آرامش دوستدار، که در میانِ ما از سرشناسترینِ اهل فلسفه است، نامآوریِ خود را وامدارِ طرحِ مسألهی بنبستِ تاریخیـفرهنگیِ ما در برخورد با تمدنِ مدرن است. دوستدار این «بغرنج» را، به اصطلاحِ خود، ذیلِ مفهومِ «دینخویی» طرح میکند و به آن پاسخ میدهد. این مفهوم در روزگارِ ما، به دلیلِ وضعِ برامده از «انقلابِ اسلامی» و بحرانهایِ پیآمدِ آن، جاذبهی فراوان یافته و چنان مینماید که به مشکلِ اساسی ما– که بحرانِ روانی و فرهنگی بزرگی را در پی داشته– پاسخی یکباره و فراگیر میدهد. آنچه بر جاذبهی این مفهوم میافزاید، و شاید مهمترین دلیلِ جاذبهی فراوانِ آن، زبانِ تندـ وـ تیز و پرخاشگرانهی دوستدار است که دلِ بسیاری را خنک میکند. اما مفهومِ دینخویی مثل همهی مفهومهایی که میخواهند یک پدیدهی پیچیده مانندِ «فرهنگِ ایرانی» را دردرازنای زندگانی هزاران سالهاش و در برخورد با جهانِ مدرن با همه پیچیدگیهایاش، روی میز تشریح بگذارند و بشکافند و دلیلِ اولین و آخرین بحران و بیماریهای آن را بازگویند، از یک نگاهِ تحلیلیِ باریکبینانه ناگزیر سادهانگارانه و خام و شتابزده و واکنشی از آب در میآیند (نمونهی سابقهدارترِ آن مفهومِ کذاییِ «غربزدگی» بود) .
در واقع، این مفهوم بیش از آن که یک مفهومِ فلسفهی تاریخی برای بازشناختِ عقلی و علمیِ یک پدیدهی تاریخی باشد، با بار عاطفی سنگین و زبانِ بیتابِ پرخاشگرانهاش، بیشتر واکنشِ یک «روشنفکرِ پیرامونی» (اصطلاحِ دوستدار را از او وام میگیرم) است – یعنی یکی از «خودمان»– در برابر وضعِ ناهنجار و کلافهکنندهی تاریخیِ ما، تا فیلسوفی از جنسِ فیلسوفانِ فرنگی، بهویژه آلمانی، که لطف کرده و به کار بینوایان هم پرداخته باشد. آنچه نمیتوان انکار کرد صمیمیت و دلسوختگیِ دوستدار در برابرِ این وضع است که با خشمـوـخروش بیرون میریزد. اما از نظر شناخت و تحلیل، فروکاستگری (reductionism) بیاندازهی آن، اگرچه نکتهسنجیهای خردهـریز دارد، کمکی به فهم روشنی از مشکلمان نمیکند. اما دو کتابِ دوستدار در این باره از یک جهت دیگر ارزشمند است و آن چالشگریِ زبانِ تندـوـتیز آن و بههنگام بودنِ این چالش است که ذهنهای جوینده و پوینده را به میدانِ فرا میخواند. کوشش برای نشان دادنِ ضعفها و سستیهای این مفهوم از نظرِ فهم مسأله، هم ازنظرِ تاریخی و هم فلسفی، خود ورزشی ست سازنده برای کسانی که مرد (یا زنِ) این میدان اند (بگذارید فمینیستها را از دست خود خشمگین نکرده باشیم!). تا کنون چند مقاله با ارزشهای نسبی در تحلیلِ کارِ دوستدار و پاسخگویی به آن منتشر شده است، امّا بهترینِ آنها، به نظرِ من، مقالهای ست که بهتازگی نشر شده است.
