داستانِ کشاکش و چرخشِ زبانی در عصرِ تجدّد
(نسخهی پیدیاف اين مقاله را از اینجا پیاده کنيد)
«فارسی شکر است»، به قلمِ محمدعلیِ جمالزاده، گویا نخستین داستانِ کوتاه به شیوهیِ مدرن در زبانِ فارسی ست و نخستین بار در مجلهیِ کاوه در برلین٬ به سالِ ٬۱۹۲۲ نشر شده و سپس در مجموعه داستانِ یکی بود و یکی نبود جای گرفته است. درونمایهیِ داستان مسئلهیِ برخوردِ زبانی ست. جمالزاده در «دیباچه»اي که بر کتاب نوشته به نارساییها و تنگناهایِ زبانِ نوشتاریِ فارسی پرداخته و رویکرد به زبانِ سادهیِ گفتاری از راهِ داستاننویسی را راهِ برونرفت از تنگنایِ زبانِ تاریک و پُرلِفت-و-لعابِ نوشتاری دانسته است. جمالزاده یکي از چهرههایِ برجستهیِ «منورالفکری» در نسلِ دومِ دورانِ مشروطیت و پس از آن است که در یکي-دو دههیِ آغازینِ سدهیِ بیستم در گروهِ نامدار به «برلینیها» شرکت داشت. این گروه٬ کم-و-بیش، همگی ادیب بودند و آشناییِ فراوان با ادبیات و تاریخِ گذشته داشتند. یکيشان٬ یعنی محمد قزوینی٬ متنشناسي بزرگ بود. اما همگی بادِ اروپا و اندیشههایِ مدرن به کلّههاشان خورده بود و از جمله پیشاهنگانِ پراکندنِ ایدههایِ روشنگریِ اروپا در ایران بودند. از اینرو، در اندیشهی میهنِ واپسماندهیِ درماندهیِ خود، برایِ نجاتِ آن و رساندناش به «قافلهیِ تمدن»، قلم میزدند. میخواستند پلي باشند میانِ تمدنِ مدرنِ اروپایی و جامعهیِ کهنِ سنّتیِ آسیاییِ خود. در نتیجه٬ خودآگاه و ناخودآگاه٬ درگیرِ مسئلهیِ چهگونگیِ زبانِ این رابطه نیز بودند، بی آن که ایدهیِ روشنی در بارهیِ آن داشته باشند. زیرا هنوز گرفتارِ میراثِ سنگینِ ادبیِ دیرینه و عادتهایِ سبکِ مغلقِ نوشتاریِ منشیانه بودند. نوشتههایِ قزوینی و تقیزاده از این گروه، از این جهت، نمونه است. امّا، آنچه ضرورتِ بازنگریِ زبانی را به ایشان٬ و تمامیِ «منورالفکرانِ» دیگر، یادآوری میکرد٬ مسئلهیِ به حرکت درآوردنِ یک جامعهیِ درماندهیِ شرقی از راهِ ارتباط با تودههایِ مردم و دردادنِ صلایِ بیداری به ایشان به یاریِ رسانههایِ چاپیِ مدرن بود. همچنین٬ فراهم کردنِ خوراکِ فکری و آموزاندنِ ایدههایِ مدرن به باسواداني که از مدرسههایِ اروپاییمآب در ایران بیرون آمده بودند. زیرا زبانِ پُرسنگ-و-کلوخِ ادیبانه و سنّت نوشتاریِ منشیانه از پسِ چنین وظیفهاي برنمی آمد. هدفِ آن سبک و سنّتِ نوشتاری بیشتر فضلفروشی و هنرنمایی در آن شیوه بود، باژگونهیِ سبکِ نوشتاریِ مدرن که میباید پیامي را، تا آن جا که ممکن است، به سادگی و روشنی و کوتاهی برساند.
زبانِ نوشتاریِ فارسی در درازنایِ چندین قرن از زبانِ گفتار سخت پرت افتاده و بیراه رفته و زباني یاوه و درازگو و بیهودهگو شده بود. امّا، با روزنامهنویسی و سفرنامهنویسی نخستین گامها در راهِ سادهتر کردنِ زبانِ فارسیِ نوشتاری٬ با نزدیک کردنِ آن به زبانِ گفتار، برداشته شد. از نیمههایِ سدهیِ نوزدهم، آشنایی با زبانِ فرانسه، همچون زبانِ علم و فرهنگ و زندگانیِ مدرن٬ بادِ «تجدّد» را بر دخمهیِ تنگ-و-تارِ این زبانِ نوشتاری وزاند. زبانِ فرانسه مُدلي از زبانِ نوشتاری را به این ادیبان میشناساند که با عادتها و رفتارهایِ نوشتاریِ آموختهیِ ایشان زمین تا آسمان فرق داشت. و از جمله در بسیاري زمینههایِ تازه، مانندِ روزنامهنویسی و رُماننویسی، زبانِ «مردم»، یا زبانِ سادهیِ گفتاری در آن به کار میرفت. یعنی، زباني که زبانِ نوشتاریِ ادیبانهیِ شرقی با آن یکسره بیگانه بود. اما٬ «منورالفکرانِ» نوخاسته، ناگزیر٬ بنا به «رسالتِ تاریخی«اي که از راهِ آشنایی با روحِ روشنگریِ اروپایی بردوش گرفته بودند٬ میبایست خود را با زور-و-زحمتِ بسیار با عالمِ رفتارِ زبانیِ تازهاي سازگار کنند که مدلِ اروپایی به ایشان میآموخت. زیرا میخواستند بُردارِ فرهنگِ جهانِ مدرن به درونِ جامعهیِ خود باشند.
«دیباچه»یِ یکي بود و یکي نبود٬ در روزگارِ خود، یک مانیفستِ زبانی بود که اهلِ قلم را به سرکشی در برابرِ استبدادِ ادبی فرامیخواند. این مانیفست میگوید٬ «همان جوهرِ استبدادِ سیاسیِ ایرانی، که مشهورِ جهان است٬ در مادّهیِ ادبیات نیز دیده میشود.» و برایِ رهایی از استبدادِ ادبی چاره را روی آوردن به زبانِ سادهیِ گفتاری میداند. اگرچه از چندین دهه پیش از آن٬ با رواجِ سفرنامهنویسی و روزنامهنویسی و «منشآتِ» نویسندگاني مانندِ قائممقام٬ امیر نظامِ گروسی٬ و نشاطِ اصفهانی٬ گرایش به سادهنویسی و نزدیک کردنِ زبانِ گفتار و نوشتار در جریان بود٬ اما هنوز «نثرِ مصنوع» با سبک و عادتهایِ دیرینهاش بر گُردهیِ زبانِ نوشتاری سنگینی میکرد. «فضل و سواد» و امتیازهایِ اجتماعیِ آن اجازه نمیداد که این بارِ سنگین دیرینه بهآسانی فروگذاشته شود؛ باري که دیگر بسیار دست-و-پاگیر شده بود و با خواستههایِ «عصرِ تجدّد» هیچ سازگار نبود. برایِ همین جمالزاده در دیباچهیِ کتاب، از قولِ باربیه دُ مینار، شرقشناسِ فرانسوی، میگوید:
برایِ کسي که آشنا به قواعدِ و ذوقِ ادبیِ عالمِ اسلام است این کساد و فقدانِ نثرِ معمولی بههیچوجه مایهء تعجب نیست چون که در عالم اسلام اگر کسي بخواهد همان طور که حرف میزند بنویسد و کلمات جاریه و ساختمانهای کلام و شیوه و طرزِ صحبت را در کتابي یا نامهاي بیاورد اسباب کسر شأن و توهین به نفس و لوثِ مقدسات میشود و حکمِ خیانت به معانیِ بیان را حاصل مینماید و در هر صورت سعیِ لغو و باطليست که موجبِ طعن و لعن میگردد.[i]
تنش میانِ زبانِ جهانِ سنتی و زباني که میرفت تا از دلِ آشناییِ ایرانیان با جهانِ اروپاییِ مدرن و زبانشان سر بر آورد٬ داستانِ درازي ست که با گذشتِ بیش از یک قرن و نیم از آغازِ آن هنوز جریان دارد. «فارسی شکر استِ» جمالزاده از سرآغازهایِ این ماجرا گزارشي شیرین و پُرمعنا میدهد. این داستان در پسِ ساختارِ روایتیِ خود، که درونمایهیِ آن مسئلهیِ ارتباطِ زبانی ست، بازتابي از گشایشِ جهاني تازه به رویِ زبانِ فارسی دارد که از جا به جاییِ ساختارِ روابطِ قدرت در آن حکایت میکند. یعنی، پدید آمدنِ سرامدانِ (elite) تازهیِ فرنگیمآب در برابرِ سرامدانِ دیرینهیِ فرهنگی از شمارِ ادیب و آخوند.
