ خود. به همين دليل، نگاهاش بيشتر به سويِ همکيشانِ خويش در کشورهايِ غربِ ايران است، بهويژه به شاخهای خاص مردمِ مسلمان، يعني شيعيان، تا به قلمروهايِ جغرافيايي و فرهنگي و زبانيِ همريشه و همپيوند با ايران در شرق و شمالِ کشور.
امّا، در نبود يا کمبودِ همّت از سويِ دولتها، ابتکار و پيشگاميِ ناشرانِ خصوصي در ايران چهبسا بتواند همگراييِ کنوني را نيرومندتر کند. کاری که دستگاهِ پژوهش و نشرِ فرهنگِ معاصر با واگردانِ فرهنگِ فارسيِ تاجيکي از زباننگارهيِ سيريليک به زباننگارهيِ فارسي کرده است، از نظرِ من، گامی ست در اين جهت و ستودني. حال اين پرسش به ذهنام ميرسد که در اين روزگارِ کُرهگيريِ (globalization) اقتصادي، آيا سرمايههايِ ايرانيِ چاپ و نشر نميتوانند پا از مرزهايِ کنوني بيرون بگذارند و در بازارِ نيرويِ کار، و همهچيزــ، ارزانترِ افغانستان و تاجيکستان پا بگذارند؟ يعني، کتابهايِ فارسيِ ايراني را، برايِ بازارِ سه کشور، ارزانتر توليد کنند و با نشرِ کتابهايِ نويسندگانِ افغاني و تاجيک و رونق بخشيدن به صنعتِ نشر در آن دو کشور به همگرايي ياري رسانند؟ مؤسسهيِ انتشاراتِ فرانکلين در ايران با داير کردنِ شعبهای در افغانستان چنين سياستی را آغاز کرده بود. اگرچه با زيرــوــزبر شدنها در هر دو کشور، آن پروژهها ناگزير ناکام ماند، امّا ضرورتشان بر جاست، اگر که بنا ست اين کشورها و مردمان سامانی درست و درخورِ زندگانيِ جهانِ مدرن داشته باشند.
آنچه در اين مقاله آمد ايدههايی ست کلّي جوشيده در ذهنِ من، که هدف از انتشارِ آن برانگيختنِ ذهنهايِ ديگر در اين پهنهيِ فرهنگي ست و گشودنِ بابِ بحثِ سازنده با شرکتِ ديگر نويسندگان و زباندانان و زبانشناسانِ افغان و تاجيک و ايراني.
نشرِ اين مقاله در مطبوعات، در داخلِ ايران و خارجِ آن، بياجازهيِ نويسنده روا نيست.
سلام آقای آشوری
آیا عشق به وطن با عقل و منطق جور در میآید؟و آیا از دید شما اصلا رواست؟
—بستگی دارد که چه کسی با چه عقل و منطقی به “وطن” نگاه کند. با برخی عقل و منطق ها جور می آید و با برخی نمی آید. معنای “وطن” هم مفهوم ثابتی نیست. در دوران های گوناگون فرق می کند. به کتاب آقای محمد توکلی ترقی، تجدد بومی و بازاندیشی تاریخ نگاه کنید.
د. آ.
جناب استاد خسته نباشید.
سال پیش کتابی مخدوش که متاسفانه نیمه ای از آن به دست من رسید مقاله ای از سما در آن خواندم در باب “سنت و فرهنگ” که متاسفانه نتوانستم که نام کتاب را متوجه و آن را تهیه کنم. در صورت امکان نام کتاب یا pdf مقاله را بیاورید.
فکر میکنم که برخی از جوابهای از سوالات ذکر شده این حقیر به نحوی در آن مقاله توسط حضرت عالی توضیح داده شده اند.
با سپاس
آقای نعمتی، آن مقاله در مجموعه ای ست از مقاله های من به نامِ “ما و مدرنیّت”، انتشارات صراط، تهران.
د. آ.