گاهنامهی چشمانداز که به همتِ ناصر پاکدامن و شهرامِ قنبری در پاریس منتشر میشود، در شمارهی بیست و چهارم خود (پاییز ۱۳۸۴)، در جوارِ مقالههای خوب و خواندنیِ دیگر، مقالهای دارد با عنوانِ «جسارتِ اندیشیدن» از آقای ناصر اعتمادی در نقدگریِ کتابِ امتناعِ تفکر در فرهنگِ دینی، از آرامش دوستدار. این مقاله، به نظرِ من، نمونهی کمیاب و عالی از بحثِ نظری و نقد در زبانِ فارسی ست. آقای اعتمادی که دانشآموختهی فلسفه در پاریس است، در این مقاله با زبانی بسیار باادبانه و سنجیده با تحلیل و نقدِ تاریخی و فلسفی به چالشِ دوستدار و دعوتِ او از ما به اندیشیدن، پاسخ میگوید و نمونهای ماندگار و آموزنده از نقد و نظرآزمایی بر جا میگذارد، که نشانهای ست گویا از آن که روشنفکرانِ سرامدی در میانِ ما بهراستی به میدان اندیشه و نقد و نظر مدرن پا گذاشتهاند و زبان و بیانی کمابیش درخورِ آن پایهریزی کردهاند.
من با خواندن این مقاله و پختگی و مایهوری آن به هیجان آمدم و بر آن شدم که رویآوران به وبلاگِ جستار را نیز بی خبر نگذارم و در این لذتِ بهرهمندی شریک کنم. به قولِ شیخِ اجل، سعدی:
دریغ آمدم زان همه بوستان تهیدست رفتن سوی دوستان
هر دو ناصر (پاکدامن و اعتمادی) نیز رخصت آن را دادند. این شما و آن مقاله.
داریوش آشوری
(متن کامل اين مقاله را به صورت پیدیاف از اينجا پياده کنيد)
با اجازه به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد.
با تشکر از آقاي آشوري ازدرج اين مقاله و همچين با تشکر از آقاي اعتمادي براي نوشتن اين مقاله گيرا و اموزنده. من باوجود آشنايي اندکي که از کارهاي آرامش دوستدار دارم مي خواهم با مقايسه اين نوشته با نگاه او به اين نکات ذيل اشاره اي کنم. اينکه آقاي اعتمادي به لزوم درک و بيان پديده اي چندفاکتوري براي شناخت امتناع از تفکر اشاره ميکند وبر تک فاکتوري بودن نگاه دوستدار اشاره مي کند، بباور من قابل تامل و درست است. همزمان اين انديشه که فکر در درون خويش هميشه نوعي باور و ميل به ايمان را دارد نيز هم جالب و هم درست است. بي دليل نيست که ويتگنشتاين ميگويد در هر سوال پاسخي نهفته است وگرنه نمي توان سوال کرد. و بدين خاطر نيچه در مقابل جمله: من شک مي کنم،پس هستم. اين جمله را بيان ميکند: من به شک شک مي کنم، پس هستم. البته او به عنوان نقاد مدرن ابتدا شک و نقد سنت مسيحي مي کند و بعد بسان نقاد مدرنيت انگاه خود مدرنيت و نگاه شکاک مدرن را به نقد مي کشد. اينگونه نيز نمي توان صددر صد دين را مقابل علم و انديشيدن دانست زيرا انجا نيز بقول نگارنده ابتدا براي پاسخگويي به سوالاتي دين اغاز ميشود. همانطور که نميتوان عرفان ايراني را برخلاف ارامش دوستدار کامل سترون و ضد انديشه ناميد باانکه انتقادات دوستدار به عرفان و دين در زمينه نفي خردگرايي و پرسش گري بسيار مهم است. دوستدار در نگاه مدرن سه عنصر سنجش، تصرف و ساختن را در پيوند با يکديگر مي داند و مي بيند که در فرهنگ ديني ما اين سه عنصر هم سرکوب شده اند و هم اين پيوند از بين رفته است.درست است که فرهنگ ديني براي پاسخگويي به سوالاتي بوجود امده است، اما انگاه راه دستيابي به پاسخ خويش را نفي سوال کردن و شک کردن و نفي جسم خويش دانسته است.بايد اينجا نيز ميان سوال ايجابي و سوال سلبي تفاوت قائل شد که بويژه سوال سلبي مورد مخالفت فرهنگ ديني است.