راوی٬ یا همان نویسندهیِ داستان٬ ایرانیِ فرنگدیدهاي ست که از خلالِ داستان میتوان فهمید آشناییِ درست و کافی با فرهنگ و زبانِ فرنگی (فرانسه) دارد. وی با سر-و-پُزِ فرنگی٬ با «کلاهِ لگنی» بر سر٬ از راهِ روسیه و دریایِ خزر٬ از بندرِ انزلی٬ پا به خاکِ ایران میگذارد. روزگارِ درگیریهایِ انقلابِ مشروطیت در نخستین دههیِ سدهیِ بیستم است. در خلالِ داستان به «تویِ هم رفتنِ کلاهِ دولت و مجلس» اشاره شده است٬ که میباید دورهیِ کوتاهِ پادشاهیِ محمدعلیشاه باشد. دو «مأمورِ تذکره»، با نگاهي به سر-و-پُزِ فرنگیمآبِ او٬ بی هیچ دلیلي به او بند میکنند و «خانِ صاحب» را به فراشها میسپارند که در زندان نگاه دارند تا «تحقیقاتِ لازمه به عمل آید». این رویداد٬ در همان آغازِ داستان٬ فضایِ بیقانونی و استبداد در کشورِ زادگاهِ راوی را بازگو میکند.
و امّا، زندان «هولدونیِ» تنگ-و-تاریکي ست. چندي میکشد تا چشمانِ راوی به آن تیرگی عادت کند. رفته-رفته شَبَحِ دو آدمِ دیگر را میبیند که با او همبند اند. یکي آخوندي ست چمباتمهزده در گوشهاي. صدایِ سوت-و-صفیري که از زمزمههایِ او میآید نشانهیِ آن است که در حالِ دعاخوانی ست. در سویِ دیگر مردي با لباسِ فرنگی و با حالت و اطوارِ فرنگیمآبهایِ آن دوران نشسته است و کتابي٬ گویا رُماني٬ در دست دارد و میخواند و گوشهیِ سبیل را به سبکِ فکلیهایِ پاریسی میتاباند. در این میانه درِ زندان بارِ دیگر باز میشود و «جوانکِ کلاهنمدیِ بدبختي» را پرت میکنند تو. سپس میفهمیم که شاگرد-قهوهچیاي ست رمضان نام که «مأمورِ مخصوصي که از رشت آمده برایِ ترساندنِ چشمِ اهالیِ انزلی این طفلکِ معصوم» را هم به بهانهاي به زندان انداخته است. رمضان هراسان از زندان و حیران از این که چرا او را آن تو انداخته اند٬ پس از مقداري گریه-و-زاری و نثار کردنِ «طوماري فحشهایِ آب نکشیده» دور-و-بَر را نگاهي میکند و میفهمد که تنها نیست.
زندان را٬ با فضایِ تنگ-و-تاریک و بستهاش و چند تني که بهزور در آن کنارِ هم افتاده اند٬ میتوان نمادي از کشور و جامعهیِ ایران از چشمِ راویِ فرنگدیدهیِ داستان گرفت. هستهیِ مرکزیِ روایت٬ که بر زمینهیِ جامعهیِ استبدادزده میگذرد٬ داستانِ ناهمزبانی ست میانِ این جمع. رمضان نخست به سراغِ آخوند می رود که برایِ او در برابرِ آن دو فرنگیمآب، یعنی راوی و فکلی، چهرهاي آشنا ست و پناهگاهي به نظر میآید. به زبانِ سادهیِ خود از او میپرسد که٬ «جنابِ شیخ٬ تو را به حضرتِ عباس آخر گناهِ من چیست؟» جنابِ شیخ در پاسخ «با قرائت و طمأنینهیِ تمام کلماتِ ذیل» را «مسموعِ سمعِ حضار» میگرداند: «مؤمن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس…» و ادامه میدهد که٬ «جزاکم الله مؤمن! منظورِ شما مفهومِ ذهنِ این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عماً قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بأی نحوٍ کان چه عاجلاً و چه آجلاً به مسامع ما خواهد رسید…» و به همین زبان٬ مثلِ این که «به قولِ خودِ آخوندها٬ سلسالقول گرفته باشد»٬ مدتي درازگویی میکند و چیزهایي میگوید که «رمضانِ مادرمرده» را، به خیالِ این که «آقا شیخ با اجنّه و از ما بهتران حرف میزند»، به وحشت میاندازد.
ناچار به طرفِ «آقایِ فرنگیمآب» میرود و با صدایي نرم و لرزان سلامی میکند و با اشارهاي به آخوند و این که «جنی و غشی ست و اصلاً زبانِ ما سرش نمیشود»٬ میپرسد که٬ «شما را به خدا٬ آیا میتوانید به من بفرمایید برایِ چه ما را تو این زندانِ مرگ انداخته اند؟» و فکلی با اطوار و رفتارِ خندهآورِ فرنگیمآبانهاي که نویسنده با ظرافت وصف میکند٬ «با لهجهاي نمکین» میگوید٬ «ای دوست و هموطنِ عزیز! چرا ما را این جا گذاشته اند؟ من هم ساعتهایِ طولانی هرچه کلهیِ خود را حفر میکنم٬ آبسولومان چیزي نمییابم٬ نه چیزِ پوزیتیف نه چیزِ نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کمیک نیست که من جوانِ دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک…یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بیقانانی و آربیترر که میوهجاتِ آن است هیچ تعجبآورنده نیست…» و به همین شیوه با آمیزهاي از واژههایِ فارسی و فرانسه و برگرداندنِ لفظ به لفظِ جملهها و عبارتهایِ زبانِ فرانسه به فارسی٬ مدتي رودهدرازی میکند. سرانجام٬ راوی به دادِ جوانِ عامیِ وحشتزده میرسد و با فارسیِ «راستاحسینی» به دلداریِ او میپردازد.