با سلام و خسته نباشید به استاد آشوری عزیز! هم مقاله شما در مورد “حافظ به روایت کیارستمی” شعف انگیز بود هم این نوشتار شما. ولی علیرغم این همه معادلسازی های زیبای شما ، ترکیب ” کره گیری” برای globalization تا حدی لا یتچسبک بود! موفق باشید!
پشتون نام قوم است و پشتو نام زبان
آقاي آشوري عزيز!در مقدمه كتاب ” چنين گفت زرتشت ” گفته ايد: “ماجرايِ در آميختگيِ من با اين كتاب در اين سي و اند سال داستانِ درازي است كه اگر عمري بود از آن سخن خواهم گفت.” به نظر شما وقت آن فرا نرسيده است؟ و ديگر اينكه اشاره نموده ايد كه “هنوز چند اشاره هست در اين متن كه بر من روشن نيست و نتوانسته ام كليدِ آن را بيابم.” امكان گفتن آن چند اشاره هست؟ موفق باشيد!
آقای سید محمدی، هنوز فرصت آن را پیدا نکرده ام. به امیدِ آیندهً
د. آ.
چقدر خوشحالم که
اینجا رو پیدا کردم
سلام استاد.
چيز هايی ذهنم را قلقلک می کند!
در سرايش يک شعر يا نويسش يک داستان سهم کدام بيش تر است؟ الهام، که گاهی فکر می کنم نوعی جبر است، اختيار و خواست هنرمند و یا تلفیقی از این هر دو در تکامل با یکدیگر؟!
مشتاقم نظر شما را هم بدانم.
اگر فرصت و حوصله دارید؛ همین جا و یا در وبلاگ زیر برایم بنویسید (لطفا)
http://www.allballu.blogfa.com
چون من شاعر و داستان نویس نیستم از آنچه شما می پرسید خبر ندارم.نوع نویسندگی من ، که جُستارنویسی ست با با دانش و تحلیل سر-و-کار دارد.
د. آ.
با سپاس از مقالهي ارزشمند شما، پرسشي دربارهي تمايز بين زبانها دارم.
گفتار و نوشتار دو منطقهي زباني بايد تا چه اندازه متفاوت باشند تا آنها را دو زبان متفاوت بناميم؟
برخي از زبانشناسان گفتهاند كه اگر دو نفر بتوانند با زبانهايشان با هم ارتباط برقرار كنند، زبان آنها را يكي در نظر ميگيريم. ولي در برقراري ارتباط عاملهاي غيرزباني نيز دخيل هستند و برقراري ارتباط بستگي به ميزان تلاش دو گوينده دارد. آيا معياري صرفاً فني، از نظر علم زبانشناسي، براي تمايز بين دو زبان وجود دارد؟
آقای پورحبیب
ناهمگونی آوایی، تکواژی، و نحوی زبان ها به درجاتِ گوناگون است. زبان های هم خانواده و از یک ریشه ی تاریخی به طبع به هم نزدیک تر اند. زبان های انگلیسی و چینی از هیچ نظری به هم شباهت ندارند، ولی خویشاوندی آلمانی را با زبانِ فلامان یا هلندی و سوئدی به آسانی می شود دریافت. جدایی زبان های هم خانواده از مرحله ی گویش (لهجه) تا زبانِ دیگر هم مرحله ها و درجات دارد. من گمان نمی کنم که زبان شناسی تاکنون سنجه ای مطلق برای این مرزبندی ها توانسته باشد بگذارد. از این گذشته رفتارهای زبانی در نوشتار و گفتار هم بسیار فرق دارند . در گفتار زبان اشارات تن و حالت نگاه هم در رساندن معنا بسیار نقش دارند. به عوالم معنوی هم که برویم و “زبان” را استعاره ای به کار ببریم می توانیم به گفته ی حضرتِ مولوی برسیم که : “ای بسا دو ترک و هندو هم زبان/ ای بسا دو ترک چون بیگانگان”.