در همين معنا نيز معضل فرهنگ ديني ما را بايد ديد که دوستدار بدان اشاره ميکند. فراموش نکنيم که در فرهنگ اوستايي ما اورمزد مي خواهد اهورامزدا را بدنيا اورد و بدين خاطر هزارسال قرباني ميدهد و انگاه که به خواست خويش شک ميکند اهريمن زاييده ميشود. يعني در فرهنگ ايراني از ابتدا شک اهريمنيست و به اين خاطر انسان شکاک، منفي و اهريمني قلمداد ميشود. در همين رابطه اما فرهنگ يوناني و اسطورههاي يوناني که مربوط بدوران ماقبل از دموکراسي يوناني هستند، کامل نگاهي ديگر به زندگي دارد. به اين خاطر نيز زئوس اين خداي يوناني براي بدست اوردن حاکميت خويش پدر خويش را ميکشد که مي خواهد فرزندانش را بخورد و او برخلاف اورمزد ما خدايي خندان و سبکسر است که گاه براي بدست اوردن معشوقي زميني خويش را به باراني زرين تبديل ميکند.( بي دليل نيست که من او را بر هر خدايي ديگر ترجيح ميدهم و تنها در نگاه خودم يک گام زئوسم را جلوتر ميبرم و روحمندش ميکنم). بي دليل نيست که نيچه مي گويد فرهنگ يوناني پرستش حيوان در انسان است. سوال من از اقاي اعتمادي اين است که اين تفاوت اسطورهها و نگاهها را که مربوط به دوران ماقبل دموکراسي در يونان است چگونه توضيح مي دهد؟. مطمئنا هيچکس در نهايت جواب اين سوال را نمي تواند بدهد که ايا عنصر ذهني و يا عيني مهمتر است(مشکل معروف مرغ و تخم مرغ)، همانطور که نگاه چندفاکتوري نيز داراي اين معضل است که يا نمي تواند توضيح دهد که کدام فاکتور مهمتر است ويا مجبور است توضيح دهد که انگاه باز به حالت تک فاکتوري نزديک ميشود. در اين معنا نيز ايا تنها نبود امکان تفکر بقول دوستدار و نبود دموکراسي براي بيان و چالش تفکر بقول اعتمادي علل نهايي معضل عقب ماندگي ما هستند و يا علل روانشناسي و جامعه شناسي،تاريخي و غيره ديگر نيز موثر بوده اند؟. از طرف ديگر من مطمئنم که آقاي دوستدار به اهميت دموکراسي و لزوم جامعه باز براي چالش انديشه ها واقف است و بدان باور دارد، حتي اگر جداگانه بدان نپرداخته است. شايد تنها فاکتوري چنين مهم براي او در مرتبه بعدي و بعد از تفکر قرار ميگيرد. من موضوع اهميت شخصي بودن تفکر نزد او را به اين معنا مي فهمم که بباور او تا انجا که ما انديشيدن را در خويش و به عنوان فرد جذب و هضم نکرده ايم قادر به نوانديشي نيستيم. اينکه اين تصور فردگرايانه است، در ان شکي نيست اما سوال اين است که نسل اول روشنفکران انديشمند مگر جز از طريق اين فردگرايي و خودانديشي و تحول فردي به خواست خويش دست يافته اند و سپس به تحول اجتماعي کمک کرده اند؟. مگر خود آقاي اعتمادي نيز چنين راهي نرفته است؟ باانکه طبيعتا دانشگاههاي مدرن و جوامع مدرن و زندگي در اين جوامع يار وياور ما در اين مسير بوده اند. ايا راهي ديگر براي عبور از تفکر روشنفکر کانوني و پيراموني و خطاهاي انها بدون عبور از اين ناتواني انديشيدن انها و مسخ کردن تفکر مدرن در چهارچوب ذهني خويش وجود دارد؟ مقاله خوب و پربار آقاي اعتمادي نشان ميدهد که ايشان خود از اين معضل روشنفکر کانوني عبور کرده اند و اينکار بدون خودانديشي،يادگيري انديشيدن مدرن و تحول دروني ممکن نبوده است باانکه عنصر عيني و زندگي در جهان مدرن و تحصيلات مدرن بسيار موثر بوده است.همانطور که هر روشنفکر کانوني قادر به اين تحول نيست. اما به خاطر همين جسارت انديشيدن و يادگيري دقيق نگاه مدرن است که مقاله ايشان جاي خاصي در نقد آثار آرامش دوستدار مي يابد. موفق باشيد.
آقای آشوری.
چه خوب کردید این جستار را در وب سایت خود گذاشتید.