این داستانِ کوتاه در پسزمینهیِ داستانیِ خود تنشِ سیاسیِ جامعهیِ ایرانیِ دورانِ مشروطیّت را بازمیتاباند که با استبدادِ سیاسیِ دیرینه در کشاکش است. و در جوارِ آن تنشِ زبانیاي را نمایش میدهد که این جامعه با آن درگیر است. این کشاکشِ زبانی چند سو دارد. یک سرِ آن زبانِ آخوندي ست که با رخت-و-لباس و شیوهیِ گفتارِ خود سنّتِ مدرسیِ هزارسالهاي را بازمینمایاند و فرهنگي از رگ-و-ریشهیِ دینی را. در این فرهنگ زبانِ فرادست زبانِ فرهنگِ دینی ست٬ یعنی زبانِ عربی در دنیایِ ایرانیِ فارسیزبان. در این زبان، تا آن زمان، هرچه میزانِ واژهها و عبارتهایِ عربی، همراه با نقلِ آیات و احادیث، فراوانتر، و عربیمآبی غلیظتر، بیشتر نشانهیِ تعلّق به رستهیِ «علما»، و همچنین اُدبا، بوده است، در برابرِ «عوامِ کالأنعام». این فارسیِ عربیزده، که نشانهیِ فضل و دانشمندی و دینشناسی ست، میانِ خود و زبانِ عوام فاصلهاي گران میگذارد که طنینِ رابطهیِ قدرت میانِ فرادست و فرودست را بهخوبی از خلالِ آن میتوان شنید. این زباني که در درازنایِ تاریخي هزارساله خود را هرچه دشوارتر و پُرلِفت-و-لعابتر میکند، در رابطه با زبانِ «عامیانه»یِ فارسی از نظرِ روابطِ سیاسی و اجتماعی نقشي همانندِ زبانِ لاتینی یا لاتینیمآبِ کلیساوَندانِ اروپا با زبانهایِ عامیانه (langues vulgaires/vulgar tongues) در اروپایِ سدههایِ میانه بازی میکند. آن «زبانهایِ عامیانه» همین زبانهایِ فرانسه و انگلیسی و دیگر زبانهایِ اروپاییِ کنونی اند در فضایِ فرمانرواییِ کلیسا، که در برابرِ زبانِ لاتینی تا سدهیِ نوزدهم زبانِ «عامیانه» شمرده میشدند. آن زبان، در آن فضا، نمایانگرِ رابطهیِ قدرت میانِ دینشناسانِ دانشور و مردمِ عامی بود. یعنی، نسخهیِ دیگرِ رابطهیِ «علما» و «عوام» در دنیایِ اسلامی.
زیر-و-زبر شدنِ این رابطهیِ قدرت در اروپا٬ در پیِ آنچه با پدید آمدنِ رُنسانس و سپس دورانِ مدرن پیش آمد، زیر-و-زبر شدنِ زبانی نیز در پی داشت. یعنی، مرگِ زبانِ لاتینی و به موزهیِ تاریخ رفتنِ آن، و برآمدنِ زبانهایِ «عامیانه«یِ انگلیسی و فرانسه و آلمانی و ایتالیایی، و جز آنها، و ساخته و پرداخته شدنِشان در مقامِ زبانهایِ علم و فرهنگ و، در کل، زندگانیِ مدرن. در جریانِ اصالت یافتنِ عقل وِ اندیشهیِ عقلانی در فرهنگِ اروپایی در زیرِ ضربِ نقدگریِ (critique)عقلی و علمی، از راهِ جنبشِ روشنگری در سدهیِ هجدهم، است که زبانِ دانشوریِ قرونِ وسطایی، که در انحصارِ کلیساوَندان بود، یعنی لاتینی، یکسره رنگ میبازد. آنگاه «زبانهایِ عامیانه»یِ پیشین با قدرتِ تمام در مقامِ زبانهایِ علم و دانشوریِ مدرن پا به میدان میگذارند و میراثِ زبانِ علمیِ لاتینی، و همچنین یونانی، را از آنِ خود میکنند. پیشاهنگان دانشوریِ مدرن قرونِ وسطا را «عصرِ تاریکی» مینامند و دانشِ آن را عالمِ جهل و خرافاتي که دستگاهِ کلیسا نگهبان آن است. «روشنگران»، یا پیشاهنگانِ «روزگارِ روشنایی»، به نامِ دانشوریِ مدرن، بر بنیادِ ردِ مرجعیّتِ علمیِ کلیسا و کتابِ مقدّس و استوار کردنِ خود بر بنیادِ عقلانیّت و علمیّت، صلایِ بیداری و روشناندیشی به مردم دردادند؛ مردمي که کلیسا ایشان را به نامِ «عوام» در زیرِ چنگالِ قدرتِ «روحانیِ» خود داشت. آموزشِ همگانی، بر بنیادِ دستآوردهایِ علمِ مدرن، با زبانِ روشنِ همهفهم، به زبانِ مردمی، به جایِ زبانِ قلنبهیِ تاریکاندیشیِ کلیسایی، راهي بود که روشنگریِ اروپایی، بهویژه شاخهیِ پیشتاز و مبارزِ فرانسویاش، در پیش گرفت و با آن جادهیِ انقلابِ علمی و صنعتی را برایِ پیدایشِ جامعهیِ مدرن در سدهیِ نوزدهم هموار کرد. و البته، نقشِ انقلابیِ صنعتِ چاپ را هم در این میان از یاد نباید برد.
بیرون جهیدنِ قدرتهایِ اروپایی از تنگنایِ جغرافیاییِ اروپاییِ خود برایِ پویشِ کرهیِ زمین و زیرِ چنگ آوردنِ آن، در-و-دروازههایِ جهانهایِ در-خود-فروبستهیِ دیگرِ بشری را گشود و آنها را به رویِ جهانِ تازهاي باز کرد که جنب-و-جوشِ بیامانِ مدرنیّتِ اروپایی پدید آورده بود. آنچه چشمِ جهانهایِ فروبسته را خیره میکرد، نخست دستآوردهایِ شگرفِ انقلابِ صنعتی بود، و پیش از همه جنگافزارهایِ آتشیناش. و سپس این برخورد، اندک-اندک، آشنا شدنِ «بومیان» با زبان و مفهومها و دانشهایِ این خداوندگارانِ از آن سویِ دریاها آمده را در پی داشت. باز شدنِ پایِ برخي از «بومیان» به سرزمینِ آن خداوندگاران و فضایِ زندگیِ مدرنِشان و درس خواندن در دانشگاههایِ ایشان برایِ آشنا شدن با رمزِ دانش و قدرتِ ایشان، از میانِ این آشنایان با زبان و دانشهایِ ایشان، در جهانِ مستعمره یا استعمارزده رفته-رفته نخستین «منوّرالفکران» را پدید آورد. یعنی، کساني را که میکوشیدند شیوهیِ خوراک و پوشاک و رفتار و نیز، تا آن جا که میشود، روشِ اندیشیدنِ ایشان را تقلید کنند. اینان هماناني بودند که بادي از عالمِ روشنگریِ اروپایی و ایدههایِ آن به ایشان خورده و «چُرتِ دُگماتیکِ» عالمِ فرهنگِ سنّتی را در ایشان پاره کرده بود. همین گشایش و روشنییافتگی ست که ایشان را برمیانگیزد، تا با احساسِ مسئولیتِ تاریخیاي که آشنایی با عالمِ اندیشهیِ روشنگریِ اروپایی در ایشان دمیده است، در شیپورِ صلایِ بیداری در فضاهایِ پیرامونیِ جهانِ اروپا-کانون بدمند. آن «فکلی» در داستانِ جمالزاده نمونهیِ بدلیِ آن «منورالفکران» است یا نمونهاي دیگر از شخصیّتِ نامدارِ نمایشنامهیِ جعفرخان از فرنگ برگشته، به قلمِ حسنِ مقدّم، که همان زمانها نوشته شده و بر سرِ زبانها افتاده بود.
راویِ داستان، که جمال زاده باشد، از نسلِ دومِ همین پیشاهنگانِ منوّرالفکری ست. صحنهاي که نویسنده در این نخستین داستانِ کوتاهِ مدرن در زبانِ فارسی میپردازد، از نظرِ تاریخی بسیار پرمعنا ست. بیهوده نیست که درونمایهیِ آن از سویي نمایاندنِ بیدادگریِ استبدادِ سیاسیِ شرقی ست و، از سویِ دیگر، استبدادِ زبانی، و دادخواهی برایِ آدمِ بیچارهیِ عامی در برابرِ هر دو استبداد.