قصد ندارید فراسوی نیک و بد را تجدید ِ چاپ کنید ؟ و آیا قصد ندارید به مقدمه ی فکاهی- ای که رویا منجم بر اینک ، مرد ! نوشته است اعتراضی کنید ؟
آقای شروین “فراسوی نیک و بد” را دو سال پیش بازبینی و ویرایش تازه کرده ام . دیگر بستگی به همت ناشر دارد که کی بتواند — یا بخواهد– آن را منتشر کند.
ترجمه و مقدمه ی خانم منجم را هم ندیده ام.
د. آ.
I wish you could write about Pahlavi too…if possible of course
سارا خانم
من زبان پهلوی نمی دانم.
د. آ.
درود بر شما استاد بزرگوار
با اجازه اين نوشتار ارزشمند شما را در وبلاگم قرار دادم (البته با يادآوري نام نويسنده و ادرس نوشتار)
اميدوارم كار نادرستي نكرده باشم
و سپاس دوباره از نوشتارتان كه همانند هميشه نيكو و پرمغز بود.
درود بر شما. کار خوبی کردید. زنده باشید
د. آ.
لام استاد عزيز خوشحالم پيداتون كردم براي من ارزش زيادي دارين چون من مطاله در باب نظريات درفلسفه و سياست رو با فرهنگ واژگان سياسي شما آغازيدم.نثرتون رو هم خيلي دوست دارم
سلام وسپاس از جستاري كه اهلش قدر مي دانند سخن استاد را. آمدم كه همين را بگويم و ديگر هيچ.
کاربرد نادرست واژهي “افغاني” به جاي “افغان” سالهاست که در ايران جاي خوش کرده،اما نيازي نيسست که استادي چون آشوري آنرادر جستارهايش به کار بندد. همانگونه که به يک “لر”و يا يک “کرد” نميگوييم لري يا کردي، کاش در سراسر جستار (پارسي،دري،تاجيکي)نيز هرگز واژهي “افغاني” را براي ناميدن مردم افغانستان به کار نميگرفتيد.
در هر رخسار پيروزيهاتان آرزوست.
دستتان را گرم ميفشرد.
شاهين اسپهبدي
آقاي آشوري من تازه اين سايت را پيدا كردم . خداوند شما را حفظ كند ، مرتب در برنامه ي هويت اسم شما را مي بردند و من بعداز فوت مرحوم سعيدي سيرجاني نگران حال شما بودم . امروز خوشحالم كه مي بينم شما نه تنها زنده هستيد كه پاينده هستيد !
از شما فراوان اموخته ام و در حال حاضر جز آرزوي سلامت جان و تن براي شما ، تحفه ي فابلي كه لايق استادگي ها و پايمردي هاي شما باشد ندارم ! شايد به آرزوي نويسنده شدنم برسم و بيش از پيش رسم شاگردي شما را به جا بياورم
—زنده باشید. از لطف شما سپاس گزار ام. می بینید که هنوز شب دراز است و قلندر بیدار!
د. آ.
.
آقای آشوری ارجمند
امروز در سایت ایران گلوبال از برخورد ناهنجار رادیو زمانه به مقاله آقای داریوش برادری به نام شما برخوردم. می خواستم لطفا توضیح بدهید و بگوئید که جریان از دید شما چه بوده است و چرا سایت زمانه چنین برخوردی با شما و این مقاله داشته است و دارد. با سپاس
لینک مقاله:
http://www.iranglobal.info/I-G.php?mid=2&news-id=3036&nid=haupt
آقای کوروش
سایت زمانه با من برخوردی نداشته است و من از راه آقای برادری در جریانِ مسأله ی نشر این مقاله قرار گرفته ام. آقای جامی، به روایت آقای برادری، به دلیل ایرادی که بر مقاله ی ایشان داشته است آن مقاله را نشر نکرده است. من فرصت نکرده ام در این مورد با آقای جامی گفت و گو کنم. اما، به عنوانِ اصل، این قدر هست که هر نشریه ای حق دارد، بنا بر سیاست ها یا اصول خود یا ایرادهایی که در مقاله می بیند، مقاله ای را از کسی درج کند یا نکند. و این به معنای سانسور یا ایجاد خفقان نیست. آقای برادری هم این امکان را دارند که مقاله ی خود را در جاهای دیگر روی اینترنت نشر کنند، که کرده اند. بنا براین، این جنجال و به میان کشیدن پای من در ماجرایی که به من مربوط نیست کار درستی نیست که آقای ایشان کرده اند. من در باره ی مسائلِ سبکی مقاله های آقای برادری تلفنی با ایشان صحبت کرده ام و چند بار دوستانه نظر خود را گفته ام. یک بار هم در حاشیه ی کامنت ها در سایت رادیو زمانه به این مسائل اشاره کرده م و نیازی نمی بینم که در فضای همگانی وارد چنین بحثی شوم.