با خواندن آن بسیاری نکات تاریک در کار آقای دوستدار بر من و دوستان ام روشن شد به راستی که برای بسیاری از جوانان امروز پاسخ به رنج زندگی بی معنا به وسواسی دائمی و جدی بدل شده است.
زندگی پیچیده و در عین حال دردمندانه ی ما در جستجوی پاسخ و معنای ست و این توفان، تفکر را از کار بازی به دل مشغولی دائمی بدل کرده است آری به راستی برای من و دوستان ام که ” دست ها می ساییم تا دری بگشاییم” یافتن چنین نوشته هایی حکایت تشنه و آب است.
سپاسگذارم
من چند سالی ست که زرنگ شده ام. پیش از اینکه وقت بگذارم و کتابی را بخوانم، می نشینم پای صحبت ِ نویسنده، وقتی که کتابش را معرفی می کند. عمر کوتاه است و کتاب زیاد. مقالاتی از آقای دوستدار هم خوانده ام. آنچه که آقای دوستدار در تفکر شرقی و بخصوص ایرانی تقبیح می کنند: کلی گویی، عدم دقت، عدم تولرانس، تک بعدی بودن ِ ذهن و … ذهنیت خود آقای دوستدار به شدت در همین زمینه هائی که به انتقاد از آنان می نشیند، شناور است. آقای دوستدار اسیر دگماتیسم و خودمحوری ِ است. او حتی حاضر به گوش سپردن به نظر موازی با نظر خود هم نیست. این در حالی ست که ایشان از دوستداران ِ هاباماس هستند و اصولأ به عنوان فیلسوف باید بدانند، پدیده ها (در معنای عمومی) معلول ِ تنها یک علت نیستند و بستر ِ فکری ای که در آن رشد می کنند، وابسته به عوامل متعدد است. ایشان به نظر من تنها بخشی از حقیقت را می شناسند. علتش هم این است که سالهای سال است در ایران نبوده اند و عملن با فرهنگ شرق و ایران بیگانه اند. متأسفانه باید بگویم، نظریات ِ ایشان به شدت در راستای نظر متعصبین و راستگراهای اروپائی ست که سعی در تحقیر مسلمانان و شرق دارند.
در مورد ترجمه ی Sein به اشکال برخورده ام. همیشه وجود ترجمه شده است. اما “وجود” درست نیست. “بودن” درست است. Sein مصدر است مثل to on در یونانی. اگر وجود ترجمه اش کنم، بخش عمده ای از اشکالاتی که هیدگا به ارسطو می گیرد، اصلأ فهمیده نمی شوند. برایتان ایمیل می زنم.
سلام
نوشتن درباره دوستدار کاری است بس مشکل. او در نوشتن بیش از حد داعیه دار دست فکر کردن خودش است.
از اینکه در این چند روزه خوب می نویسید و این خانه را نو می کنید ممنون.
با اين يادداشت شما و مقاله آقای ناصر اعتمادی، ديگر تکتازی، بلکه ترکتازی آقای آرامش دوستدار در ميدان مباحث فلسفی فرهنگی در خارج از کشور پايان گرفت. اينک ميدان، ميدان جدل و مناظره است و گفت و گو بر اساس واقعيت های دوران ما و بر اساس منطق متين و محکم. نه آنچنان که تا کنون بود که گروهی نه از برای شنيدن بحثی فرهنگی فلسفی، بلکه برای دهن کجی به جمهوری اسلامی، گرد آقای دوستدار حلقه می زدند و ايشان با زبان پرخاشگر خود و با اين ساده انديشی که هر چه بر ما می گذرد از دين خويی است، دل همه را – همانگونه که شما هم اشاره کرديد- خنک می کرد. چون متأسفانه بعد ز برقراری حکومت اسلامی، بسياری دين را درست عين اين حکومت می پندارند.