یک نکتهیِ درنگانگیز در این داستان آن است که آخوند و فکلی در آن، هر یک با سر-و-ریخت و زبانِ خود، نمایندهیِ دو فرهنگ، دو جهان، و دو زبانِ بکل بیگانه اند. یکي نمایندهیِ جهاني ست رو به فروشُد، که زبانِ علمِ سنّتیاش، در زیرِ فشارِ جهانِ مدرن و زباناش، رفته-رفته بیمعنا و مزاحم شده و، در حقیقت، از دیدگاهِ راویِ فرنگدیده و دانشِ مدرن آموخته، زبانِ جهل و خرافه شده است؛ و دیگری با اطوارِ تقلیدی و نمایشگرانهیِ خود میخواهد خود را نمایندهیِ فرهنگ و زبان و جهاني نمایش دهد که در مقامِ جهانِ علم و عقلانیّت و انسانیّتِ مدرن («دنیایِ متجدّد») فرارسیده تا آن دیگری را از میدان به در کند. راویِ داستان، امّا، از نظرِ فرهنگی و زبانی– چنان که از خلالِ روایت برمیآید– با هر دو جهان آشناییِ کافی دارد. او از فرنگآمدهاي ست که نه تنها زبانِ فرنگی را بهخوبی میداند، بلکه از عربیدانیِ خود و زحمتِ دور-و-درازي که بر سرِ آموختنِ قواعدِ زبانِ عرب کشیده و از عمري که بر سرِ آن هدر داده، با زباني تمسخرآمیز، پُر از اصطلاحهایِ قلنبهیِ صرف و نحو، یاد میکند:
چاکرتان هم که آنهمه قمپُزِ عربیدانی در میکرد و چندین سال از عمرِ عزیز زید و عمر را به جانِ یکدیگر انداخته و به اسمِ تحصیل از صبح تا شام به اسامیِ مختلف مصدرِ ضرب و دعوی و افعالِ مذمومهیِ دیگر گردیده و وجوهِ صحیح و سالم را به قولِ بیاصل و اجوفِ این و آن و وعده و وعیدِ اشخاصِ ناقصالعقل به این باب و آن باب دوانده و کسرِ شأنِ خود را فراهم آورده و حرفهایِ خفیف شنیده و قسمتی از جوانیِ خود را به لیت و لعل و لا و نَعَم صرفِ جرّ و بحث و تحصیلِ معلوم و مجهول نموده بود، بههیچنحو از معانیِ بیاناتِ جنابِ شیخ چیزي دستگیرم نمیشد.
وی، از سویي، از زبانِ مغلقِ نامفهوم و ترسناکِ آخوند گلایه دارد و، از سویِ دیگر، از زبانِ تقلیدی و قلابیِ آن فرنگیمآب، که همان اندازه وحشتناک است و همچنان آن جوانِ عامی را میترساند. فرنگیمآب، که خود را «از بهترین فامیل» میداند، میباید از اشرافزادگانِ قاجار باشد. آخوند نیز، همچون کشیشانِ اروپایی در سدهیِ هجدهم به عنوانِ نمایندگان و پاسدارانِ «عصرِ تاریکی»، یکي از آماجهایِ اصلیِ تیرهایِ انتقادِ منورالفکران در دورانِ انقلابِ مشروطیّت و دنبالههایِ آن است. امّا، راوی مردِ فرهیختهیِ نواندیشي ست که در اندیشهیِ مردم است و دردِشان را درک میکند و همچنین زبانشان را میفهمد و ظرافتها و سرزندگیِ آن را میشناسد و ارج میگذارد. آن جوانِ «کلاهنمدیِ بدبخت» هم نمایندهاي از همان مردم است که راوی به زبانِ خودِ او با او سخن میگوید و او را دلداری میدهد.
در این داستان هیچ گونه رابطهاي میانِ آخوند و فکلی برقرار نمیشود و چنان است که گویی، همچون دو موجود از دو سیارهیِ دوردست، هرگز نمیتواند رابطهاي میانشان برقرار شود. ذهنِ نویسنده درگیرِ مشکلِ رابطهیِ مردِ عامی با این دو ست که از زبانِ ساختگیِ هیچیک سر در نمیآورد. امّا این داستان بازتابي ست کوتاه و گذرا از ماجرایِ درگیریِ بزرگِ تاریخی در فضایِ بیرون از زندان میانِ شکلِ کاربُردیِ فارسیِ دورگهیِ آمیخته با عربی در زبانِ دیرینهیِ «فضلا» و «علما»یِ سنّتی، از یک سو، و شکلِ کاربردیِ تازهیِ آن زیرِ نفوذِ زبانِ فرانسه، از سویِ دیگر. بیش از هزار سال از شکلگیریِ صورتِ کهنِ کاربُردِ نوشتاریِ این زبان میگذشت و در بسترِ تمدنِ دیرینهیِ آن، در دورانِ پَسااسلامی، شکلِ ویژهاي از فرهنگ و دانش و ادبیات و، در کل، جهانبینیاي همساز با دیني خاص و بر محورِ آن، ساخته و پرداخته شده بود و اهلِ این زبان در درونِ آن جا افتاده بودند. امّا اکنون آن جهان و جهانبینی رو به فروشُد بود و جهانِ تازهاي با زبانِ تازهاي از در درآمده بود که شکلِ کاربردیِ زبانِ فارسی از نظر صورت و معنا میبایست خود را با آن دمساز کند. زیرا جهانِ کهن با زبانِ کهن و عرف-و-عادتهایِ زبانیاش برایِ جهانِ «متجدّد» کارامد نبود. زبانِ از در درآمده با علم و دانش و فرهنگ و تمدني که با خود میآورد، تمامیِ بنیادهایِ جهانِ کهن را نه تنها در این سرزمین بلکه در بخشِ بزرگي از کُرهیِ زمین زیر-و-زبر کرده بود و همچنان میکرد، و، در نتیجه، زبانهاشان و هنجارهایِ نوشتاریشان را نیز. یک نکتهیِ اساسی که میباید ژرف در آن درنگید، فرقِ درونمایهیِ گفتمانیِ آخوند و فکلی ست. یکي، به زبانِ سنّتیِ عربیمآبِ خود، گفتماني برآمده از دلِ فرهنگِ کهنِ دینی را بازتولید میکند که پذیرشِ حکمِ قدرتِ فرمانروا و شکیبایی در برابرِ آن به امیدِ لطف و رحمتِ خدا درونمایهیِ آن است، و آن دیگري، در زبانِ تازهیِ فرنگیمآبِ خود، گفتمانِ سیاسیاي را بازمیتاباند که در تاریخ و فرادادهایِ فرهنگیِ بومی پیشینهاي ندارد و فرزندِ انسانباوری و فردباوریِ مدرن و نفوذِ فرهنگِ مدرن و شعارهایِ انقلابِ فرانسه در جهانِ اینسویی ست. این گفتمان، به نامِ حقوقِ انسانی، قدرتِ فرمانروا را برحق نمیداند و در برابرِ حکمِ آن، که ستمکارانه میشمارد، شورشی ست.
وامّا یک نکتهیِ اساسی از نظرِ تاریخِ فرهنگیِ زبانِ فارسی آن آمیزشي ست که در عالمِ بیرون از این زندان میانِ این دو شیوهیِ زبانیِ عربیمآب و فرنگیمآب جریان دارد که در بخشِ دیگر، با عنوانِ «زبانِ تجدّد»، از آن سخن خواهم گفت.
گفتآوردها از یکی بود و یکی نبود از چاپِ چهارمِ آن، تهران ١٣٨۶، به کوششِ علیِ دهباشی، ست. [i]
سلام استاد!
می خواستم نظر شما رو درباره مقاله “بازدیسی زبان پارسی”
در http://persianlanguage.ir/articles/920
رو بدونم.
— سپاسگزار ام که مقاله را به من شناساندید. خواندم. مقالهی خوبی ست. اما در آن اشارههایی
به برخی حرفهای من در زمینهی مسائل زبانیمان هست که با دیدگاههای من همسو نیست. در بارهی آن مسائل سر فرصت نظرهای خود را خواهم نوشت.