آقای جامی اگر لازم بدانند خودشان در این مورد توضیح خواهند داد. مقاله را هم اگر برای من می فرستادند و نظر می خواستند می گفتم که ایده های تازه ی جالبی در آن هست اما ساختار مقاله بسیار درهم-برهم است. به هر حال، تا آن جا که به عقل من می رسد،سبک و سیاق نوشتن مقاله ی علمی، چنان که آقای برادری مدعی هستند، این گونه نیست. آقای برادری بسیار شتاب زده می نویسند و فرصت کافی برای پرداخت مقاله به خود نمی دهند. گمان می کنم که ایراد آقای جامی هم به مقاله از همین دست بوده باشد.
د. آ.
درود بر ما شما ایرانی میهن پرست
سرور آشوری با تمام ارادتی که به شما دارم ولی شیوه ی نگارش “چنین گفت زرتشت ” آبروی زبان پارسی را یرده آخه این کتاب وتسه کلاس ابتدایی تدریس می شه که کسره گزاشتید .(ولی اون جدا نویسی ضمیر ها بسیار شایسته است) iraneviran.blogfa.com
سرور “بی نام”
برای این که منطق گذاشتنِ کسره های اضافه را دریابیدو خوب است کتابِ “بازاندیشیِ زبانّ فارسی” مرا بخوانید.
د. آ.
بسم الله الرحمان الرحیم. سلام آقای آشوری! کامنتی نوشتم، ظاهراً منتشر نکرده اید. خبر داده بودم از مقاله ای از وبلاگم. مقاله ای با عنوان «سراب خصوصی سازی: خصوصی سازی به معنا و مفهوم و مدل ایرانی».
ببخشید. سید. ا. محمدی و سیدمحمدی دو نفرند! سید. ا. محمدی برای شما کامنت گذاشته، و شما او را با نام سیدمحمدی مخاطب قرار داده ای!
به نظر شما درج تاریخ هجری ی قمری در شناسنامه های جدیدالصدور در ایران، مخالف قانون اساسی است؟ موافق است؟ ممتنع است؟
با احترام.
آقای سیدمحمدی
آن مقاله را که خبر-اش را داده بودید خواندم و بهره بردم. اما به نظر-ام نرسید که این خبر را به عنوان کامنت باید منتشر کنم.دیگر این که در مورد آن اشتباه هم باید ببخشید. برای من هم این شک وجود داشت که این دو نام مال یک شخص است یا دو شخص. به هر حال رفع مشکل شد.
سه دیگر این که، گذاشتن تاریخ قمری در شناسنامه نمی دانم مخالف قانون اساسی ست یا نه. به هر حال تاریخ رسمی در جمهوری اسلامی همان تاریخ هجری شمسی ست. لابد آقایان به فکر افتاده اند که با گذاشتن تاریخ قمری لعابِ “اسلامی” قضیه را غلیظ تر کنند. ولی چه کسی گفته است که تقویم قمری اسلامی ست و تقویم شمسی نیست؟ مگر مبداءِ هر دو یکی نیست؟ یعنی هجرت پیامبر؟ تقویم قمری یک تقویم ابتدایی و ناکارامد است. تقویم شمسی ست که با گردش زمین به دور خورشید و تغییر فصل می خواند و مبداءِ سالانه ی آن ثابت است و از هر جهت کارامد.