آقای آشوریِ گرامی. با درود و سپاس از انتشارِ جُستارِ تازه. در حولِ اين نوشته و اظهاراتِ پيرامونیاش، گفتنیها بسيار است و مجالِ حاضر، اندک؛ امّا به زعمِ خويش، تنها به نکتهای مهم اشاره میکنم:
امتناعِ تفکّر در فرهنگِ دينی، ناشی از باورهای نابخردانه و سنگی شدهايست که هالهی شمعکیِ تقدّسش، آن را در اذهانِ تفکّرگريزان، نه چون خورشيدِ راهِ مانايی، بلکه به چراغکِ بیراهی ابدی تبديل کرده است. به گمانِ من، آن دسته از ايرانيانی که دشنهصفتیِ حکومتِ اسلامی را، جدا از ماهيّتِ ايدئولوژيکِ آن، يعنی خودِ “اسلام” میبينند، هنوزِ تکليفِ دنيای کودکیِ فکر خود، با دورانِ بلوغشان را مشخّص نکردهاند و پرواضح است که اين عقلگريزی، پرهيز از دانِستِگی و حقيقتکُشیهای تاريخی، باعث و بانیِ ذلّتِ “بودی” و “فرهنگیِ” امروزِ ماست. عجبا که پس از اين همه تجاربِ تلخ و حضايضِ تاريخی و اجتماعی، عدّهای هنوز، از بطنِ رودربايستیهای فکريشان، در کربلای “اسلامِ راستين”، سينه میزنند.
در بازیِ اين دنيايی که والاترين نقشِ “دين” در آن، جز باروریِ سختروزی و “دينداری”، جز رداپوشیِ ريا و تزوير نبوده، چه به که تنها در اين کلامِ ابرمردِ شعرِ پارسی، فردوسیِ بزرگ زندگی کنيم:
بيا تا جهان را به بد نسپريم/به کوشش همه دستِ نيکی بريم/نباشد همی نيک و بد پايدار/همان به که نيکی بود يادگار
آقای آشوری عزيز مقالهی آقای ناصراعتمادی بسيار جالب بود اما دربادهی بخشهايی از آن پرسشهايی برايم مطرح شد. در آغاز بايد دربارهی اين پرسشها توضيح دهم و در ضمنِ آن نظرم را دربارهی يكی از آخرين جملههای اين مقاله بگويم. آنجا كه نوشتهاند:«گفتن اينكه فكر پاسخ است، پذيرش اين اصل است كه فكر در پاسخ به يك پرسش، زاده میشود و به اين عنوان زمينهی تبديل خود به اعتقاد را فراهم میسازد.» سراسر اين مقاله را به شكل پرسش يا پرسشهايی میبينم نه به صورت پاسخهايی قطعی. ذهن در پايان هر جمله يا هر بند، يك «آيا چنين است؟» میگذارد. اگرچه پرسشهايی كه برايم مطرح میشود بر مبنای عقيدهها و آگاهیهای قبلیست، اما اين عقيدهها و آگاهیها هم خود مشمول «آيا چنين است؟»اند. میتوان گفت پرسشها به نوعی، پاسخ به چند جملهی اين متن است، اما پاسخهايی كه خواهان حركتاند و ادعای پايان دادن به يك بحث و صدور حكم ندارند. نسبتی ديگر ميان پرسش و پاسخ برقرار میشود. پرسشها گاه پاسخاند و همين پاسخها، سرشتی پرسشگر دارند. اگر چنين نسبتی ميان پرسش و پاسخ درست باشد، آيا میتوان گفت كه فكر نه تنها پاسخ، كه پرسش نيز هست؟ پرسشها و پاسخهايی كه هر يك، ديگریاند و با رابطهای درونی ميان يكديگر، پيشروی انديشه را شدنی میكنند.
آقای دوستدار میگويد:«آزادی بايد با فكر آغاز شود و فكر با آزادی» و اين آزادی را پيش از آنكه فردی و اجتماعی و سياسی باشد، آزادی خصوصی و شخصی فكر میداند. آقای اعتمادی در نقد اين نظر میپرسد:«آيا كسی میتواند آزادی فكر كردن را از من سلب كند، مادام كه فكر من در سر من است؟»، و در ادامه میگويند:«مشكل از زمان بيان فكر آغاز میشود» البته بيان فكر بسيار مهم است و ايجاد مشكل در راه اين بيان، يكی از عاملهای عقبماندگی برخی جامعههاست. اما آغاز مشكلها اينجا نيست. فكر میكنم كسی هست كه میتواند حتا زمانی كه فكر در سر آدمیست، آزادی فكر كردن را از او سلب كند، و او خود فرد است. آيا كسی كه ذهنش گرفتار خرافهها و اسطورههاست، آزاد است؟ آيا نيرويی از بيرون، ذهن او را اينگونه به اسارت درمیآورد يا اين خود فرد است كه توانايیِ انديشيدنِ خود را به كار نمیگيرد؟ فكر میكنم جامعههايی كه در آنها آزادی فردی و اجتماعی و سياسی وجود ندارد، از فردهايی تشكيل شدهاند كه اين بايستهی پيشينی يعنی(به بيان آقای دوستدار) «آزادی خصوصی و شخصی فكر» را ندارند.