د. آ.
با سلام خدمت شما آقای آشوری
من صحبت های شما را در رابطه با کنگره فلسفه در تهران خواندم و بخش هایی از بیانیه را نیز دیدم.باید بگویم از اینکه شما این بیانیه را امضا کردید متعجب شدم.
ممکن است برخی برای مطرح شدن یا منافعی دیگر دست به این کارها بزنند اما شما که نه نیازی به شهرت دارید و نه کسی هستید که برای منفعت حقیقت را کتمان کنید!
نگاهی به اعضا انجمن حکت بیاندازید!آیا این افراد عاملان حکومتند؟ زمان آن نرسیده که بحث های سیاسی را وارد علم و فلسفه نکنیم؟
اگر حکومت ایران این سمینار را برگزار می کند چه بهتر!
در شرایطی که حکومت روز به روز فشار بیشتری به علوم انسانی وارد می کند آیا رواست که ما نیز به این بدن نیمه جان حمله کنیم؟ زمانی به انجمن شاهنشاهی فلسفه مشکل داشتند.چرا که “این حتما توطئه شاه ایران است برای مشروعیت بخشیدن به خود”(درحالیکه انجمن اصلا ربطی به شاه نداشت و فرح آن را اداره می کرد و اساسا عقل شاهنشاه(!) به آنجاها قد نمی داد).بعد از انقلاب که کلا تعطیل شد.تا اینکه چند سال پیش مجددا شروع به کار کرد و حال که دوباره فعالیتهایش گسترش پیدا کرده دوباره عده ای به مخالفت برخاسته اند که این انجمن جمهوری اسلامی است. برای داشتن فلسفه باید منتظر حکومت دموکراتیک باشیم؟تاریخ پیدایش آن حکومت را می دانید؟20؟30؟100 سال دیگر؟ اصلا بزرگترین فلسفه های دنیا در دموکراسی به وجود آمده اند؟
جناب آشوری
من-یک دانشجوی 25 ساله ریاضی-شرم دارم که استادی چون شما را به خامی متهم کنم.ولی آخر زمان آن نرسیده که سیاستمان را از دانش و فلسفه جدا کنیم؟اگر صبر می کردید می دیدید که بسیجیان چگونه به این همایش حمله می کنند ولی اکنون نیازی به آنها نیست! خودی ها به به نابودیش راغب ترند!
گاهی سیاسی شدن انسان را به گفتن حرف های نامربوط وادار می کند.از سیاسیون انتظاری نیست ولی از شما گفتن اینها بعید بود:
“این کنگرهها، نه تأثیری در رشد فکر فلسفی دارند، نه در رشد علمی. البته این کنفرانسها و سمینارها در جاهایی مهم هستند. مثلا وقتی که از طریق نهادهای اساسی علمی یا فلسفی در دانشگاههای درجه یک دنیا برگزار میشوند، یا وقتی که متفکران برجسته برای داد و ستد فکری میآیند. اما وقتی دولتها این کنفرانسها را برگزار میکنند، از لحاظ فکری هیچ ارزش و اهمیتی ندارند.»
آیا ارزش علمی صحبتهای یک فیلسوف تحلیلی با میزبانش تعیین می شود؟
فرصتی پیش آمده تا دانشجویان و اساتید فلسفه در ایران از فیلسوفان جهانی قدری بیاموزند.رواست که آنان را ازین اندک هم محروم کنیم؟
با پوزش مجدد
علی
— دوست ارجمند، من با انجمنِ فلسفه هیچ دشمنی ندارم و وجود-اش را سودمند هم میدانم. برخی از دوستانِ دیرینهی من هم آن جا کار میکنند که برای من محترم اند. فرق سیاست و فلسفه را هم میشناسم و هیچگاه هم این دو را با هم درنیامیخته ام. اما این جا، به نظر ما که این اعلامیه را امضا کرده ایم، دغلبازی و نمایشگری سیاسی میخواهد از داستان کنگرهی فلسفه بهرهبرداری کند، هرچند هم که نیت برگزار کنندگان اصلی چنین چیزی نبوده باشد، که به گمان من هم نبوده است. اما ما خوب میدانیم که بازیگری سیاسی در جهتِ بزک کردن یک نظام قدرتِ تبهکار و خونخوار از راه ماشینِ اهریمنی تبلیغاتِ خود چه گونه میتواند هر چیزی را بازیچهی دست خود کند. در شرایط کنونی که همهچیز در کشور ما به تاراج میرود، از جمله علم و فرهنگ، و اهلِ علم و فرهنگ یا جایشان در زندان است یا در گوشهی خانه یا در آوارگی و تبعید، چنین بازیهایی بیش از آن که به رشد علم و فرهنگ یاری برساند، در خدمتِ ماشینِ تبلیغاتِ قدرت خواهد بود.
شما هم بدانید که از این گونه کنگرهها چیزی نصیبِ علم و فرهنگ نمیشود، اما غازهای به رخسارهی دیو میمالد که ما خواسته ایم آن را پس بزنیم و چهرهی اصلی را نشان بدهیم. زیرا ما هم سیاست را در عمل و نظر میشناسیم و هم فهمی از فلسفه و امکانِ پدید آمدن و رشد آن داریم و میدانیم که این امکان در ایران در چنگالِ یک قدرتِ اهریمنی که نمایشِ الاهی میدهد، هر روز تنگتر و محدودتر میشود و هیچ کنگرهای نمیتواند جبرانِ این غبنِ بزرگ را بکند.
د. آ.
سلام دوباره استاد
من البته دوست داشتم گرایش نویسنده رو نقد کنید.
درمورد اشاره هایی به برخی حرف های شما هم، من تنها یک مورد یافتم که اشاره ناهمسویی نبود. مربوط بود به مصاحبه شما با آقای لقمان که فرموده بودید:
لقمان: یکی از کارهای فرهنگستان دوم واژه سازی برپایه زبانهای مادر زبان فارسی، یعنی اوستایی، پارسیِ باستان و پهلوی بود. آیا نمیتوان اینکار را مشابه کار زبانهای مدرن در بهره از واژگان زبانهای یونانی و لاتینی دانست؟ همچنین نظر شما درباره واژهسازی برپایهی زبانهای باستانی چیست؟
آشوری: ما یک تجربهی دلیرانه و درخور درنگ در این زمینه داریم. و آن کاریست که آقای شمسالدین ادیب سلطانی در چندین متن بسیار مهم کرده است. ادیب سلطانی کوشیده است که الگوی واژهسازی زبانهای اروپایی از مایههای یونانی و لاتینی را با به کار بردنِ زبانمایههای فارسی میانه و باستان به زبان فارسی آورد. اما این کار، همچنان که میدانید، با ایستادگی سخت و حتا با پرخاشهای فراوان رو به رو شده است.
مشکل اساسی داستان، که ادیب سلطانی به آن توجه ندارد، این است که ما با زبانهای فارسی میانه و باستان همان نسبت و رابطهای را نداریم که اروپاییان با زبانهای کلاسیک لاتینی و یونانی داشتهاند و دارند. برای ما آنها زبانهای مردهی فراموش شدهاند. در حقیقت، پژوهشهای زبانشناسی تاریخی اروپایی در سدهی نوزدهم بود که ما را از وجود آنها باخبر کرد، و تنها دانشورانِ زبانشناسی تاریخی در قلمرو زبانهای ایرانی این زبانها را میشناسند. حال آنکه، زبان لاتینی تا سدهی هجدهم زبان نوشتاری فکر و فرهنگ و دین در اروپا بود و زبان یونانی هم، با شأن و شوکت بسیار والا، به عنوان زبان علم و فرهنگ یونانی باستانی، در رُنسانس پا به میدان دانشوری اروپا گذاشت. در آغاز بالیدن زبانهای بوم-گویشی اروپا، مانند انگلیسی، فرانسه و آلمانی، میتوان گفت که همهی دانشوران این زبانهای کلاسیک را میدانستند. به لاتینی مینوشتند و حتا میتوانستند به آن سخن گویند. در نتیجه، برای ایشان وامگیری از آن زبانها بسیار طبیعی و ساده بود. مانند وضعی که دانشوری سنتی ما تا یک سده پیش نسبت به زبان عربی داشت. به عبارتِ دیگر، باز بودنِ زبانها به رویِ هم است که امکان وامگیری زبانی را فراهم میکند. همچنان که با بسته شدن زبان فارسی به روی زبان عربی و باز شدن آن به روی فرانسه و سپس انگلیسی جهتِ وامگیری زبانی دیگر شد.