باری، در جامعه و حکومتی که عقل در حد ابتدایی و منطق طبیعی آن به نام اشاعه ی دین انکار می شود، “با این علما”، به قولِ مرحوم ایرج، باید نگران آیندی دینی بود که تنها با تکیه بر تعصب و حماقت عوامانه می خواهد حکومت کند. و حکومت کردن چه لذتی دارد، آقای سیدمحمدیِ عزیز!
د. آ.
سلام استاد.سوالي در مورد نقش فعل معين در زبان فارسي مدتي است كه ذهنم رو مشغول كرده كه ممنون ميشم وقت بگذاريد و نگاهي به نوشته ام بندازيد. اينكه چرا بيشتر افعالي رو كه ما در زبان فارسي استفاده مي كنيم يك فعل معين به اخرشون مي چسبونيم در حالي كه در 2-3تا زبان ديگري كه من اشنايي مختصري باهاشون دارم چنين نيست؟ مثلا چرا نمي گيم
“مي نگاهم” و مي گيم نگاه مي كنم( مثلآ يك انگليسي زبان ميگه i`m watching… و يا يك ترك زبان ميگه باخيرام) همچنين است در مورد خيلي خيلي فعل هاي ديگر:
حرف ميزنم/ مي حرفم(talking/دانيشيرام)
شنا مي كنم/مي شنايم(swimming/ اوزورم)
زنگ ميزنم/ مي زنگم
خطر مي كنم/مي خطرم
حتي بيان مي كنم/ مي بيانم
و…
البته منظورم عدم استفاده از فعل معين نيست چون همانطور كه اسمش مي رسونه نقش كمكي در رساندن معني فعل اصلي داره. مثلا اگر بگيم مي امتحانم معلوم نميشه منظور امتحان مي دهم هست يا امتحان مي گيرم.منظورم اينه كه كلا اين همه استفاده از فعل معين رواست يا نه؟
خيلي ممنون.
شاد باشيد
درود بر استاد!
خوشبختم که به آسانی می توانم به دیدگاه های گران مایه شما دسترسی داشته باشم. در نشانی زیر وازه نامه پارسی سره در دسترس است:
http://khazaei.mr.googlepages.com/Dictionary.htm
همواره پیروز و تندرست باشید.
زبان فارسی چه دوست داشته باشید چه نه حوزه های نفوذ خود راازدست خواهد داد جون ملتهای دیگر پویاترند. نکنه دیگر اینکه حتی در چهارچوب ایران هم برای خیلی ها این زبان تحمیلی است و این با وجود غنای ادب فارسی(فقط ادبیات)باعث نوعی بیزاری در میان افراد با زبانهای دیگر می شود.در آخر تصوری که بعضی ها از زبان فارسی دارند به خاطر یکه تازی این زبان آن هم به خاطر پشتیبانی باسرنیزه وپول است. دور نیست آن روزی که دیگر زبانهای همریشه زبان فارسی را پشت سر بگذارند. امیدوارم به رگ تعصبتان برنخورد
جناب آقاي آشوري سلام
اولا از توجه شما به زبان فارسي و گويندگان آن تشكر مي كنم.
ولي لازم مي دانم هر چند كوتاه به مطلب شما نقدي داشته باشم.