از كانت نقل میكنند كه:«آزادی فكر كردن به اين معناست […] كه عقل تنها به قانونی گردن نهد كه خود به خويشتن میدهد و خلاف چنين اصل اخلاقی استفادهی بیقانون از عقل است.» در پاسخ آقای كانت بايد گفت كه عقل يك انسان خرافی، از صبح تا شب گرفتار قانونهای ريز و درشتیست كه«خود به خويشتن میدهد»، ولی آيا او آزاد است؟ و باز از كانت مینويسند كه:«… همين قدرت بيرونی كه از افراد آزادی انتقال فكرهايشان در حوزهی عمومی را میگيرد، آزادی فكر كردن را هم از آنان سلب میكند.» میتوان پرسيد كه آيا در يك جامعهی دينی، تفكر دينی، هميشه و در همه حال، به وسيلهی يك نيروی سياسی خارج از مردم بر آنان تحميل میشود و آنان به اجبار دارای تفكر دينی میشوند؟ در اين صورت دين چگونه به يك فرهنگ تبديل میشود و فرهنگ دينی میسازد؟ آيا دينداران يك جامعهی دينی در بيان عقيدهها و فكرهای خود(كه البته بر پايهی دين است)، آزاد نيستند؟ پس آيا به اين دليل میتوان چنين جامعهای را آزاد ناميد؟
آقای اعتمادی در جای ديگری مینويسد:«انديشيدن به معنای پرسشگری نه دادهايست ثابت و كسب شده برای هميشه و نه وضعيتی كه گويا بشريت به اقتضای طبيعتش به آن ميل میكند.» همهی ما كودكان را ديدهايم. يكی از ويژگیهای مشترك ميان همهی آنان از هر نژاد و فرهنگ و… كه باشند، كنجكاوی و پرسشگریست. آيا وضعيت يك كودك بيشتر بيانگر «اقتضای طبيعت بشريت» است يا يك بزرگسال؟
جناب آقای داريوش آشوری ،
نخست اجازه بفرماييد درود و آرزومندی های نيک را خدمت شما تقديم نماييم.
به سفارش برخی دوستان نوشتار شما را زير عنوان دربارهيِ هويّتِ ملّي و پروژهيِ ملّتسازي در صفحهء انترنتی افغان آسمايی ( www.Afghanasamai.com ) لينک کرده ايم تا مورد استفادهء خواننده گان قرار گيرد- اميدواريم جناب شما با اين کار مؤافق خواهند بود.
اجازه بفرماييد شما را به ديدن صفحهء آسمايی دعوت کرده و آرزومند باشيم که در صورت داشتن وقت صفحهء آسمايی را نيز از فيض نوشتارهای تان بی نصيب نخواهيد گذاشت.
در فرجام بار ديگر مراتب تمنيات نيک خويش را تقديم می داريم.
حميد عبيدی
سردبير مجلهء آسمايی و گردانندهء صفحهء انترنتی افغان آسمايی
جناب آشوری،
با این که آن فیلسوف شفاهی چیزی بیش از واعظ به نرخ روز نبوده یا این نمونه کتبی جدید هرگز در سلک فلاسفه قلمداد نخواهد شد، زیرا غربزدگی یا دینخویی عنوانی برای یک فلسفه نیست بلکه پرخاشی است از سوی یک غربزده دینخو! باری این واژه ها از معدود نتایج خوداندیشی معاصر ما بوده اند و کم ارزش نیستند. از این رهگذر است که ما امروز غربزدگی یا دینخویی را با حجم بزرگی از دلالت معنایی به کار می بریم و بعید است که واژگان وارداتی چنین تفاسیر قدرتمندی از ما برای ما داشته باشند…