— آقای برسام، میدانید که یک مقاله را نمیشود در پانویس یک کامنت نقد کرد. همان طور که نقل کرده اید، من نظر خود را در بارهی روشِ آقای ادیب سلطانی گفته ام. در آینده هم، شاید با گستردگی بیشتر به ارزیابیِ روشِ ایشان و آقای حیدری ملایری بپردازم که کارِ کارستانی در حوزهی ترمشناسی کرده اند.
د. آ.
سلام استاد
جناب آقای پارسا در برابر Form دیس را آورده اند ولی در فرهنگ علوم انسانی هرچنددگردیسی را آورده اید ولی گویا چندان دیس را نمی پسندید. اگر این گونه نیست، آیا
دیسیدن و دیسیده شدن را می توان در برابر to form و to be Formed آورد؟
با سپاس
—من با «دیس» در برابرفُرم هیچ مخالف نیستم. همچنین با ساختن فعل از آن.
د. آ.
درود بر استاد ارجمندم جناب آقاي داريوش آشوري!
چندی پیش دوستی برابرنهاده انگلیسی ضرب المثل ” هر سخن جایی و هر نكته مكانی دارد ” را از راقم این سطور پرسید و بی درنگ هم پاسخ شنید، اما مطلبي گوشزد كرد كه نگارنده را به فكر فرو برد. این رفيق اين بار ناموافق بر اين باور بود كه بيت ” با خرابات نشینان زکرامات ملاف، هر سخن جایی و هر ” نكته” مكانی دارد، روايت نادرست اما پذيرفته شعر حافظ است. دليلي كه ايشان بر آن پاي مي فشرد و به باور نگارنده شايان توجه هم بود، جاي گزيني ” نقطه ” به جاي ” نكته ” بود؛ نكته اي درخور دقت كه انگار از ديدرس بسياري از حافظ نگاران هم به دور مانده. البته در روايت ديگري از اين مصرع به جاي واژه جايي ” وقتي ” هم در پاره اي از نسخ ديده شده، اما آنچه كه نگارنده را بر آن داشت تا دواوین حافظ دم دست را از نظر بگذراند، يادكرد دو واژه كليدي ” نقطه ” و ” نكته ” بود، كه متاسفانه با وجود كوشش ها و جست– و– جوي فراوان چيزي از اين بابت نصيب نبرد و به در بسته خورد؛ شگفتا كه همه دواوین حافظ نگاران موجود، دست كم در كتابخانه نگارنده ” نكته ” را ضبط كرده بودند و نه ” نقطه “. البته در اين ميان نگارنده پيش ترك هم بده بستان هاي كلامي مبسوطي درخصوص تفاوت ميان ” مهمان ” يا ” میهمان “، به همین قیاس، ” مهمان سرا ” يا ” میهمان سرا ” ، “مهمان خانه ” يا ” میهمان خانه ” و واژه هایی از این دست با دوستان داشته، كه در اين زمينه رجوع به فرهنگ ارجمند زنده یاد دكتر محمد معین و نيز كتاب ” غلط ننويسيم ” استاد ابوالحسن نجفي ” تا حدود بسياري ” راه گشا بوده است. تا حدود بسياري از اين بابت در گيومه آورده شد تا آفتابي نشدن اصل موضوع مورد تاكيد دوباره قرار گيرد. في المثل در فرهنگ دكتر معين زیر مدخل (=درآيند) ” مهمان ” در كروشه حرف ” پ ” و ” میهمان ” هم آمده كه به نظر می آید منظور پهلوی ست، هر چند نگارنده رجاء واثق ندارد. در همین فرهنگ زیر مدخل (=درآيند) ” مهمان خانه نهادن ” چند خطی از سمك عیار آورده شده كه، ” شاه مهمانخانه نهاد یك ماه، و خلق ولایت را جمله حلوا داد، یا در زیر مدخل (=درآيند) ” مهمان خدا(ی “، نیز به همین صورت، باز از سمك عیار، كه ” عادت مطربان چنان باشد كه چون سیم خواهند گویند میرویم، تا مهمان خدای او را سیم دهد. ” افزون بر این، در زیر مدخل های (=درآيندهاي) ساخته شده از واژه ” مهمان ” متونی از وحشی بافقی، كشف الاسرار رشیدالدین میبدی و تحفه العراقین و حتی از گلستان سعدی هم آمده كه در همه آن ها واژه ” مهمان ” و نه ” میهمان ” ضبط شده است.
اما موضوع ناروشن ديگر درست يك هفته پيش رخ داد. در يكي از سايت ها آمده بود كه واژه “ آکبند ” یک کلمه من درآوردی ست كه آباداني ها آن را باب كرده اند. از آن جا كه قدیم ها آبادان، بندر مشهوری بوده و درگاه ورودی اجناس انگلیسي و گویا روی بسته هایی که در انگلیس بستهبندی شده بوده، می نوشتهاند .” UK Band ” به مرور زمان اين کلمه به ” آکبند ” تغییر هویت داده است؛ چیزی که سفت بسته بندی شده است ! كاشف به عمل آمد كه «آكبند» يك واژه انگليسي – فرانسوی« Aqua ban » به معنای ضد آب است كه در سیستم حمل- و- نقل دریایی برای جلوگیری از نفوذ آب دریا به محموله های صنعتی بكار برده مي شده. اما امروزه ایرانيان، آن را به معنای ” كالای نو و دست نخورده ” بكار می برند.
جان كلام، از آن جا كه دقت نظر و اهتمام شایسته جناب عالی در ريشه واژگان هميشه درخور ستایش بوده، و البته در حكم آخرالدوا نگارنده را بر آن داشت تا براي روشن نمايي موارد پيش گفته دست به دامان شما گردد. سپاس گذار خواهم شد اگر راهنمايي بفرماييد.
ببخشيد كه حرفم دراز دامن شد؛ دریغم می آمد می گذشتم و نمی پرسيدم. صائب چه خوب گفته كه:
دامن سرو بلند آسان نمی آید به دست
سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون كند
با سپاس
سيد محمد حسيني
در دو قدمي آرامش خليج آرام فارس
— آقای حسینی، من هم نمیفهمم که چرا در آن بیت «نقطه» باید جای نکته بنشیند. این که هیچ نسخهای از چنین حدسی پشتیبانی نمیکند، نشانهی آن است که همان نکته درست است.
اصل آکبند هم میباید «آکوابند» باشد که در فرانسه و انگلیسی هست، اما نه با کاربرد زیاد. معنای آن هم «جلوگیر از آب» است. میهمان هم در متنهای کهن برابر با مهمان بسیار به کار رفته است.نگاه کنید به لغتنامهی دهخدا.
د. آ.
سلام و درود خدمت استاد آشوری
در مورد کتاب در دست ترجمه تان “مسیحا ستیز”…
آیا این کتاب اجازه انتشار خواهد گرفت؟
باید اشاره کنم که کتاب “چنین گفت زرتشت” و شاید بقیه ترجمه های شما از نیچه در بازار
بسیار کمیاب و شاید هم جمع شده است…
.آقای سینا، چنین خبری تاکنون به من نرسیده است.— ترجمهی مسیحاستیز هم هنوز به پایان نرسیده است
د. آ.