با نگاهي گذرا بر تاريخ اين مطلب روشن مي شود كه از ابتداي عروج زبان فارسي يا دري يا فارسي دري ما شاهد يك امپراطوري وسيع سياسي (همانند هخامنشيان يا ساسانيان) نبوده ايم. اگر ابتداي نظم و نثر فارسي دري را در قرن هاي دوم و سوم هجري و اوج آن را نيز قرن هاي چهار و پنج هجري بدانيم آن وقت خواهيم ديد كه در هيچ يك از اين قرون ما با حكومتي يكدست كه بر منطقه اي وسيع از پامير تا قفقاز حكومت كرده و اين زبان در سايه آن حكومت رواج يافته باشد مواجه نخواهيم شد. بلكه با حكومت هاي مختلفي مواجه مي شويم كه هر كدام بر قسمتي از اين خاك (كه مي توان آن را فلات ايران و ماوراء النهر ناميد) حكمروايي نموده اند. مانند طاهريان كه بر خراسان و مركز ايران حكومت نموده اند يا صفاريان كه بر عمده خراسان و فارس سلطه داشته اند. يا سامانيان كه بر ماوراء النهر و خراسان حكم رانده اند. يا آل زيار كه بر طبرستان ، ديلم، گرگان، فارس، اصفهان و همدان (در مجموع عراق عجم) حكومت نموده اند. يا آل بويه كه بر عراق عجم و عرب ،فارس و كرمان و آذربايجان حاكم بوده اند. يادآوري مي كنم كه ما در زمان هاي ذكر شده (قرون سه تا پنج) حكومت هاي هم زمان هم داريم. مانند سامانيان در خراسان و ماوراء النهر ، و آل زيار در طبرستان و گيلان و عراق عجم و فارس. و يا غزنويان در خراسان و آل بويه در عراق عجم و فارس. و يا حضور سلجوقيان در ماوراءالنهر و خراسان در عين وجود حكومت غزنوي در غزنه و غور . البته ما در دوره هاي سلجوقي ،خوارزمشاهي، ايلخاني، تيموري و افشار تا حدودي يكپارچگي را مي بينيم اما موقتي است. چنانكه از دل حكومت سلجوقي نزديك به پنج حكومت ديگر زاده مي شود (سلجوقيان خراسان،كرمان،فارس، عراق و روم) و حكومت خوارزمشاهي قبل از آنكه ثبات پيدا كند توسط مغل ريشه كن مي گردد. حكومت ايلخاني نيز در درون خود به ملوك الطوايف تبديل مي شود و تيموريان نيز تنها براي مدتي كوتاه بر مناطق غير از خراسان و ماوراءالنهر حكومت مي كنند و تركمانان قره قويونلو و آق قويونلو به عنوان رقبايي جدي عمده قلمرو غربي شان (عراق عجم ،آذربايجان و فارس) را متصرف مي شوند. حكومت نادرشاه افشار نيز جز مصداق (خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود) نبوده است.
از اين بالاتر ، در اوج گستردگي زبان فارسي يعني در همان زماني كه علاوه بر فلات ايران و ماوراء النهر ، در تمامي هندوستان، آسياي صغير و شبه جزيره بالكان (با توجه به وجود شاعري پارسي گو در بوسني و هرزه گويين) زبان فارسي در سطحي بالا گسترش يافته بود و به عنوان زبان رسمي استفاده مي شد ما در اين پهنه حكومت هاي گوناگوني را مي بينيم كه زبان فارسي براي هر كدام از آنها يك حكم را دارد. (حكومت هاي صفوي، بابري، شيباني و عثماني)
جالب اين است در اين زمان ، خراسان بزرگ يعني مهد اوليه زبان فارسي كه قلمرو اصلي سامانيان و غزنويان بود بين سه حكومت جداگانه تقسيم شده است. هرات و نيشابور و سيستان در قلمرو صفويان، بخارا و بلخ و سمرقند و خوارزم در قلمرو ازبكان شيباني، غزنه و كابل و باميان و تخارستان در قلمرو بابريان. و نواحي چون مرو بين صفويان و شيباني ها ،قندهار بين صفويان و بابريان، و بدخشان بين بابريان و شيباني ها در حال دست به دست شدن.
اما آنچه كه واضح و روشن است اين است كه اين قلمرو سه گانه در دوران صفوي ـ بابري ـ شيباني هيچگاه باعث نشد كه ما با سه نوع وجه نوشتاري در نظم و نثر روبرو شويم. بلكه در تمام اين دوران چه در بلخ و بخارا (شيباني) چه در هرات و اصفهان (صفوي) و چه در كابل و دهلي (بابري) ما يك نوع سبك نظم (سبك هندي) و نثر را شاهديم.