با سلام.میخواستم از شما بپرسم تفاوت لیبرالیسم با سکولاریسم چیست؟چون در دانشنامه سیاسی اشاره ای به واژه سکولاریسم نکرده اید. در ضمن اگر کتاب مهم و معتبری به فارسی ذر این مورد میشناسید خواهشمندم بفرمایید. با تشکر
—- در مورد سکولاریسم آقای شیدان وثیق پژوهش گستردهای کرده است. روی اینترنت میتوانید بیابید.
د. آ.
سلام استاد
هربار که نام شما را روی جلد یک مجله(به ویژه نگاه نو)می بینم با شوق بسیار ابتدا، شروع به خواندن مقاله ی شما می کنم و از دوست داران شما وآثارتان هستم. همانگونه که در آثار بسیاری از داستان نویسان هم نسل من می بینید چنان زبان فارسی کج – و- کوله شده که کمتر کسی رغبت می کند آثار نویسندگان جوان را مطالعه کند.ابداعات ساختاری در داستان را هم که کنار بگذاریم زبانی که به کار می برند دلنشین وزیبا نیست. من داستان می نویسم. بیست سال سن دارم..کتابخوانم و با ادبیات داستانی آشنایی درستی دارم . ولی زبان فارسی را به میزانی که بتوانم از آن به طور صحیح استفاده کنم نمی دانم.خسته شدم از دوستانی که به اسم روان نویسی زیبایی زبان را تباه می کنند و دل زده از دیگرانی که با قلمبه نویسی زبان را به سنگستان هدایت می کنند.
استاد نازنین
می خواهم که من را راهنمایی کنید.ابتدا کجاست؟چگونه می شود به زبانی جذاب وپاکیزه رسید؟چگونه می شود فرق بین هنجار شکنی بدون ساختار را با آفرینش یک سبک زبانی فهمید؟ کتاب معرفی کنید.
نادیده دست شما را می بوسم.ممنون
— دوست ارجمند، من از ایران دور ام، ولی در این سالها میدانم که در ایران کتابهای فراوانی در حوزهی زبانشناسی منتشر شده است. اما نمیدانم که در بارهی سبک هم چیزی منتشر شده است یا نه. کتاب سبکشناسی ملکالشعرای بهار شاید برای شما چیز آموزندهای داشته باشد. آقای ضیاء موحد هم قرار بود کتابی در زمینهی اسلوب نوشتن منتشر کند. نمیدانم منتشر شده است یانه.
د. آ.
امروزه ديگر تنها سادگي ِگفتار به نوشتار راه نمي يابد بلكه شلختگي ِگفتار هم راهش را باز كرده. زمان ها دارند به هم مي ريزند و حروف ِربط و اضافه جا-به-جا به كار مي روند يا اصلن به كار نمي روند!
در گفتار گذشته ي ِنقلي تنها با استرس از گذشته ي ِساده مي جدايد و بسياري هنگام نوشتن به اين موضوع بي توجه اند.
خورده ام را مي نويسند خوردم و هنگام ِخواندن ِمتن ِخود استرس ِ ام را ناخودآگاه رعايت مي كنند و متوجه ِاشتباه نمي شوند!
شايد دليلش آموزش ِكج و كوله ي دستور ِزبان در مدارس ِايران باشد.
نبايد از اين نكته درگذشت كه نزديكي گفتار به نوشتار يكسره سود نيست. يا به قول ِآن مثل پهلوي:
سودي كه از پي اش زيان بيايد را نمي توان سود پنداشت.
سلام جناب آشوری. امید که تندرست باشید.
خواستم هم عرض ادبي بکنم و هم خدمتتان یادآور شوم که پیشترها وعده کرده بودید که برخی از مصاحبهها و نوشتههای قدیمیتان را ــــــ که اکنون دستیاب نیستند ــــــ در وبگاهتان بگذارید. به ویژه مراد من گفت‐و‐گویی بود که با اکبر گنجی انجام دادید و در کتابي هم گویا چاپ شد. خواهش میکنم اگر میشود آن مصاحبه را بر روی وبگاهتان بگذارید
با سپاس
—دوست ارجمند، چشم. فرصت باید پیدا کنم که بسیار کمیاب است .
د. آ.
سلام و احترام حضور استاد گرامی
دو جستار آخر و کتاب زبان ِ باز را خواندم. در این زمینه فکر می کنم ایرانیان در فرهنگ خود دچار نوعی غربت هستند. بدین شرح که: کتب مقدس مذهبیون و سنتی ها به زبانی ست که بسیاری نمی توانند آن را مستقیم بفهمند و باید به ترجمه متوسل شوند. از سوئی دیگر روشنفکران هم اگر بخواهند در یکی از شاخه های علوم انسانی درک عمیقی بیابند باز باید به سراغ یکی از زبان های مدرن اروپائی بروند.گوئی در طول تاریخ در حوزه این تمدن و زبان کار و اثر جدی تولید نشده است. تنها چیزی که باقی می ماند شعر است که در فرهنگ ما به صورت یک سنت و در طول قرن ها قرن امتداد یافته و شاید یکی از دلایل جایگاه ویژه شاعران همین هم زبانی شان با مردم بوده است.آیا این اتفاق زبان را از خاصیتی که در نظر شماست هر چه بیشتر دور نکرده است؟
در ضمن می خواستم نظر شما را راجع به این گفته شاملو در فیلم شاملو شاعر بزرگ ازادی که چیزی نزدیک به این است بدانم: بزرگترین لطمه ای که زبان فارسی خورده از طرف همین شاعران خورده. یعنی این ها در طول سال ها هیچ نوآوری نه از نظر شعری بل که از نظر زبانی نداشتند.
در جستار زبان ِ تجدد در جدول دوم معنی دو واژه به صورت زیر درج شده:
indirect غیر محدود
illimité غیر مستقیم
که باید جابه جا شوند.
پاینده باشید
سلام آقای آشوری
بنده دانشجوی علوم سیاسی هستم و ازنوشته های شما نهایت لذت و کیف را میبرم و به دوستان و آشنایان هم توصیه میکنم که تالیفات و ترجمه های گرانبهای شما را حتما بخوانند.
سوالی داشتم و البته گلایه
چرا کتاب” دانشنامه سیاسی” خود را بازنویسی نمی کنید؟این کتاب ،امسال یعنی سال 1389 به چاپ هجدهم رسیده و متاسفانه آخرین اصلاحات شما بر این کتاب در سال 1364 انجام شده.
کتاب را با شور و اشتیاق بسیار ،هفته پیش تهیه کردم و متاسفانه مشاهده کردم که آخرین ویرایش آن در سال 64 انجام شده و این موضوع در ابتدا کمی من را ناراحت و ناخرسند کرد ،هم از شما و هم از انتشارات مروارید.
البته عذر انتشارات موجه هست که به دنبال کاسبی خود هست … .
البته با مطالعه بیشتر کمی از این ناخرسندی کاسته شد ولی این سوال برای من پیش آمد که چرا استاد، این کتاب ارزشمند و مهم را ویرایشی دوباره نمی کند؟
فقط میتوانم بگویم که خوانند گان این کتاب ،امروزه حتی دانش آموزان دوره راهنمایی را شامل میشود و البته این موضوع هم باعث خوشحالی هست و هم ناراحتی ، که علت ناراحتی را در بالا ذکر کردم.
ختم کلام آنکه از شما در خواست میکنم که این کتاب ارزشمند را حتما بازنویسی کنید.
با آرزوی سلامتی و موفقیت برای شما و خانواده محترمتان
— آقای جمالی، ناشر کتاب هم چندین سال است که از من همین را میخواهد. ولی درگیری با کارهای نوشتاری و پژوهشی دیگر تاکنون نگذاشته است که این کار را بکنم. باری، اگر پس از تمام کردنِ دو-سه کار عمری باشد و حوصلهای، آن کتاب را هم بازبینی خواهم کرد. از توجه شما سپاسگزار ام.
د. آ.
بادرود فراوان..
متاسفم ازاینکه باسایت شما دیر آشناشدم خوشحالم از اینکه باسایت شما آشنا شدم! استاد مرا ببخشید زیرا نمیدانم واژه خوشحال را باید اول مینوشتم یا متاسف را!؟ اخه من مثل همان جوان کلاه نمدی گرفتار در هلوفدونی کنار آخوند وفکلی غربزده بوده وپس از سالها هنوز هم هستم. ازاین گرفتاریم گله زیاد دارم اما فعلاً مطلب دیگریرا میخواهم خدمت شما عرض کنم :باوجود اقامت نسبتاً طولانیم در آلمان هنوز برای خوندن کتابی به زبان آلمانی ده بار وقت بیشتر لازمدارم تا همان کتاب را به فارسی که زبان مادریم هم نیست .. اما شما دارید آثار نیچه را ترجمه میکنید البته میدانم تفاوت آدمها زیاد است ولی چون مایلم آثار نیچه را بخوانم توجهم به شما جلب شده گفتم چرا اول سلامی خدمت چنین هموطن نکنم و بعد کارخودمراهم آسانتر کرده این آثار را به فارسی بخوانم . امیدوارم پیامم را دریافت کنید وپیشا پیش تشکرم را بپذیرید
استادِ گرامی، داریوش ِ آشوری!
من با جست-و-جویِ نام ِ شما در کتاب خانه یِ دانشکده یِ ادبیّاتِ دانشگاهِ تهران کتابي پیدا کردم که تا-به-حال در میانِ آثار ِ تان ندیده بودم –-به نام ِ «زمینه یِ اسلامی ِ شاعرانگی ِ تجربه یِ دینی»، نوشته یِ عزیز اسماعیل، چاپّ ِ اوّل 1378، تهران، «نشر و پژوهش ِ فرزان»— که، به قولِ عمرانِ صلاحی، با کمالِ تعجب، نام ِ داریوش ِ آشوری به عنوانِ مترجم رویِ آن آمده بود.
از زبان نگاره، شیوه یِ نگارش، دایره یِ واژگان و مایه یِ زبانی، و حتّا نگرش ِ نویسنده به موضوع و تفسیر ِ هرمنوتیک، همه چیز، برمی آید که جلدِ کتاب درست می گوید – کار کار ِ داریوش ِ آشوری ست.
یک نسخه از کتاب را چندي ست به امانت گرفته ام و چندباري خوانده و از آن بهره برده ام، اگرچه پرسش هایي برای-ام پیش آورده که به جایِ خود.
آنچه می خواهم بپرسم دلیل ِ این گمنامی و کمیابی ِ کتابِ «زمینه یِ اسلامی ِ شاعرانگی…» در بازار ِ نشر و میانِ ناشران و خوانندگانِ شما ست: چرا به دستِ ناشري جز ناشرانِ همیشگی؟ آیا این نشر از کتاب را تأیید می کنید؟ چند کتاب فروشی ِ مطرح این را نداشتند، آیا قصد یا اجازه یِ بازنشر ِ آن را ندارید؟
پایدار باشید.
—بله، آقای “یک فردِ” گرامی. آن کتاب را من به سفارش مؤسسهی مطالعات اسماعیلی در لندن ترجمه کرده ام . مطابق قرار داد، آنها یک بار حق ترجمهی مرا پرداخته اند و دیگر همهی حقوقِ نشر این ترجمه از آنِ ایشان است. از چهگونگیِ رابطهی نشر فرزان هم با ایشان خبر ندارم. باری، من ترجمهی این کتاب را به خاطرِ حق ترجمهی آن پذیرفتم. زیرا به پولاش نیازمند بودم. البته اگر کتاب ارزشِ ترجمه نمیداشت من این کار را نمیکردم. اما از کارهایی نیست که من با ذوقِ شخصی به دنبال آن رفته باشم.در نتیجه، پیگیرِ کارِ نشرِ آن هم نشده ام. شاید مؤسسهی مطالعاتِ اسماعیلی هم قطد نشرِ آن را ندارد. امیدوار ام اگر به فکر نشرِ دو بارهی آن بیفتند اصلاح غلطهای آن را فراموش نکنند.
د. آ.
استاد گرامی. سلام. من هم فکر میکنم «ام» و «ای» و «ایم» و «اند» و «اید» مثلِ «است» فعل اند و باید جدا نوشته شوند. ولی اگر پس از لغاتِ مختوم به د، ذ، ر، ز، و ژ قرار گیرند، بهتر است الفشان بیفتد تا بهتر خوانده شوند، چون الفِ پس از این حروف، میتواند اشتباهاً آ خوانده شود. مثل «امیدوارم» به جای «امیدوار ام».
— آقای محمدی، پیشنهاد من این است که این فعلها را، بهخلافِ رویهی سنتی به عنوانِ فعلِ جمله و یک کلمهی جداگانه با فاصله بنویسیم. در آن صورت آن اشکال پیش نخواهد آمد.همچنان که اکنون «است» را به صورتِ جدا مینویسیم.
د. آ.
درود بر استاد فرهیخته جناب آقای داریوش آشوری .
چند سال پیش مقاله ای نوشتم به نام دروازه های زبان که در مجله آموزش رشد ادب شماره 67 چاپ شد .در آن مقاله به ساخته و وارد شدن کنایه هایی پرداخته بودم که از رهگذردگرگون شدن زندگی وپدید آمدن نیازهای تازهاز سوی اهالی زبان ساخته و وارد زبان فارسی شده اند .برای نمونه : این سبک در غرب سال هاست فایلش بسته شده؛یا گوشی دادم دستش ؛یادوزاری ش هنوز نیافتاده ؛یا اوهمیشه در دقیقه نود اقدام می کندو…
در آن مقاله بیش از 150 نمونه را هم یاد آوری کرده بودم که از میان مردم یا از لابه لای کتاب ها ومقالات جسته بودم .تازگی ها به پژوهشی دامنه دار در این باره دست زده ام و بسیاری از این گونه کنایه ها واصطلاحات را گرد آوری کرده ام که در صورتی که جناب عالی اذن فرمایید بخش کوتاهی از آنچه جسته ام برایتان خواهم فرستاد .تا آنجا که توانسته ام دستاورد این پژوهش را با استادان زبان وادبیات در شیراز در میان نها ده ام وهمه به تازه ونووبه جا بودن این پویش انگشت نهاده اند ومرا در ادامه این کار تشویق ویاری کرده اند ،اما اکنون که کار به مراحل پایانی نزدیک می شود تنها دغدغه من شکل تدوین این کار است .برای این که زیاد وقت شریفتان را نگیرم خواهشمند م به من اجازه دهید تا نمونه ای از کارم را برایتان بفرستم تا بیشتربه آنچه می گویم پی ببرید البته پیش از آن با مراجعه به سایت رشد ادب می توانید به مقاله دروازه های زبان از صمد مهماندوست دسترسی یابید،اما به پیشنهاد پسرم اصل مقاله را برایتان ایمیل می کنم.امید دارم با عنایت استادانه بر آن نظر بیفکنید ودر صورتی که خواستید دنباله ی کار را ؛یعنی آنچه پس از آن مقاله گرد آوری کرده ام خدمتتان ایمیل خواهم کرد
— آقای مهماندوست ، کار پژوهشیای که در دست دارید بیگمان کار ارزنده و سودمندی ست، ولی گمان نمیکنم که از دست من برای تدوین آنها کمکی برآید. اگر با کسانی که که دست اندر کار تدوین واژهنامهها هستند، مانند آقای دکتر علی اشرف صادقی یا دکتر حسن انوری، مشورت کنید به گمانام راهنماییهای ارزندهتری به شما خواهند کرد.
د. آ.