پس هيچ گاه قلمرو هاي مختلف باعث افتراق وجه نوشتاري زبان فارسي نشده اند. به نظر من آنچه كه باعث فاصله افتادن زبان رسمي فارسي در سه كشور ايران ،افغانستان و تاجيكستان شده است همانا عدم مراوده بين اتباع اين كشورها از هر قشر و صنف (به خصوص باسوادان) و عدم درك مشترك و عدم احساس يكسان بودن و در يك كلام بيگانه شدن آنها نسبت به همديگر بوده است.
به نظر من اين بيگانگي نسبت به هم امروز هم عليرغم مراوده نسبي بين مردم ايران ، افغانستان و تاجيكستان همچنان وجود دارد.
آنچه كه باعث تأسف است اين است كه اين احساس بيگانگي نسبت به هم، در مردم ايران به نسبت مردم تاجيكستان و افغانستان بسيار بيشتر و شديدتر است. در غير اين صورت براي پرده برداري از مجسمه فردوسي در تاجيكستان و برگزاري گنگره بزرگداشت مولانا در افغانستان در روزنامه هاي پرتيراژ ايران تاسف خورده نمي شد. و به ميليونها افغان ساكن در ايران به عنوان بيگانگاني كه هيچ وجه مشتركي بين آنان و مردم ايران نيست در بين عوام و غير عوام از ايرانيان ديده نمي شد.
البته حساب شخصيت ها و اساتيد آگاهي چون جنابعالي كه به جهت مطالعات گسترده و واقف بودن به جغرافياي تاريخي فلات ايران و ماوراء النهر بيشترين دغدغه را در رفع بيگانگي بين همزبانان داريد و امثال شما در گذشته و حال (چون اساتيد مرحوم، سعيد نفيسي، ناتل خانلري، محمد معين) جداست.
با عرض معذرت از طويل شدن اين نوشتار نكته اي را در ادامه بازگو مي كنم و آن اينكه : اعلام سال مسيحي جاري به نام مولانا جلال الدين محمد بلخي توسط سازمان ملل مي توانست براي همزبانان زمينه اي شود براي نزديكي هرچه بيشتر و زدودن احساس بيگانگي نسبت به هم.
اما متاسفانه آنچه كه در محافل رسمي و غير رسمي (ايران) ديده شد و به تبليغ آن پرداخته شد همه چيز بود جز اين. اين نشانه خوبي از آينده نمي دهد، چرا كه وقتي چنين زمينه ي خوبي براي همكاري ، هم انديشي و نزديكي دلها و زبانها ايجاد مي گردد ولي استفاده اي از آن نمي شود بلكه بر خلاف آن حركت شده و نسبت به مواقع ديگر بر «من» (صرف ايران) بيشتر از «ما» (همزبانان) تاكيد مي گردد ، در مواقع عادي چگونه رفع بيگانگي رخ خواهد داد.
لذا از جنابعالي كه اين دغدغه را داريد بايد سپاسگذار بود و اين انتظار را داشت كه در راستاي رفع دغدغه خود در مورد زبان فارسي، براي زدودن بيگانگي بين مردم ايران و افغانستان و تاجيكستان نيز كه علت العلل سه گانه شدن زبان فارسي است تلاش صورت بگيرد.
با تشكر و عرض پوزش از دراز شدن نوشتار
سيد علي موسوي
باید بکوییم زبان ماندرانی یا گویش مازندرانی ؟ نود در صد واژه های مازندرانی و پارسی مشترک است ده در صد باقیمانده بیز مربوط به زبان پهلوی یا پارسی میانه است پس نمی توانیم بگوییم زبان مازندرانی. درست است ؟
تشکراستاد
مقاته مهم بود.چیزیکه میخواستم یافتم